💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_هفتصد_هجدهم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
زنان گرسنه مشغول خوردن غذا شدن وقتی سیر شدند برای بچههاشون ابراز دلتنگی میکنن داعشیا بهشون میگن گوشتی که خوردین بچههاتون بودن
هیچ وقت اون شب رو یادم نمی ره که بعد از شنیدنش حالم بد شد و شب تا صبح نتونستم بخوابم و چقدر رضا خودش رو لعنت کرد که این موضوع رو به من گفت .
این موضوع آنقدر دردناک و وحشتناک بود که حتی الان هم از یادآوریش وحشت به جونم می افته .
مردان و پسرای ما با چه کسانی میجنگن!
از وقتی خیلی چیز ها برام روشن شده ، به این فکر میکنم که خداروشکر که توی ایران ، آنقدر دلیر مرد وجود داره که جونشون رو برای خاک و ناموسشون فدا میکنن تا ایران ، مثل سوریه و کشور های دیگه که توش جنگ و نا امنی هست ؛ نشه !
نفسم رو از سینه بیرون دادم .
اتیک هارو در آوردم . از جا بلند شدم و اتیک هارو روی اپن گذاشتم .
به اتاق رفتم و لباس رضا رو به چوب لباسی آویزون کردم .
رضا خواب بود و آفتاب از پنجره ، دقیقا به چشم هاش می خورد.
هی سرش رو اینور و اونور میکرد اما مثل همیشه ، حاضر نبود از خواب نازش بیدار بشه و پرده رو بکشه. ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_هفتصد_نوزدهم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
از دیدن این صحنه خنده ام گرفت و با خنده به سمت پنجره رفتم و پرده رو کشیدم .
به آشپزخونه رفتم و صورتم رو شستم و بعد دوباره رفتم توی اتاق .
روی تخت نشستم .
باز به صورتش خیره شدم .
این روز های آخر که داشت خیلی زود از راه می رسید ، فقط دلم میخواست نگاهش کنم و این نگاه هارو برای اون روز هایی که کنارم نیست ذخیره کنم .
نفسم رو از سینه بیرون دادم .
فقط یک هفته به رفتنش مونده بود .
همینقدر زود همه چیز گذشت ..
انگار همین دیروز بود که کنارش نشسته بودم و خطبه عقد میخوندیم حالا باید با دستای خودم براش خطبه شهادتش رو میخوندم؛
دیگه نمیتوانستم جلوی اشک هام رو بگیرم.
همین روزها بود که قرار بود تنها چیزی که احساس کنم جای خالیش تو خونه باشه. رضا آنقدر خوب بود که لایق شهادت بود و حتم داشتم شهید خواهد شد .
هر روز که به رفتنش نزدیک میشد ، احساس میکردم کمتر از دیروز میتونم نفس بکشم ، بیشتر از دیروز توی خودم بودم .
خیلی برام سخت بود . بااینکه حالم بد بود اما باید خودم رو خوب نشون میدادم تا به قولم عمل کنم . دلم یه گریه ی سیر توی بغلش میخواست ؛ اما حیف .. قول داده بودم. ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_هفتصد_بیستم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
دستم رو لای موهاش بردم .
دیگه داشت قبل رفتنش کار هاش رو میکرد . گفته بود صداش کنم تا بریم باغ کتاب و چند تا کتاب که اسم هاشون رو نوشتیم بخریم. دیروز هم تعدادی از کتاب های توی کتاب خونه رو برده بود برای کتاب خانه ی محل و پایگاه تا بقیه هم اون کتاب هارو بخونن .
دلم نمیخواست صداش کنم اما چاره ای نداشتم . تا الانش هم خیلی دیر شده بود و قطعا وقتی بیدار میشد کلی غر غر میکرد که چرا سر ساعت بیدارش نکردم .
نفسم رو از سینه بیرون دادم و اروم صداش زدم : رضا جان؟ عزیزم؟ بیدار شو
تکونی به خودش داد اما چشم هاش رو باز نکرد .
برعکس دفعه های گذشته که وقتی این کار رو میکرد با صدای بلند میگفتم: رضااا ، بلند شو دیگه مثل خرس میخوابیی
اما این دفعه دلم میخواست بیدار نشه و من همینطور عرق تماشا اش باشم .
دوباره تکونی بهش دادم و صداش زدم که چشم هاش رو باز کرد و آروم با صدای خش دار گفت : جانم ، بیدار شدم
و دوباره چشم هاش رو روی هم گذاشت .
خنده ام گرفت. ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_هفتصد_بیست_و_یکم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
میخواستم همچنان روی قولم بایستم ، به همین خاطر شروع کردم به زدن همون حرف هایی که دفعه های پیش میگفتم : آقا رضا بیدار نشی منم میام کنارت میخوابماا
همون طور که چشم هاش بسته بود سرش رو تکون داد .
-پاشو دیگه ، آب میارم خیست میکنماا
چشم هاش رو باز کرد و گفت : بیدار شدم خانومی چقدر غر میزنی آخه
خندیدم و گفتم : عجبااا ، مثل خرس میخوابه
رضا: نوچ نوچ نوچ ، آدم به شوهرش میگه خرس
پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم : راست گفتم
رضا : هعیی خدا
پاشد و روی تخت نشست .
رضا : سلام علیکم ، صبح شما بخیر
-علیکم سلام ، صبح آفتابی شما هم بخیر.
خندید و گفت : آفتاب زده بود تو چشمم بد جور
-بله منم دیدم اومدم پرده رو کشیدم ، شما که از خواب نازت بیدار نمیشی . من موندم چه جوری می خوای بری سوریه
حتما اونجا باید شلنگ آب رو بگیرن روت تا بیدار بشی
بلند تر خندید اما چیزی نگفت .
از روی تخت بلند شدم و گفتم : می رم سجاد رو بیدار کنم
رضا دوباره خندید و گفت : شما که نمی تونی اون بچه رو بیدار کنی ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_هفتصد_بیست_و_دوم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
متقابلا خندیدم و گفتم : بله یادم نبود مثل باباش بخوابه دیگه بیدار نمیشه
باز هم خندید و از روی تخت بلند شد و به سمتم اومد . با انگشت اشاره روی بینی ام زد و گفت : حسودی نکن خانومی ، خوبه شما دوتا هم تیمی داری
با لبخند گفتم : یه هم تیمی تو ، جای دوتا هم تیمی من رو می گیره
همون طور که به سمت در اتاق می رفت با خنده گفت : بله پس چی
خندیدم و بعد نفسم رو از سینه بیرون دادم . بیرون رفتم و تا رضا سجاد رو بیدار کنه و دست و صورتش رو بشوره ، صبحانه رو آماده کردم .
بعد از خوردن صبحانه آماده شدیم و به سمت باغ کتاب حرکت کردیم .
طبق معمول ، رضا مولودی ای گذاشت و با سجاد شروع به خوندن کردن .
دستم رو به شیشه تکیه دادم و سرم رو روی دستم گذاشتم و مشغول تماشای خوندن پدر و پسریشون شدم :
دل آسمونیا دربند زینب
میشناسن بهشتو با لبخند زینب
ذوالفقار در نیام برنده زینب
پاینده زینب
باب حاجاته پر از کراماته
شرح روایاته
خوش به حال سیدا
محرمشان عمه ساداته
منزلت داره مخزن اسراره
خطیب قهاره
تا حسین طبیبه زینبم پرستاره ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_هفتصد_بیست_و_سوم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
از یه جایی به بعد دیگه صداشون رو نمیشنیدم و فقط این کلمه توی ذهنم تکرار میشد : « شاید این آخرین باره .. »
آنقدر غرق در افکار بودم که با تکون های سجاد به خودم اومدم : مامان؟؟ خوبی؟؟
-جانم مامانم؟ آره عزیزم
سجاد : پس چرا جوابم رو نمیدی سه ساعته دارم صدات میکنم
-ببخشید پسرم حواسم نبود ، جانم؟
سجاد: میگم خوب خوندیم؟
لبخندی بهش زدم و گفتم : آره عزیزم مثل همیشه عالی
سجاد خنده ای کرد و گفت : بابا یکی دیگه بزار
رضا: چشم
دستش رو سمت ضبط برد و گفت : بفرمائید اینم یکی دیگه
مولودی بعدی پخش شد و سجاد شروع به خوندن کرد .
به بیرون خیره شده بودم که با صدای رضا به خودم اومدم : حواسم هست امروز خانومم حواسش نیستاا
به طرفش برگشتم . لبخند کمرنگی زدم و گفتم : چرا حواسم هست
رضا: عجبب
برای چند ثانیه ، به طرفم برگشت و گفت : چی شده خانومی؟
-هیچی عزیزم
نفسش رو از سینه بیرون داد و دیگه چیزی نگفت . میدونستم همه چیز رو میدونه .
بعد از اینکه خریدمون تموم شد ، برگشتیم خونه .
داشتم لباس هام رو عوض می کردم که رضا گفت : راستی خانوم ، دستت درد نکنه ، زحمت کشیدی ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_هفتصد_بیست_و_چهارم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
به طرفش برگشتم و خواستم بپرسم بابت چی ، که دیدم داره لباس نظامی اش رو نگاه میکنه .
لبخند تلخی زدم : خواهش میکنم عزیزم
متقابلا لبخند زد و از اتاق بیرون رفت .
بعد از خوردن ناهار ، کمی خوابیدم . وقتی بیدار شدم دیدم مثل همیشه رضا و سجاد باهم رفتن مسجد .
نمیدونستم باید به حال سجاد بگم خوش به حالش از اینکه هیچ چیز نمیدونه و الان با حال خوب روز های آخر رو با پدرش میگذرونه
یا ناراحت باشم .
وضو گرفتم . سجاده ام رو پهن کردم و مثل همیشه به آغوش خدا پناه بردم .
بعد از نماز ، سر به سجده گذاشتم و با خدا خلوت کردم و توی آغوش خدا کمی خودم رو خالی کردم .
سر از سجده که برداشتم ، سبک شده بودم .
همون موقع صدای چرخش کلید توی قفل اومد . دستی به صورتم کشیدم و اشک هام رو پاک کردم .
سجاد به طرف اتاق دویید . وارد اتاق شد و گفت : سلام مامانی! قبول باشه
بغلش کردم و گفتم : سلام خوشگل مامان ، از شما هم قبول باشه
توی بغلم خم شد و مثل همیشه شکمم رو بوسید. ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_هفتصد_بیست_پنجم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
لبش رو روی شکمم گذاشت و گفت : اجیا قبول باشه
از این کارش خندم گرفت .
از توی بغلم بلند شد و گفت : من می رم لباس هام رو عوض کنم
-برو پسرم
با لبخند مسیر رفتن سجاد رو نگاه کردم تا از بیرون رفت و قامت رضا توی چهار چوب در نمایان شد .
با همون لبخند بهش سلام کردم .
رضا : سلام عزیز دلم ، قبول باشه
-از شما هم قبول باشه
با لبخند جوابم رو داد و مشغول عوض کردن لباس هاش شد .
قرآنی که کنارم بود رو برداشتم و سوره ی فجر رو آوردم و شروع به خوندن کردم .
وسط های سوره بودم که رضا اومد کنارم نشست .
وقتی سوره تموم شد ، قرآن رو بستم و بوسیدم و کنارم گذاشتم .
به رضا نگاه کردم که بهم خیره شده بود .
سرش رو جلو آورد و عمیق پیشانیم رو بوسید .
اشک توی چشم هام جمع شد . سرم رو پایین انداختم تا متوجه نشه .
#رضا
در تمام این روز ها متوجه حالش بودم .
و حتی الان هم متوجه شدم ..
بغض توی گلوم گیر کرده بود .
گفتنش سخت بود ولی باید میگفتم !
با صدای آرومی گفتم : زینب جان
صدای لرزانش اومد : جانم
-ازت یه خواهشی دارم و میخوام قول بدی که قبولش میکنی ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_هفتصد_بیست_و_ششم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
سرش رو بالا آورد و بهم نگاه کرد : چه خواهشی؟
با اینکه میدونستم ممکن نیست ولی گفتم :اول قبول کن بعد میگم
همون طور که انتظار داشتم گفت : اول بگو تا ببینم میتونم قبول کنم یا نه
نفسم رو از سینه بیرون دادم و دستم رو لای موهام بردم .
آب دهنم رو قورت دادم و به سختی گفتم : ازت میخوام ... ازت میخوام بعد من .. ازدواج کنی
سرم رو بلند کردم و به چشم هاش نگاه کردم : زینب ! تو خیلی خوبی .. خیلی .. ببخش ... ببخش که لیاقتت رو نداشتم ..
ببخش که انقدر اذیت شدی و میشی ..
لیاقتت بهتر از من بود اما .. بعد من ازدواج کن تا حداقل بعد من زندگی خوب و ارومی داشته باشی!
نگران سجاد هم نباش .. اگر
به سختی کلمه ی بعد رو گفتم : شوهرت ؛ قبول نکرد ، میتونی بچه رو ...
حواسم از جوشش چشم هاش پرت شده بود تا اینجا ادامه دادم . وقتی دید بس نیستم با صدای بلند فریاد زد : رضا..کافیه دیگه!!
نمیخوام دیگه این حرف هارو بشنوم،حتی یک کلمه دیگه،متوجه شدی؟؟؟؟
صداش رو پایین تر آورد و همون طور که اشک میریخت گفت : ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_هفتصد_بیست_و_هفتم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
صداش رو پایین تر آورد و همون طور که اشک میریخت گفت :
این چه حرفاییه که داری میزنی،عشقی که با تو تجربه اش کردم رو با هیچ احدی نمیشه مقایسه کرد،حتی حاضر نیستم با یکی دیگه این عشقو تجربه کنم. وجود تو توی زندگیم باعث شد خیلی چیزا عوض بشه..باعث شدی توی تمام لحظات کنار هم بودنمون لذت رو با تک تک وجودم احساس کنم،حالا بهم میگی بعد نبودت اینا رو با یکی دیگه تجربه کنم؟با یکی دیگه جوری زندگی کنم که با تو بودم؟
من هرگز هرگز حاضر نیستم با یکی دیگه به جز تو این عشقو تجربه کنم و حاضر نیستم بیخیال سجاد بشم،من هیچوقت نمیتونم ازش بگذرم،دفعه بعد اگه چنین حرفی رو بزنی دیگه نه من نه تو
لعنت بهم !
به جای اینکه حالش رو خوب کنم ، بدتر کرده بودم .
نگاه ازم گرفته بود و با صدای بلند گریه میکرد .
سجاد سریع وارد اتاق شد و گفت : چی شده مامانی؟ چرا گریه میکنی؟
به جای زینب جواب دادم : چیزی نیست پسرم ، دل مامان درد گرفته
سجاد : برم براش آب بیارم؟
-برو عزیزم ، فقط مراقب باش چیزی نشکنی ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_هفتصد_بیست_و_هشتم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
سجاد : چشم
و از اتاق بیرون رفت .
دست هام رو دور زینب حلقه کردم و به خودم چسبانمش .
سرش رو روی سینه ام گذاشتم و گفتم : ببخش خانومم ، ببخش که حواسم به دلت نبود . هرچقدر می خوای گریه کن ولی توروخدا آروم باش
آنقدر گریه کرد تا به هق هق افتاد.
سجاد که آب آورد ، از خودم جداش کردم و کمی آب بهش دادم .
سجاد نگران گفت : خوبی مامانی؟
با صدای گرفته اش گفت : خوبم عزیزم
سجاد دستش رو روی صورت زینب گذاشت : دیگه گریه نکنیا باشه؟ تو گریه میکنی من یه جوری میشم
سجاد رو توی بغلش گرفت و بوسید : قربونت بشم من عزیز دلم
لبخندی بهشون زدم و بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم . به سرویس بهداشتی رفتم و آبی به صورتم زدم .
از سرویس بهداشتی که بیرون اومدم ، سجاد اومد پیشم و گفت: بابایی ، گشنمه
به ساعت نگاه کردم . نه و نیم شب شده بود!
-چشم بابایی الان غذا گرم میکنم
زینب از اتاق بیرون اومد و به سمت سرویس بهداشتی رفت . منم رفتم توی آشپزخانه و غذایی که از ظهر مانده بود رو روی اجاق گذاشتم تا گرم بشه. ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_هفتصد_بیست_و_نهم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
وسایل شام رو آماده کردم . غذا که آماده شد ، زینب و سجاد رو صدا زدم .
زینب نمیخورد و میگفت : اشتها ندارم
ولی با سجاد دوتایی بهش غذا دادیم .
بعد از خوردن غذا ، هردوشون رو فرستادم تا برن بخوابن و خودم میز رو جمع کردم و ظرف هارو شستم . بعد از اینکه آشپزخانه رو مرتب کردم و مسواکم رو زدم ، به اتاق خواب رفتم .
با دیدن زینب که چشم هاش باز بود گفتم : هنوز نخوابیدی عزیزم؟
زینب : خوابم نبرد
به سمت تخت رفتم و کنار زینب دراز کشیدم . زینب کمی سرش رو بالا برد و من دستم رو دراز کردم و بعد زینب سرش رو روی بازوم گذاشت.
اون شب بدون هیچ صحبتی گذشت .
#دو_روز_بعد
برای شام مامان دعوتمون کرد خودشون .
ساعت ده بود و مامان طبق عادتش به اتاقش رفت تا قرآن بخونه .
مدتی بود که با مامان تنها نشده بودم و شدیدا نیاز به نوازش ها ، صحبت های مادرانه اش داشتم .
بلند شدم و به سمت اتاقشون رفتم . در زدم و وارد شدم . مامان گوشه ای نشسته بود و قرآن میخوند .
کنارش نشستم تا قرآن خوندش تموم بشه . قرآن خواندنش که تموم شد ، قرآن رو بست و بوسید و روی میز کنار تخت گذاشت. ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_هفتصد_سی
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
-قبول باشه قربونت برم
مامان : قبول حق باشه پسرم
به صورتش خیره شدم . مامان نگاهش رو توی صورتم چرخاند و چشم هاش پر اشک شد و با بغض گفت : به داشتنت افتخار میکنم پسرم
دستش رو بلند کردم و بوسیدم : همه این هارو مدیون شما و بابا هستم
مامان پیشونیم رو بوسید و گفت : شیرم حلالت مادر ، شیرم حلالت که من رو جلوی اهل بیت روسیاه نکردی
شیرم حلالت عزیزم
با لبخند بهش نگاه کردم : خداروشکر که کاری نکردم که شما سرافکنده بشید
پشت دستم رو نوازش کرد .
نگاهم رو به زمین دادم و گفتم : مامان ، ازت یه خواهشی دارم
سرم رو بلند کردم و به مامان نگاه کردم .
مامان : رضا جان ، خودت هم میدونی که زینب با نیایش و ستایش و فاطمه برام هیچ فرقی نداره !
پسر هم کو ندارد نشان از پدر !
حواسمون به هرچهارتاشون هست عزیزم ، خیالت راحت
-قربونت برم ، ممنون مامان جان
لبخندی گرم و مادرانه تحویلم داد .
خم شدم و سرم رو روی پاهاش گذاشتم و مامان مشغول نوازش کردن موهام شد. ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_هفتصد_سی_و_یکم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
کمی گذشت که گفتم : مامان
مامان : جانم؟
-جانت سلامت ؛ میگم مامان اگه یه وقت توفیق شهادت پیدا کردم ، مبادا ..
با صدای بعضی اش گفت : چشم پسرم ، چشم ، نه شیون نه ناله نه فریاد نه خودزنی! حواسم هست که خون پسرم از خون شش ماهه امام حسین ، رنگین تر نیست! حواسم هست عزیزم ..
سرم رو از روی پاهاش بلند کردم . به چشم های مامان نگاه کردم و گفتم : مامان ، حتی دوست ندارم مشکی بپوشی! نه شما نه ابجیا و نه زینب! بهتر از هرکس میدونی مامان ، میدونی که شهادت مرگ نیست ، زندگیه ..
و اینم میدونی که شهادت برای من عزا نیست و جشنه!
عاقبت بخیری مگه بده که بخوایم مشکی بپوشیم؟
مامان : نه عزیز مادر .. نه .. اونم به چشم
دوباره دستش رو بوسیدم و گفتم : قربون چشم هات برم
خدانکنه ای زیر لب زمزمه کرد .
فردا شب آقا محمد اینا اومدن خونمون .
وقتی میخواستم خبر رفتنم رو.بهشون بدم ، زینب گفت : بابام عمرا قبول کنه و بزاره تو بری!
-چرا؟
زینب: چون بابام میگه اگه حال زینب با رفتنت بد بشه نمیزارم بری
لبخند زدم : ان شاء الله حضرت زینب (س) خودش همه چیز رو درست میکنه ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_هفتصد_سی_و_دوم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
توی مسیری که برم و با آقاجون حرف بزنم کلی از حضرت زینب (س) خواهش کردم که همه چیز رو درست کنه و مطمئن بودم اگر حضرت خریده باشم ، اگه سنگ هم از آسمون بیاد ولی من باز هم خریده شدم ..
وقتی به آقاجون گفتم ، از شنیدن چیزی که گفت خیلی تعجب کردم چون برعکس چیزی بود که زینب میگفت!
آقاجون : رحمت به اون شیری که خوردی پسرم! حضرت زینب (س) پشت و پناهت باشه ان شاءالله
من چه کاره ام وقتی حضرت طلبیده ات؟ برو به سلامت ، خیالت هم از راحت زن و بچه ات راحت باشه! التماس دعا!
از خوشحالی بال درآورده بودم!!
باور نمیکردم به این زودی راضی بشن ..
البته مادر زینب مخالفت کرد اما آقا محمد راضی اش کرد .
امشب هم برای خداحافظی اومده بودن .
چند ساعتی کنار هم بودیم که وقتی خواستن برن یکی یکی اومدن و بغلم کردن .
اول آقاجون اومد و بغلم کرد و بعد با صدای بغضی گفت : پسرم ، رفتی اونجا حتما سلام مارو به خانوم زینب (س) و حضرت رقیه (س) برسون ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_هفتصد_سی_و_سوم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
ما که توفیق دیدارشون رو نداریم ولی شما سلاممون رو برسون
-چشم حتما ! ان شاءالله داعش به همین زودی نابود میشه و راه زیارت هم باز میشه ، اونوقت حتما یه بار خانوادگی میریم زیارتشون
آقا جون: ان شاء الله
-اگه خوبی ، بدی دیدید حلال کنید آقاجون شما خیلی به گردنم حق دارید
آقاجون : نه اصلا این حرف رو نزن ، ما که جز خوبی از تو چیزی ندیدیم . با خوبی هات ماروهم شرمنده کردی
-اینجوری نگید ، من هرکاری کردم وظیفم بوده
آقاجون: عزیزی ؛ نگران زن و بچه ات هم نباش همشون روی چشمم جا دارن ، شما فقط به هدفت فکر کن
-خیلی ممنونم ازتون ، خوبی هاتون شرمنده ام کرده
لبخندی زد و دستش رو روی سرم کشید .
آقا جون کنار رفت و مادر زینب اومد .
چشم هاش پر از اشک بود .
بغلش کردم و گفتم : گریه نکن دیگه مامان جان !
مادر زینب: مراقب خودت باش ، نری خودت رو بیندازی جلوی تیر و تفنگا ! دخترات بابا میخوان! ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_هفتصد_سی_و_چهارم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
خندیدم : چشم مامان جان ، چشم
شماهم من رو حلال کن ، ببخش خیلی اذیت شدی و میشی اما خودتون که میدونید ، دفاع از حرم خیلی واجبه!
لبخند اشک آلودی زد و گفت : خدا پشت و پناهت باشه پسرم!
دستش رو بوسیدم که خم شد و سرم رو بوسید .
بعد از مادر زینب ، علیرضا اومد و با خنده گفت : خب آقا رضا ، میبینم که بالاخره این آبجی خانوم ما دستور آزادی از قفس رو داد
دوتایی خندیدیم و من سرم رو تکون دادم : بله ، بلخره موفق شدیم اذن اجازه رو بگیریم . فکر کنم کلا عادت زینب خانوم ها هست که تا بتونیم اذن اجازه رو بگیریم باید تا دم مرگ بریم
باز هم دوتایی خندیدیم .
علیرضا : خب دیگه ، به قول مامان ژان وارژان گری در نیاری خودت رو بندازی جلوی تیر و تفنگ؛ مواظب خودت باش
ان شاء الله به سلامت بری و برگردی
-ان شاءالله
همدیگه رو بغل کردیم . علیرضا یهو تغییر لحن گرفت و با صدای حاشی از بغض گفت : سلام مخصوص برسونی به حضرت زینب و رقیه (س) ها ؛ به خدا که دلم پر میکشه که برم ولی میبینی که .. مامان اجازه نمیده
بهش گفتم اصلا یه وضعی شد ..
خانوم نمی طلبه دیگه .. ....
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_هفتصد_سی_و_پنجم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
نفسم رو از سینه بیرون دادم . حالش رو خوب می فهمیدم . سعی کردم بهش آرامش بدم .
دستم رو پشت کمرش زدم و گفتم : نگران نباش داداش ، خانوم حواسش به همه ی نوکراش هست . تو فقط کاری کن که نگاهت کنه ، دیگه تمومه ..
ازم جدا شد و اشک صورتش رو پاک کرد . بهم لبخند زدیم و دست دادیم .
علیرضا کنار رفت و بعد کوثر اومد .
کوثر: عمو مواظب خودت باش ، سلام من رو هم به حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س) برسون
-چشم عمو حتما
بلخره زینب که از وقتی پدرش بغلم کرد و رفت ، توی آغوش بود و گریه میکرد و پدرش هم بهش چیز هایی میگفت ؛ سرش رو از سینه ی آقاجون بلند کرد و با دست صورتش رو پاک کرد .
آقاجون : خب دیگه ما زحمت رو کم کنیم
-نشسته بودین ، چه عجله ای هست حالا؟
آقاجون : نه دیگه بریم
-بمونید میرم از بیرون شام میگیرم
آقاجون : نه نه اصلا ، میخوام برم خونه دستپخت خانمم رو بخورم
همه خندیدیم .
وقتی دیدم قبول نمی کنن دیگه اصرار نکردم .
آقاجون به سمت در رفت و بعد بقیه به سمت در رفتیم. ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_هفتصد_سی_و_ششم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
من و زینب پشت در ایستادیم و از همگی خداحافظی کردیم .
وقتی رفتن ، در خونه رو بستم . به طرف زینب برگشتم و با دو دستم شانه هاش رو گرفتم . به صورتش نگاه کردم که از شدت گریه شدید قرمز شده بود .
-ببین چشم منو دور دیدی چه بلایی سر خودت آوردی! زود باش برو صورتت رو بشو
فردا شب مامان زنگ زد و گفت : میخواستیم بیایم خونتون اما چون حال زینب خوب نیست ، شما بیاید اینجا فاطمه ایناهم میان
همین کار رو هم کردیم و رفتیم خونشون .
توی چشم های همشون بغضی پنهان بود که وقتی شام خوردیم و خواستیم بریم ، به طرف بابا رفتم و دستش رو بوسیدم : بابا ، حلالم کن ، ببخش میدونم خیلی اذیتت کردم ، ببخش
اونجا بود که صدای گریه جمعه بالارفته بود و خود من هم اشک هام سرازیر شد .
بابا دستش رو روی سرم کشید و پر محبت باچشم های اشکی بهم نگاه کرد : هم من و هم مامانت بابت داشتنت بهت افتخار می کنیم پسرم!
خداروشکر میکنم که خدا ، بچه هایی نصیبم کرده که یکی از یکی صالح ترن! ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_هفتصد_سی_و_هفتم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
خداروشکر که بچه هام نوکر اهل بیتن و میدونن کی وقت ادا کردن نوکریشون! خداروشکر پسرم ..
دست علی به همراهت باشه بابا
و سرم رو بوسید .
لبخندی زدم و به سمت مامان رفتم .
به چشم هاش نگاه کردم. مثل همیشه با اینکه دل پر از دردی داشت اما قوی و محکم بود و محوریت خانواده بودنش رو حفظ میکرد .
خم شدم و دستش رو بوسیدم که در همون حالت مامان سرم رو بوسید .
سرم رو بلند کردم و به چشم های پر حرفش نگاه کردم .
فقط با بغض گفت : برو به سلامت پسرم ، ان شاءالله حضرت زینب (س) خریدارت باشه پسرم ، الهی عاقبت بخیر بشی
بغلش کردم و سرش رو بوسیدم و گفتم : ان شاء الله شما دعا کنی همه چیز حل میشه قربونت برم
مامان : خدانکنه عزیز دلم
-مامان ، حلالم کن
مامان : حلالی مادر جان ، حلالی
-نوکرتم به مولا
چند ثانیه بعد گفتم : مامان جان ، یادت نره چی گفتم بهت ، یادت نره به آبجیا هم بگی
مامان : چشم پسرم ، چشم
-قربون چشم هات برم
مامان : خدانکنه گل من
دوباره خم شدم و دستش رو بوسیدم. ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_هفتصد_سی_و_هشتم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
از مامان جدا شدم و به سمت دوقلو ها رفتم .
هردوشون رو بغل کردم .
متوجه شدم دارن گریه میکنن .
- دارین گریه میکنید؟ مرد که گریه نمی کنه . مارو ببین به کیا دل خوش کردیم که هوای خواهرامونو داشته باشن و سنگ صبورشون باشن
داداشا ، یادتون نره وقتی من نیستم وظیفه های من میفته روی دوش شما .شرمنده و ممنون که قبول زحمت می کنین
امیر علی : چشم داداش ، نگران نباش
-ممنونم عزیزم
امیر حسین : داداش
-جانم؟
صداش رنگ بغض گرفت و گفت : یادت نره سلام مارو به خانوم ها برسونیا !
و امان از این سلام رساندن های پر بغض
-مگه میشه یادم بره؟ ان شاء الله به همین زودی قسمت خودتون بشه
دوتایی آروم گفتن : ان شاء الله
از خودم جداشون کردم و بوسیدمشون و بعد به طرف مهدی رفتم .
مهدی نگاهی بهم انداخت ، خندید و گفت : داداش بدجور نوربالا میزنیا
منم خندیدم : نه داداش فکر کنم نور چشم شما بالا زده که مای سیاه رو نورانی میبینی
با خنده گفت : آره راست میگی حواسم نبود تو سیاهی
من هم با همون خنده گفتم : سیاه نه سیااه ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_هفتصد_سی_و_نهم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
بغلش کردم.
آروم دم گوشم گفت : کاش منم مثل تو سیاه بودم که حداقل خانوم بهم نگاه کنه
آنقدر این در و اون در زدم ولی نشد ...
خانوم نطلبید دیگه ..
چی میگفتم؟ چطور آرومش میکردم؟ مگه اصلا میشد دل همچین آدمی رو آروم کرد؟ اونی که در تب و تاب یه چیزی می سوزه که من تا همین چند روز پیش داشتم توش جون میدادم ..
نفسم رو از سینه بیرون دادم : اینجوری نگو .. مگه میشه خانوم نوکراشو نگاه نکنه؟ حتما قسمت نبوده داداشم ..
و تواصوا بالصبر
نفس غمگینی کشید : صبر .. صبر .. صبر ..
-ان شاءالله خدا بهت صبر زینبی بده داداش
مهدی : ان شاءالله
از هم جدا شدیم .
مهدی : ببینم ، سوغاتی چی میاری؟
فاطمه با گریه گفت : همین که سالم برگرده خودش سوغاتیه
ناراحت شدم .
فاطمه : چیه خب؟نمیشه دفاع بکنی چیزیت نشه؟
خندیدیم .
مهدی : فاطمه جان ، نوشابه نمیخوای؟
فاطمه : کوفت
دوباره خندیدیم .
مهدی : دست شما درد نکنه
فاطمه چشم غره ای نثارش کرد .
-ان شاءالله هرچه زودتر دشمنان اهل بیت از بین برن و حرم هاشون در امنیت باشه
فاطمه : ان شاء الله ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_هفتصد_چهلم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
سرم رو به طرف قسمتی از خونه چرخاندم که صدای بلند گریه ازش می اومد . نیایش و ستایش بودن .
به طرفشون رفتم : چه خبره خونه رو گذاشتین رو سرتون شما دوتا؟
هر دوشون رو بغل کردم .
-چرا گریه میکنید؟ مگه دفعه اولمه که دارم میرم؟ والا به خدا بادمجون بم آفت نداره عزیزمن ، داداشتون برمیگرده ، آروم باشید
ستایش با هق هق گفت: به قول آقا مهدی این دفعه خیلی نوربالا میزنی
صدای گریه هر دوشون اوج گرفت.
خندیدم و گفتم : بابا مهدی یه چیزی گفت ، شوخی کرد اصلا مگه شما سعادت دارید نورهای منو ببینید
همه خندیدن و نیایش و ستایش مشتی حواله ی سینم کردن و گفتن : اههه داداش
با خنده گفتم : مگه دروغ میگم؟ حالا هم بسه هرچی گریه کردید اگه خودتون رو توی آیینه ببینید وحشت می کنید
بس که گریه کردید صورتتون سرخ شده
گریه نکنید دیگه
یه جوری گریه میکنید انگار بار اولمه دارم میرم ، مارو باش گفتیم اینا از خانوممون مراقبت میکنن و بهش دلداری میدن ، نگو اینا بدتر از اون بنده ی خدان
گوششون بدهکار نبود . این ها هم مثل زینب کله شق بودن. ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_هفتصد_چهل_و_یکم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
کمی نوازششون کردم تا از شدت گریه فقط هق هق میکردن .
از خودم جداشون کردم و متأسف نوچی کردم و گفتم : ببین چیکار کردن با خودشون
دستشون رو گرفتم و به سمت آشپزخونه رفتیم . شیر آب رو باز کردم و گفتم : بشورید صورتتون رو ببینم
تا صورتشون رو بشورن ، حوله هاشون رو آوردم و بهشون دادم . صورتشون رو خشک کردن .
با لبخند هردوشون رو بوسیدم و گفتم : گفتم که ، بادمجون بم آفت نداره
ولی هرچی که شد ، هر اتفاقی که برام افتاد ؛ اصلا دلم نمیخواد شما به عنوان خواهرای من اینطوری گریه کنید یا کارای دیگه کنید! خون من رنگین تر از امام حسینی (ع) هست که هرساله براش عزاداری میکنید؟ همونی که آنقدر دوستش دارید؟
هوم؟ اگه رنگین تره ، می تونید باز هم اینجوری کنید.
سر هاشون رو پایین انداخته بودن و اشک می ریختن .
-من از شما توقع این کار هارو ندارم ، تا الان چند بار رفتم سوریه و هربار هم سالم برگشتم! توفیق هیچ چیزی رو هم ندارم ، خیالتون راحت! ما خراب تر از اونی هستیم که شما فکر میکنید!
جای اینکارا هوای زینب رو بیشتر داشته باشید. ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_هفتصد_چهل_و_دوم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
خیر سرتون عمه اید مثلا ، اصلا نگران برادرزاده هاشون نیستن که تا مامانشون غصه میخوره؛ اون ها هم شروع میکنن اذیت کردن به نشانه اعتراض
چند ثانیه گذشت که گفتم : پس گرفتید چی شد؟ من اول زینب و بچه هام رو به خدا و بعد به شماها می سپارم
امانت دار خوبی باشید تا برگردم ، باشه؟
دوتایی گفتن : چشم داداش
سرشون رو بوسیدم : چشمتون سلامت
امیر علی و امیر حسین اومدن توی آشپزخانه .
امیر علی به شوخی گفت : نوچ نوچ نوچ ، ببین اشک آبجیامو چه جوری درآوردی داداش
و بعد دست هردوشون رو گرفت : بیاین بریم ببینم
زدم زیر خنده .
دستم رو به سینه ام زدم و گفتم : چه زود هم صاحب دار خواهرای من میشن
امیر حسین همینطور که از آشپزخانه بیرون میرفت گفت : همینی که هست
دوباره خندیدم و گفتم : دارم براتون
صدای خنده ی چهار تاییشون اومد .
نفسم رو از سینه بیرون دادم و زیر لب خداروشکری زمزمه کردم .
خواستم از آشپزخانه بیرون بیام که مامان اومد توی آشپزخانه و گفت : وایسا مادر ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️