eitaa logo
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
111 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
828 ویدیو
7 فایل
_هَرڪه‌پُرسید‌چہ‌دارَد‌مَگَر‌اَز‌دارِجهآن _هَمہ‌یِ‌دارو‌نَدارَم‌بِنِویسید‌"حُسِین"😌❤️ تولد کانالمون: ۱۴۰۱/۳/۱۸🙂♥ شرایط👇🏻😉 https://eitaa.com/joinchat/681050625C8a6d8f6ea0
مشاهده در ایتا
دانلود
آرمان با چند نفر از بچه‌های بسیجی برای آرام کردن اوضاع جلو رفتند، اما تعدادی آشوبگر از پشت‌بام چند ساختمان به آنها سنگ و اشیای دیگر پرتاب کردند. مجبور شدند به عقب برگردند. آرمان آن روز به کلاس درس در حوزه رفته و کتاب و عمامه‌اش را داخل کیفش گذاشته بود. کیفش هم روی دوشش بود. به‌گفته دوستانش، او خواست از بین آشوبگران عبور کند، بدون هیچ سلاح سرد یا گرمی. عده‌ای آشوبگر به چهره و ریش آرمان شک می‌کنند و جلوی او را می‌گیرند. یکی از آنها می‌گوید: بسیجی؟! و آرمان جوابی نمی‌دهد.  دیگری دست می‌برد به کیف آرمان و آن را با خودش می‌کشد. کیف را که باز می‌کنند، می‌بینند که کتاب‌های حوزه و عمامه داخل آن است. تا اینها را می‌بینند، داد می‌زنند: «آخونده! آخونده!» دور آرمان حلقه زده و تا می‌توانند او را کتک می‌زنند. از میان آشوبگران، نوبت به نوبت جلو می‌آیند و هر کسی ضربه می‌زند، و چقدر این صحنه آشناست برای آنهایی که روضه شهدای مظلوم کربلا را شنیده باشند. تصورش هم سخت است چه برسد به اینکه بخواهی تجربه‌اش کنی. او را روی زمین می‌کشند و با خود جلوتر می‌برند. لباس‌هایش را درآورده و باز هم به شکم و سر و صورتش می‌زنند. فحش می‌دهند و می‌خواهند با حرف‌هایشان او را تحقیر کنند. به‌راستی به کدامین گناه؟! ‌ از او می‌خواهند به ائمه‌اطهار(ع)، شهدا و رهبری توهین کند. @One_month_left
مادر شهید؛ روزمادربود... میدانستم آرمان یادش نمیرود... آمدتوی‌خانه‌پیشم؛گفت‌مامان‌چشمات‌روببند. گفتم‌چی‌کارداری؟گفت‌حالاشماببند. چشم‌هاموبستم آروم‌خم‌شدوشروع‌کردبه‌بوسیدن‌دستم... گفتم:مادرنکن! دست‌هاشوبازکردویه‌انگشترعقیق‌سرخ‌روتوی‌ دستانم‌گذاشت‌وگفت:مبارکه! الانم‌اون‌انگشتررودردست‌دارم بعدرفت‌پایین‌پاهام‌که‌پاهام‌روببوسه‌اجازه‌نمیدادم میگفت:مگه‌نمیگن‌بهشت‌زیرپای‌مادرانه! دوست‌نداری‌من‌بهشت‌برم؟(: @One_month_left
|🇮🇷| ـٰاین‌رـٰا‌بِنـویسید‌بھ‌ِهَرسَطرڪتاب یڪ‌روز‌بـر‌سـراعتقـاد‌خـود‌مـیمیریم:)!🚶🏻‍♂' ‌ _شهیدآرمان‌؏ـَلۍوردۍ!🎙' @One_month_left
💬 یڪے‌ از صفات‌ بارز آرمان، این‌ بودڪہ‌ هرگز این‌ اجازه‌ رابہ‌ خودش‌ نمی‌داد ڪہ‌بہ‌ ڪسے‌ توهین‌ ڪند. این‌موضوع‌ درحدے‌ بود ڪہ‌ اگرجلوے‌ آرمان ‌حرف‌ زشتے‌ زده مے‌شد، صورتش بہ شدت‌سرخ مے‌شد وخجالت‌ مے‌ڪشید. شاید اگر اغتشاش‌گران‌از این‌ موضوع باخبر بودند، دیگر آن شب از آرمان‌ نمے‌خواستند بہ حضرت‌آقا توهین‌ ڪند؛ چون‌ آرمان حتے‌ بہ خود آنها نیز توهین‌ نمے‌ڪرد..💔 :) @One_month_left
آرمان همانی که شهادتش هفتاد متهم دارد! @One_month_left
تنهانه‌‌مابه‌شوقِ‌حرم‌ضعف‌می‌كنيم، حتی‌بهشت‌هم‌شده‌مجنون‌مشهدت..!💔 @One_month_left
خدانمیگه‌من‌هستم! ولی‌خداهرروز بیدارت‌می‌کنه' خداهرروز پای‌دردودلات‌میشینه' وقتی‌غم‌داری‌آرومت‌می‌کنه! خداهیچ‌وقت‌نمیگه‌منو‌ببین‌من‌هستم ولی‌عوضش‌جای‌تموم‌نداشته‌ هاتو برات‌پرمی‌کنه ‌. . . ! دلت‌که‌گرفت‌غصه‌نخور خداکنارته . . . @One_month_left
•خوب‌ڪردی‌ڪه‌رُخ‌اَزآیِنہ‌پنهـٰان‌ڪردی هَرپَریشـٰان‌نَظَـری‌لایِـقِ‌دیدارِ‌تونیسٺ:))✨!" @One_month_left
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
_میگفت.. رفیق حواست به جوونیت باشه نکنه پات بلغزه، که قراره با این پاها تو گردان صاحب الزمان (عج) باشی.. 🌱 شهید حمید سیاهکالی مرادی 💚 @One_month_left
حاج حسین یکتا : یه بنده خدایی تو حرم امام رضا (ع) قدم میزد دید لبه ی قالی برگشته با خودش گفت با پا برش گردونم بعد گفت نه! حرمِ اربابه بزار دولا بشم با دست برگردونم؛ شب تو عالم رؤیا خواب امام رئوف رو دید که ایشون فرموده بودند : « ما ادب تو رو دیدیم لبه ی قالیِ مارو با پا برنگردوندی » @One_month_left
اللهم احفظ قائدنا الامام الخامنه ای♥️. #رهبرانه @One_month_left
یه بنده خدایی دختر کوچیک داشت دخترش مریض بود.....بچه فلج بود همه گفتن نبرش اونجا.... گفت:نه!میبرم اونجا خود حضرت رقیه(سلام الله علیها)شفاش میده بردش دمشق حرم بی بی، خادم های حرم میگن هر روز بچه به بغل میومد زیارت بعد چند روز می‌بینند اومده اما بچه باهاش نیست باباهه داد میزنه میگه: کی گفته تو جواب میدی...):؟ کی گفته تو شفا میدی....):؟ من پاشدم‌ اومدم حرمت.. همه گفتن نبرش...): گفتم نه!رقیه(سلام الله علیها)دخترمو شفا میده....): الان بلیط گرفتم امروز دارم بر می گردم،آخه با چه رویی برگردم؟....💔): برگشت هتل... دید دخترش داره دور اتاق میدوه و گریه می کنه... بچه ای که فلج بوده....): دختره به باباش میگه:چرا منو ول کردی رفتی؟....): باباهه میگه:تو چطور میتونی راه بری؟ دخترش میگه:تو که رفتی تنها شدم ترسیدم خیلی گریه کردم یهو یه دخترکوچولو اومد....): گفت:چی‌شده؟ گفتم:بابام رفته... تنهام می ترسم...):! گفت:بابات الان میاد.بیا تا اون موقع باهم بازی کنیم گفتم:من فلجم....):💔 گفت:عیبی نداره بیا دیدم می تونم راه برم ! باهم بازی کردیم....): قبل اینکه تو بیای گفت:بابات داره میاد....من دارم میرم ولی به بابات بگو دیگه سرم داد نزنه...💔): کسی سر بچه یتیم داد نمیزنه🥲👨🏻‍🦯 @One_month_left
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهید صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیائِکَ.
بھ‌وقـت‌عـٰاشـقـے20:00
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 مدتی گذشت . آب دهنم رو قورت دادم و با صدای گرفته ای گفتم : من خیلی شرمنده ات هستم زینب ، از زمانی که اومدی عمه و سارا همش اذیتت کردن ، بهت حرف بد زدن ، توهین ، تحقیر .. من خیلی ازت معذرت میخوام ! من ... زینب آروم برگشت طرفم ؛ صحبتم رو قطع کرد و با صدای مهربون ، اما خسته ؛ گفت : اگه ی چیزی بگم باورت میشه؟گاهی اوقات دلم میخواد آن چنان همشون رو بزنم که شوت بشن تو خیابان ولی وجود تو باعث میشه درد رو احساس نکنم،با وجودت برام مهم نیست اونا اصلا چی میگن . الان هم دیگه عذرخواهی نکن،کسی که باید عذرخواهی کنه تو یا پدر و مادرت نیستین، یکی دیگه است لبخند کمرنگی زدم ، خواستم چیزی بگم که در اتاق به صدا در اومد . -کیه؟ مامان : منم -بفرمائید مامان در اتاق رو باز کرد و با یک سینی  داخل اومد . نگاهی به زینب انداخت و گفت : بهتری دخترم؟ زینب: بله مامان جون مامان : خداروشکر ؛ براتون دمنوش آوردم ، زود بخورید سرد نشه دوتایی از مامان تشکر کردیم . مامان : نوش جان برگشت تا به سمت در اتاق بره ، که نگاهش به تیکه شیشه های چیزی که سارا میخواست به زینب بده افتاد. ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️