-همه دانند که ایران سر و سامان دارد
-تکیه بر پرچم سلطان خراسان دارد..♥✨
#امام_رضا #حضـرتِصدویِک_قلبـم
@One_month_left
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_ششصد_شصت_و_سوم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
بابا نگذاشت عمه دوباره این بحث مسخره رو شروع کنه و اعصابمون رو دوباره خورد کنه .
به همین خاطر توی صحبت عمه پرید و گفت : باشه خواهر جان ! هر کاری دوست داره ، داره با زندگیه خودش میکنه و به من و شما هم ربطی نداره ! شما یکبار باهاش حرف زدی ولی قانع نشد ، پس بهتره دیگه ادامه ندی
فکر کنم بابا صحبت های مسخره ی عمه رو شنیده بود و میدونست عمه قانع بشو نیست .
نفسم رو از سینه بیرون دادم .
نگاهم به سارا افتاد که با پوزخند ، به زینب بد نگاه میکرد ، زینب هم متوجه نگاهش بود اما بی توجه بهش ، مشغول خورد کردن میوه بود .
با اخم به سارا نگاه کردم که سارا متوجه نگاهم شد و نگاهش رو گرفت .
با صدای زینب ، سرم رو به طرفش برگردوندم و دیدم تکه هلویی به چنگال زده و به طرفم گرفته .
با لبخند گفت : بفرمائید .
لبخندزدم و چنگال رو از دستش گرفتم و گفتم: شما خوردی خودت؟
زینب : میخورم،شما بخور
-نه دلم نمیاد اول خودم بخورم بعد بچه هام نگاه کنن، بیا اول شما بخور
زینب خندید و گفت: بچه هات دیگه.. ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_ششصد_شصت_و_چهارم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
خندیدم و گفتم : شما که میدونی منظورم چیه ، الان میخوای توی این جمع بگم؟
زینب خندید .
چنگال رو به طرفش گرفتم .
چنگال رو ازم گرفت و تشکر کرد.
کمی گذشت که زینب بلند شد .
-کجا میری خانومم؟
زینب : الان میام عزیزم
سرم رو با لبخند تکون دادم و به رفتنش نگاه کردم . عزیز ِ با حیای من چادرش رو جلو از از شکمش گرفته بود تا حجم شکمش مشخص نباشه .
به این همه حیا و عفتش لبخند زدم و محو تماشا اش بودم که با صدای سجاد به خودم اومدم : بابا یه سوال بپرسم
سرم رو به طرفش برگرداندم و گفتم: بگو بابایی
سجاد : الان من دست دادم به عمه اشکال نداره؟
خندیدم ، سجاد هرروزازکارهای من و زینب الگو برداری میکرد و سعی داشت همون کار هارو انجام بده .
-نه پسر گلم ، به شما هنوز اینکه به کی دست بدی یا ندی واجب نشده
سجاد : ولی من میخوام از الان انجام بدم
لبخند مهربونی تحویلش دادم و گفتم : قربون پسرم برم که حرف گوش کن خدا شده
سجاد خجالت زده خندید. ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_ششصد_شصت_و_پنجم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
با صدای جیغ و شکستن چیزی ترسیدم از جا بلند شدم .
صدای جیغ زینب بود .
مامان : یا خدا چی شد؟
همگی بلند شدیم و به طرف پله ها رفتیم که زینب با عجله از پله ها پایین اومد و همین که پایین پله ها رسید ، روی پله نشست و دستش رو به دل و کمرش گرفت و شروع به آه ناله کرد .
ترسیده گفتم : یاحسین ، چشیده زینب؟؟ نمیگی یه چیزیت میشه اینجوری از پله ها پایین میای !!!
زینب بریده بریده گفت : اون .... اون ... میخواست .... میخواست یه سمی .... بهم بده
به بالای پله ها نگاه کردم و با سارا رخ تو رخ شدم که از ترس رنگ از روش پریده بود .
سارا : من ... من ... نه اون آب .. آب ... آب ِ چیز بود ..
دود از سرم بلند شد !!
با عصبانیت سریع به بالای پله ها رفتم .
سارا جیغ زد و دویید و سریع رفت تو اتاق من و در رو بست .
با تمام زوری که داشتم در رو هول دادم و بازش کردم .
-دختره ی بیشعور نفهم !! چه غلطی داشتی می کردی هااان؟؟؟؟
دستم رو بلند کردم و توی صورتش فرو آوردم.
صدای خیلی بدی داد !
بابا ، مهدی ، دوقلو ها ، عمه ؛ همه اومدن تو.اتاق .
باز خواستم سمت سارا برم که مهدی جلو اومد و من رو به عقب هل داد. ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_ششصد_شصت_و_ششم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
فریاد زدم : ولم کن !! ولم کن بزار تکلیف این دختره ی هرزه رو مشخص کنم !!
دوباره به سمت سارا هجوم بردم که دوقلو ها هم اومدن و.سعی داشتن جلوی من رو بگیرن ولی من سعی میکردم اون هارو کنار بزنم وبه سمت سارا برم
- تو چی از جون منو زن و بچه ام میخوای هااان؟؟ چی میخواای !!! چرا دست از سرم بر نمی داری؟؟؟
سارا به تته پته افتاده بود که عمه بهش گفت : آخه پدرسوخته این چه غلطیه که تو میخواستی بکنی
بیا برو بیرون دختره ی گور به گور شدن
عمه و بابا ، سارا رو از اتاق بیرون بردن ولی من عصبی مهدی و دوقلو هارو کنار زدم و سریع از اتاق بیرون رفتم و از بالای پله ها ؛ فریاد زدم: به ولای علی سارا ، به ولای علی اگه یه تار مو ، فقط یه تار مو از سر زن و بچه ام کم بشه ؛ زندگی برات نمیزارم
فهمیدی؟؟؟؟
عمه و بابا و سارا از خونه خارج شدن و من با به یاد آوردن وضعیت زینب ، نگران به پایین رفتم .
امیرعلی : داداش ولش کن رفت دیگه ..
امیر حسین : داداش آروم باش ..
دنبالم راه افتاده بودن ولی من دنبال سارا نمی رفتم .
نگران به سمت مبلی رفتم که مامان زینب رو خوابانده بود و داشت بهش آب قند میداد. ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
میگوند
فصلنوکریتمامشد.
اماکارگرفصلینیستیم
کهفصلینوکریکنیم
کارنوکر،نوکریه...!
#اباعبدالله
- ألـلَّـھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج -
🦋 •• ⎚ #آࢪامش_درون
{..دعایفرج..}🌿
إِلَهِی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَیْکَ الْمُشْتَکَى وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِی الْأَمْرِ الَّذِینَ فَرَضْتَ عَلَیْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عَاجِلاً قَرِیباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ یَا مُحَمَّدُ یَا عَلِیُّ یَا عَلِیُّ یَا مُحَمَّدُ اکْفِیَانِی فَإِنَّکُمَا کَافِیَانِ وَ انْصُرَانِی فَإِنَّکُمَا نَاصِرَانِ یَا مَوْلانَا یَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِینَ...🌱
#صلوات
ألْلّٰهُمَعَجِلْلِوَلِیکَاَلْفَرَجْ
علم قدرت است!
«..اَلعلمُ سلطان..»
در جهان حق و باطل
برای مبارزه با شیاطین،
قدرت لازمه ، علم لازمه💡
و علم قویترین اسلحهها،
و عالمِ مؤمن ، دشمنِ شیاطینه✋
و این راه به #شهادت نزدیکتره
تفاوت خانه ای که در آن قران خوانده می شود با خانه ای که قران در ان تلاوت نشود
قال امير المؤمنين:
🔺خانهاى كه در آن قرآن خوانده شود و ياد خداى عزّ و جلّ شود،
1️⃣بركتش بسيار گردد
2️⃣و فرشتهها در آن حاضر شوند
3️⃣و شياطين آن را ترك كنند
4️⃣و براى اهل آسمان بدرخشد همانطور كه ستارگان براى اهل زمين مىدرخشند
🔺و راستى خانهاى كه در آن قرآن خوانده نشود و خداى عزّ و جلّ در آن ياد نشود،
1️⃣بركتش كم گردد
2️⃣و فرشتهها از آن دورى كنند
3️⃣و شياطين در آن حضور پيدا كنند.
الْبَيْتُ الَّذِي يُقْرَأُ فِيهِ الْقُرْآنُ وَ يُذْكَرُ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ فِيهِ
1️⃣تكْثُرُ بَرَكَتُهُ
2️⃣و تَحْضُرُهُ الْمَلَائِكَةُ
3️⃣و تَهْجُرُهُ الشَّيَاطِينُ
4️⃣و يُضِيءُ لِأَهْلِ السَّمَاءِ كَمَا تُضِيءُ الْكَوَاكِبُ لِأَهْلِ الْأَرْضِ
وَ إِنَّ الْبَيْتَ الَّذِي لَا يُقْرَأُ فِيهِ الْقُرْآنُ وَ لَا يُذْكَرُ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ فِيهِ
1️⃣تقِلُّ بَرَكَتُهُ
2️⃣ و تَهْجُرُهُ الْمَلَائِكَةُ
3️⃣ و تَحْضُرُهُ الشَّيَاطِينُ.
📖الکافي،
از خدا همسری بخواهید که اگر یاد پروردگار کردید، یاری و همراهیتان کند
و چنانچه در سایه غفلت، خدای را
از یاد بردید ، یادتان آورد .
میگفت امام حسین، مخصوص دوماه
محـرم و صفر نیست که بعدش بذاری
گوشهیِ طاقچهیِ دلت و سراغش نری
امام حسینع ، پنـاهه برای این روزهای
سختِ نفسگیر که دنیا و سختیهاش
آدم رو از پا در میاره
در قیـد زمان و مکان نباش !
هر وقت یاد آقا افتادی
بدون آقا خواسته که به یادش افتادی ؛
#حسین_جانم
تنها رفیقی که دورت نمیزنه
مهدی فاطمهست
الباقی همه فکر خودشونن ...
#امام_زمانم #تلنگرانه
@One_month_left
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
-
شهدا را یاد کنید . .
تا آنها شمارا نزد امام حسین یاد کنند . .
#شهیدانه
@One_month_left
پدر و مادر من خیر ببینند آقا
که مرا عاشقِ دربار تو بار آوردند :)❤️
#حسین_جانم
@One_month_left
« مَا وَدَّعَكَ رَبُّكَ🌱 »
که پروردگارت هیچگاه تو را رها نکرده :)! .
#خدای_من
@One_month_left
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
_
دلتنگی یعنی؛
جسمت یک جا باشه
ولی روح و قلبت کنار
پنجره فولاد .!💔
#امام_رضا
@One_month_left
فڪرشوبڪن...
روبہگنبدشنشستۍ؛
بہشنگاهمیڪنۍ!
دستخودتنیست
یہوبغضمیڪنۍ...
میبارۍ!
هقهقمیڪنۍ:)!
یھواینوسطمیخندۍ؛
حرفمیزنۍ
بازگریتمیگیره...
اشڪاتمیشنیادگاریت
بہسنگفرشا؎حرم...
قشنگہ نہ!؟
همچینصحنہاۍنصیبمون'انشاءالله'🥲
#امام_رضا
@One_month_left
دلم میخواهد شما
بچه ها ، جوان ها ،
واقعا کتاب بخوانید🤍📚".
- | حضرت آقا
#رهبرانه
@One_month_left
حاجی؛
کاشمـاهممثلشما
وسطِگرفتاریهـامونبهجایناامیدۍ،
یہلبخندمیزدیم،
وبـااطمینانمیگفتیم؛ یقینا ڪله خیر...!
#شهیدانه #حاج_قاسم
@One_month_left