💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_هفتصد_سی_و_یکم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
کمی گذشت که گفتم : مامان
مامان : جانم؟
-جانت سلامت ؛ میگم مامان اگه یه وقت توفیق شهادت پیدا کردم ، مبادا ..
با صدای بعضی اش گفت : چشم پسرم ، چشم ، نه شیون نه ناله نه فریاد نه خودزنی! حواسم هست که خون پسرم از خون شش ماهه امام حسین ، رنگین تر نیست! حواسم هست عزیزم ..
سرم رو از روی پاهاش بلند کردم . به چشم های مامان نگاه کردم و گفتم : مامان ، حتی دوست ندارم مشکی بپوشی! نه شما نه ابجیا و نه زینب! بهتر از هرکس میدونی مامان ، میدونی که شهادت مرگ نیست ، زندگیه ..
و اینم میدونی که شهادت برای من عزا نیست و جشنه!
عاقبت بخیری مگه بده که بخوایم مشکی بپوشیم؟
مامان : نه عزیز مادر .. نه .. اونم به چشم
دوباره دستش رو بوسیدم و گفتم : قربون چشم هات برم
خدانکنه ای زیر لب زمزمه کرد .
فردا شب آقا محمد اینا اومدن خونمون .
وقتی میخواستم خبر رفتنم رو.بهشون بدم ، زینب گفت : بابام عمرا قبول کنه و بزاره تو بری!
-چرا؟
زینب: چون بابام میگه اگه حال زینب با رفتنت بد بشه نمیزارم بری
لبخند زدم : ان شاء الله حضرت زینب (س) خودش همه چیز رو درست میکنه ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️