💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_هفتصد_چهل_و_پنجم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
زینب : باشه
باهم به اتاقم رفتیم .
-میگما خوب با مامان و بابای من زیر زیرکی حرف میزنید و رای صادر میکنید . منه بدبخت هم از همه جا بی خبر ، باید انجامشون بدم
زینب تک خنده ای کرد و گفت : دیگه بلخره ما اینیم دیگه
من هم تک خنده ای کردم و گفتم : عجبااا
سجاد در اتاق رو زد و بعد وارد شد .
سجاد : بابایی امشب بمونم اینجا؟
خندیدم : اگه قول بدی اذیت نکنی
سجاد دست هاش رو بهم زد و گفت : قول میدمممم
-باریکلا پسرم
خودش رو توی بغلم انداخت . سفت فشارش دادم و بعد لپ هاش رو محکم بوسیدم .
از خودم جداش کردم و گفتم : اخیشششش ، جیگر کی بودی تووو
سجاد : توووو
سه تایی خندیدیم .
-قربونت برم من ، اذیت نکن ، مراقب خودت هم باش تا فردا میام دنبالت بریم باهم خوش گذرونی
سجاد : آخخخخخ جووونننننن ممنونممممم بابااااااا
محکم بوسم کرد . خندیدم و من هم محددذکم بوسش کردم .
از بغل من بیرون اومد و به طرف زینب رفت . زینب رو هم بوسید و بهش قول داد اذیت نکنه .
عازم رفتن که شدیم ، نیایش و ستایش اومدن پیش زینب و بهش گفتن : درباره ی حوری های بهشت با داداش رضا دعوا موا نداری؟ ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_هفتصد_چهل_و_ششم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
هر دومون خندیدیم .
-عجب ادمایی هستناا ، آتیش بیارای معرکه ایدااا
زینب : والا من میخوام ی بار این بچه رو آزاد بزارم شما دوتا نزاریداااا هی ذهن منو ببر به جاهای منفی
من و نیایش و ستایش خندیدیم .
-خودشم بخواد من بی شیله پیله برم یه جایی ، شما دوتا خواهرشوهر نزارید
ستایش پشت چشمی نازک کرد و گفت : همینی که هست
فاطمه اومد و کنارم ایستاد .
فاطمه : داداش ، نمیشه بری ولی شهید نشی؟ تو هنوز جوونی! خیلی میتونی برای نظام و اهل بیت کار کنی! چرا میخوای آنقدر زود بری؟ هنوز جنگ ها داریم! نابودی اسرائیل!! نمیخوای باشی؟
اصلا مگه شهید همدانی نبود که بعد اون همه خدمت شهید شد؟
با لبخند دستم رو دور شانه اش گرد کردم : آره آبجی؛ درست میگی ولی فرق میکنه که برای چه کسی فدا بشی! فدا شدن برای حضرت زینب یه مزه دیگهای داره ! فکرشو بکن ، بری فدایی حرم کسی بشی که پدرش امیرالمؤمنینه ع ، مادر حضرت زهرا (س)ست ، برادرش امام حسن ع و امام حسینه (ع) .
اینها همه کریم فرزند کریمن ! ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
عشق را طبعِ خداوند به توصیف آورد
شرفِ هر دو جهان فاطمه تشریف آورد🌱
#حضرت_فاطمه #حضرت_زهرا
@One_month_left
سَیِّده، مُحتَرَمه، مُمتَحَنه، حَنّانه
حانیه، عالِمه، اُم النُّجَباء، ریحانه
عطر او آمد و عالم نفسی تازه گرفت
و به یُمن قدمش نام زن آوازه گرفت✨
شهر با آمدنش عاطفه را باور کرد
زن به شکرانۀ او چادر شوکت سر کرد
خواست تا خیر کثیرش به دو عالم برسد
تا عقیقِ شرفُ الشمس به خاتم برسد
مادرانه به طرفداری احمد برخاست
تا ابوجهل سَرِ عقل بیاید برخاست
جلوهای کرد و دلیل زهق الباطل شد
و از آن نور سه آیه به زمین نازل شد
بیگمان بولهب آنروز پر از واهمه بود
دردامن پاک خدیجه ثمرش فاطمه بود
بنویسید که معصومۀ عصمت زهراست
سند محکم اثبات نبوّت زهراست
دختری که لقب اُم اَبیها دارد
پدرش بوسه به دستش بزند جا دارد
و خداوند اگر وَاعتصموا میگوید
از کرامات نخ چادر او میگوید
راه عرفان خداوند به او وابستهست
جز در خانۀ زهرا همه درها بستهست
زُهد با دیدن او حسِّ تفاخر دارد
قُرة العین نبی وصله به چادر دارد
فاطمه مرکز پیوند دو دریا شده بود
یعنی آیینۀ پیغمبر و مولا شده بود
غیر زهرا که به جز حق به کسی راغب نیست
اَحدی کفو علی بن ابیطالب نیست💕
عشق باید که پس از این سخن آغاز کند
مرتضی در بزند فاطمه در باز کند
آفتاب از افق خانهشان سر میزد
هر زمان فاطمه لبخند به حیدر میزد
کار او عشق علی بود چه خیرُالعملی
کیست خوشبختترین مرد جهان غیر علی؟!
وقت آن شد بنویسید که حجت، زهراست
سند محکم اثبات ولایت زهراست🤍
اولین شیعۀ بیتابِ علی، زهرا بود
که سراپای وجودش سپر مولا بود
یک جهان هم اگر از بیعت خود برمیگشت
باز هم فاطمه دور سر حیدر میگشت
نسل زهرا و علی سلسلۀ طوبی شد
میوۀ این شجره نایبةُ الزهرا شد
آسمانها پس از او یکسره کوکب دیدند
چادر فاطمه را بر سر زینب دیدند
زینب آن زن که علمدار دفاع از حرم است
خطبۀ دمبهدمش وارث تیغ دو دم است
او که چون مادر خود پای ولایت مانده
یکتنه فاتحۀ کاخ ستم را خوانده
تا ابد در دل ما هست غم عاشورا
این خبر را برسانید به تکفیریها
«یا علی» از لبِ سردار نیفتاده هنوز
علم از دستِ علمدار نیفتاده هنوز
بنویسید امیدِ دل زهرا مهدیست
چارۀ کار همه مردم دنیا مهدیست♥️:))!
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
-
ـ گفت:ازعشق بنویسید!
نوشتیم مادر..
گفت:ازمھربنویسید!
نوشتیم مادر..
گفت:از نور بنویسید!
نوشتیم مادر..
گفت:ازجان بنویسید!
نوشتیم مادر..
گفت:از مادر بنویسید!
نوشتیم
#حضرت_زهرا(س)💚
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
-
آمد از پیشِ خداوند و مڪان پیدا شد.. ❛❛
تا به لب گفت علی جان ضربان پیدا شد..!″
#حضرت_زهرا #حضرت_فاطمه
@One_month_left