eitaa logo
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
114 دنبال‌کننده
2هزار عکس
911 ویدیو
8 فایل
_هَرڪه‌پُرسید‌چہ‌دارَد‌مَگَر‌اَز‌دارِجهآن _هَمہ‌یِ‌دارو‌نَدارَم‌بِنِویسید‌"حُسِین"😌❤️ تولد کانالمون: ۱۴۰۱/۳/۱۸🙂♥ شرایط👇🏻😉 https://eitaa.com/joinchat/681050625C8a6d8f6ea0
مشاهده در ایتا
دانلود
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 از یه جایی به بعد دیگه صداشون رو نمیشنیدم و فقط این کلمه توی ذهنم تکرار میشد : « شاید این آخرین باره .. » آنقدر غرق در افکار بودم که با تکون های سجاد به خودم اومدم : مامان؟؟ خوبی؟؟ -جانم مامانم؟ آره عزیزم سجاد : پس چرا جوابم رو نمیدی سه ساعته دارم صدات میکنم -ببخشید پسرم حواسم نبود ، جانم؟ سجاد: میگم خوب خوندیم؟ لبخندی بهش زدم و گفتم : آره عزیزم مثل همیشه عالی سجاد خنده ای کرد و گفت : بابا یکی دیگه بزار رضا: چشم دستش رو سمت ضبط برد و گفت : بفرمائید اینم یکی دیگه مولودی بعدی پخش شد و سجاد شروع به خوندن کرد . به بیرون خیره شده بودم که با صدای رضا به خودم اومدم : حواسم هست امروز خانومم حواسش نیستاا به طرفش برگشتم . لبخند کمرنگی زدم و گفتم : چرا حواسم هست رضا: عجبب برای چند ثانیه ، به طرفم برگشت و گفت : چی شده خانومی؟ -هیچی عزیزم نفسش رو از سینه بیرون داد و دیگه چیزی نگفت . میدونستم همه چیز رو میدونه . بعد از اینکه خریدمون تموم شد ، برگشتیم خونه . داشتم لباس هام رو عوض می کردم که رضا گفت : راستی خانوم ، دستت درد نکنه ، زحمت کشیدی ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️