eitaa logo
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
111 دنبال‌کننده
2هزار عکس
862 ویدیو
7 فایل
_هَرڪه‌پُرسید‌چہ‌دارَد‌مَگَر‌اَز‌دارِجهآن _هَمہ‌یِ‌دارو‌نَدارَم‌بِنِویسید‌"حُسِین"😌❤️ تولد کانالمون: ۱۴۰۱/۳/۱۸🙂♥ شرایط👇🏻😉 https://eitaa.com/joinchat/681050625C8a6d8f6ea0
مشاهده در ایتا
دانلود
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 همون طور که داشت نگاه می کرد گفتم : حاج آقا قرار شد برادر حاج آقا احمدی بیاد ، خود حاج آقا احمدی مسجد برنامه داره زینب : آهان خب؟ - صندلی برای حاج آقا همون راحتی ِ خوبه ، میکروفن هم محسن گفت من دارم میارم فقط یه دسته نگهدارنده میکروفن باید بخریم باند هم که اجاره می کنیم دیگه بقیه چیز ها برای پذیرایی هست که باید بخریم زینب : آره دیگه -زینب زینب: جانم -میگم یه هدیه کوچیک برای بچه ها بگیریم؟ مثلا پیکسل زینب: آره چرا که نه ، یادگاری هم از ما دارن ، حالا یه چایی بخور خستگیت در بره -چشم بانو چایی رو خوردم و تموم شد -اخیییش چقدر خوشمزه بود ، دست و پنجه ات درد نکنه بانو خندید و گفت : خواهش میکنم سرم رو سمت سجاد بردم و دیدم هماهنگ با اهنگی که از تلویزیون پخش میشه داره سرش بالا و پایین می کنه نگاه تعجبی به زینب انداختم که زد زیر خنده -از این هنراتم یاد این بچه دادی سرش به پایین تکون داد و خندید -ای خدا منم خندیدم محسن و الهه سوار ماشین شدن ، باهم سلام و علیک کردیم و راه افتادیم ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 خرید خاصی نداشتیم ، فقط خوراکی بود و هدیه بچه ها اول رفتیم تره بار و میوه خریدیم بعدش رفتیم فروشگاه و چند کیلو چایی گذاشتم تو سبد محسن و الهه داشتن خرید می کردن به زینب گفتم : زینب نظرت چیه شیرکاکائو هم بدیم؟ زینب: اوووممم بد نیست ، پس پودر کاکائو بگیریم شیر هم از ماست بندی بگیریم سالم تره -چشم خانم معلم خانومانه خندید پودر کاکائو برداشت و توی سبد گذاشت برای همه کیک و شیر خریدم کارمون که توی فروشگاه تموم شد ، رفتیم توی ماشین نشستیم -نظرتون چیه بریم شاه عبدالعظیم؟ هم پیکسل می خریم و هم زیارت می کنیم نماز هم می خونیم همه موافقت کردن وقتی رسیدیم شاه عبدالعظیم ، گفتم : شما برید تو بازار من برم ماشین تو پارکینگ بزارم میام پیشتون ، پیداتون می کنم موافقت کردن ، پیاده اشون کردم و خودم رفتم ماشین تو پارکینگ حرم گذاشتم و رفتم بازار ، راحت پیداشون کردم و رفتم پیششون -خریدید؟ محسن: نه خوشگل نداشت -خب پس بریم بیشتر بگردیم نگاهم به زینب افتاد که کمی گرفته بود ولی چون پیش الهه بود روم نشد برم بپرسم چی شده ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 رفتیم یه مغازه ، چندتا پیکسل دخترانه و پسرانه آورد دیدیم که اون پیکسی که عکس یه دختر خانم چادری بود و پیکسل پسرانه که عکس یه پسر با سربند یا علی بود ، قشنگ بودن ، اون ها رو انتخاب کردیم سجاد زد به پام خم شدم و گفتم: جانم بابا؟ با دست جایی رو نشون داد و گفت: بابا از اون لباس ها دیدم لباس سپاهی بچه گانه ای رو داره نشون میده -بزار به مامانت بگم سجاد بغل کردم و رفتم پیش زینب ، زینب داشت به الهه چیزی رو نشون می داد -زینب جان زینب که صدا کردم الهه هم رفت پیش محسن زینب: جانم؟ -سجاد از اون لباس سپاهی بچه گانه ها می خواد بهش قول داده بودم بخرم براش الان اینجا داره ، بگیریم؟ زینب: بگیریم ولی بزار چند جا نگاه کنیم -باشه ولی فکر کنم فقط همین اینجا لباس سپاهی بچه گانه داره اونم با قیمت مناسب زینب: عه خب پس میگم به مغازه دار بگو لباس سپاهیه رو بیاره ببینیم -چشم ؛ ببخشید آقا میشه لطفا یکی از اون لباس سپاهی بچه گانه بیارید مغازه دار: بفرمائید لباس از لحاظ جنسی دیدیم که جنسش خوبه بعد تن سجاد کردیم دیدیم اندازه اش هست ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 -یه سایز بزرگترش بگیریم که حداقل یه سال بپوشه زینب: بگو بیاره مغازه دار یه سایز بزرگترش برامون آورد اون رو هم تن سجاد کردیم و دیدیم که مناسبه -بگیریم؟ زینب: بگیریم لباس رو هم گذاشتم تو سبد خرید ، الهه و محسن هم داشتن خرید می کردن - داشتی چی نشون الهه خانوم می دادی؟ زینب: گیره روسری هارو نگاه می کردیم خیلی خوشگل بود لبخندی زدم و رو به مغازه دار گفتم : ببخشید آقا ، شما جا ی گیره روسری دارید؟ مغازه دار: بله داریم الان میارم براتون زینب آروم گفت : می خوای چیکار؟ مثل خودش آروم گفتم : صبر کن یکم مغازه دار چند مدل جای گیره روسری چوبی با طرح قشنگ آورد و گفت : بفرمائید -ممنونم بعد رو به زینب گفتم: خانم ، کدومش دوست داری؟ زینب: نه رضا نمی خوام نگاهی معنی دار بهش انداختم : کدومش؟ کمی فکر کرد و گفت : این که قلب روش حکاکی شده همون رو برداشتم و با زینب ، بردم طرف جعبه بزرگی که پر از گیره بود -خب انتخاب کن بریز این تو ، فقط تعداد دستت باشه ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
ما رو هم دعا کنید🦋 ـــ‌کــورگــم
هدایت شده از  * مکتب‌شهدا .
13.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کاری زیبا و تماشایی از حسین طاهری . ✅ارسال کنید برای کسانیکه که رای نمیدهند . 👉@maktabe_shohada1
هدایت شده از خبر فوری
برفی که پارسال گفتند جمهوری اسلامی نمی‌بینه! برف اومد، رأی هم داد😊 📌به کانال بپیوندید :👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/249233410C3e16c370aa
به فدایت حسین جانم🫀
چرا ترک؟!! :((( انگار فعالیت میشه بیشتر لف میدید 😒🤷🏻‍♀🤦🏻‍♀🚶‍♂