💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_هفتصد_بیست_و_سوم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
از یه جایی به بعد دیگه صداشون رو نمیشنیدم و فقط این کلمه توی ذهنم تکرار میشد : « شاید این آخرین باره .. »
آنقدر غرق در افکار بودم که با تکون های سجاد به خودم اومدم : مامان؟؟ خوبی؟؟
-جانم مامانم؟ آره عزیزم
سجاد : پس چرا جوابم رو نمیدی سه ساعته دارم صدات میکنم
-ببخشید پسرم حواسم نبود ، جانم؟
سجاد: میگم خوب خوندیم؟
لبخندی بهش زدم و گفتم : آره عزیزم مثل همیشه عالی
سجاد خنده ای کرد و گفت : بابا یکی دیگه بزار
رضا: چشم
دستش رو سمت ضبط برد و گفت : بفرمائید اینم یکی دیگه
مولودی بعدی پخش شد و سجاد شروع به خوندن کرد .
به بیرون خیره شده بودم که با صدای رضا به خودم اومدم : حواسم هست امروز خانومم حواسش نیستاا
به طرفش برگشتم . لبخند کمرنگی زدم و گفتم : چرا حواسم هست
رضا: عجبب
برای چند ثانیه ، به طرفم برگشت و گفت : چی شده خانومی؟
-هیچی عزیزم
نفسش رو از سینه بیرون داد و دیگه چیزی نگفت . میدونستم همه چیز رو میدونه .
بعد از اینکه خریدمون تموم شد ، برگشتیم خونه .
داشتم لباس هام رو عوض می کردم که رضا گفت : راستی خانوم ، دستت درد نکنه ، زحمت کشیدی ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️