💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_هفتصد_بیست_و_دوم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
متقابلا خندیدم و گفتم : بله یادم نبود مثل باباش بخوابه دیگه بیدار نمیشه
باز هم خندید و از روی تخت بلند شد و به سمتم اومد . با انگشت اشاره روی بینی ام زد و گفت : حسودی نکن خانومی ، خوبه شما دوتا هم تیمی داری
با لبخند گفتم : یه هم تیمی تو ، جای دوتا هم تیمی من رو می گیره
همون طور که به سمت در اتاق می رفت با خنده گفت : بله پس چی
خندیدم و بعد نفسم رو از سینه بیرون دادم . بیرون رفتم و تا رضا سجاد رو بیدار کنه و دست و صورتش رو بشوره ، صبحانه رو آماده کردم .
بعد از خوردن صبحانه آماده شدیم و به سمت باغ کتاب حرکت کردیم .
طبق معمول ، رضا مولودی ای گذاشت و با سجاد شروع به خوندن کردن .
دستم رو به شیشه تکیه دادم و سرم رو روی دستم گذاشتم و مشغول تماشای خوندن پدر و پسریشون شدم :
دل آسمونیا دربند زینب
میشناسن بهشتو با لبخند زینب
ذوالفقار در نیام برنده زینب
پاینده زینب
باب حاجاته پر از کراماته
شرح روایاته
خوش به حال سیدا
محرمشان عمه ساداته
منزلت داره مخزن اسراره
خطیب قهاره
تا حسین طبیبه زینبم پرستاره ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️