💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_هفتصد_چهل_و_یکم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
کمی نوازششون کردم تا از شدت گریه فقط هق هق میکردن .
از خودم جداشون کردم و متأسف نوچی کردم و گفتم : ببین چیکار کردن با خودشون
دستشون رو گرفتم و به سمت آشپزخونه رفتیم . شیر آب رو باز کردم و گفتم : بشورید صورتتون رو ببینم
تا صورتشون رو بشورن ، حوله هاشون رو آوردم و بهشون دادم . صورتشون رو خشک کردن .
با لبخند هردوشون رو بوسیدم و گفتم : گفتم که ، بادمجون بم آفت نداره
ولی هرچی که شد ، هر اتفاقی که برام افتاد ؛ اصلا دلم نمیخواد شما به عنوان خواهرای من اینطوری گریه کنید یا کارای دیگه کنید! خون من رنگین تر از امام حسینی (ع) هست که هرساله براش عزاداری میکنید؟ همونی که آنقدر دوستش دارید؟
هوم؟ اگه رنگین تره ، می تونید باز هم اینجوری کنید.
سر هاشون رو پایین انداخته بودن و اشک می ریختن .
-من از شما توقع این کار هارو ندارم ، تا الان چند بار رفتم سوریه و هربار هم سالم برگشتم! توفیق هیچ چیزی رو هم ندارم ، خیالتون راحت! ما خراب تر از اونی هستیم که شما فکر میکنید!
جای اینکارا هوای زینب رو بیشتر داشته باشید. ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️