#شب_جمعہ_شب_زیارتی💔
🍥ڪتاب حافظم راباز،واڪردم چہ فالےشد
✨الا یا ایهاالساقے ادرڪاساً #شب_یلدا
🍥تمام آرزوهایم گره خورده بہ #شش_گوشہ
✨شب جمعہ حرم بودن،حرم بودن شب یلدا
#اللهم_ارزقنا_ڪربلا
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله🌷
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_سی_یکم با تع
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_سی_دوم
میخرم...
بعدم نیم نگاهی به من انداخت و ادامه داد:
+پولشم با هم حساب میکنیم...
نگاه کلی به جمع انداخت و گفت:
+غذاتونو بخورید...
انتظار داشتم چشمام از فرط تعجب از کاسه بزنه بیرون ولی این اتفاق نیفتاد و به جاش مطمئن بودم چشمام گردِ گرد شده!
تو ذهنم هزار و یک سوال بود...مگه امیرحسین از ماجرا باخبر بود؟چرا یهو گف خودم میگیرم؟چرا انقدر با تحکم حرف زد که هیچ کس چیزی نگه؟و...
دیشب تو راه برگشت به خونه محیا بار دیگه امیرحسین بهم اطمینان داد که امروز بلیط رو میگیره و من چقدر شرمنده شدم...
امروز هم ساعت یازده اسما بهم پیام داد که امیرحسین بلیط رو برا چهار روز دیگه گرفته وقتی هم اعتراض کردم چرا انقدر دیر در جوابم گف برا اینکه ما خودمون سه روز دیگه میریم،بزار خودمون برسیم بعد تو بیا...
ناچار قبول کردم...فقط موندم چیجوری چهار روز دیگه سربار محیا اینا باشم!!!
خداروشکر پدر محیا ماموریته و خونه نیس!!!
بعد از کلی فکر کردن بالاخره تصمیم گرفتم قبل از رفتنم یه هدیه برا محیا اینا بخرم به پاس زحمات این چند روز!!!
🍃
بالاخره رسید...
روزی که به شدت ازش ترس داشتم رسید...
امروز دارم از این شهر میرم...نمیدونم برا چه مدت...ولی هرچی هست فکر نکنم مدت کمی باشه!!!
باورم نمیشه تو این چهار پنج روز یک نفر هم از اعضای خانوادم بهم زنگ نزدن!!!
غرور خودم هم این اجازرو بهم نمیداد که خودم زنگ بزنم...
قراره دو ساعت دیگه برم ترمینال...
دلم خیلی گرفته...حتی اون زمان که از کانادا می اومدیم ایران هم این حال رو نداشتم...
شاید به خاطر اینه که نصف خاطرات خوب من اینجا و تو این شهر و کشور رخ داده...
خاطرات خوبی که تو نصف بیشتری از اونها رایان هم هست...
ولی الان دارم همه ی اون خاطرات و ول میکنم و میرم...
میرم که دیگه بهشون فکر نکنم...
همشونو فراموش میکنم...
🍃
با تکون های دست خانومی که بغل دستم نشسته بود از خواب بیدار شدم...
خانومی پاشدی بالاخره؟رسیدیم شیراز...
لبخندی زدم و تشکر کردم که بیدارم کرده...
باورم نمیشد رسیدم شیراز!
تمام طول راه هرازگاهی فکر میکردم شاید ایناهمش یه خواب باشه!...الان مامان زنگ میزنه میگه باباتو راضی کردم برگرد...ولی زهی خیال باطل!من واقعا یک طرد شده بودم!
حالم اصلا خوب نبود...
هه کِی خوب بود؟!پنج روزه شدم همین...یه مُرده متحرک!
از اتوبوس پیاده شدم و اول نگاهی به ساعت کردم ده صبح بود...بعد نگاهی به اطرافم کردم که همون لحظه اسما و حسنا رو دیدم که برام دست تکون میدن...
👈توےِ هَر گوشہ این شَهر
دارم از عِشــــ❤ــــق تو یادی..
با ایستادن اتوبوس تهران شیراز هر سه نفر چشم شدند تا الینا را پیدا کنند...
با پیدا شدن الینا صدای امیر حسین بلند شد:
+اوناهاش اومدش...
و با دست به سمتی اشاره کرد...
اسما و حسنا به سمتی که امیرحسین اشاره کرد نگاه کردند و از سر شوق جیغ کوتاهی کشیدند و امیرحسین در دل به ذوق و تفکر کودکانه آنها خندید.از دیشب که پدر و مادرشان قبول کرده بودند که الینا در واحد بالایی ساختمان خودشان زندگی کند در پوست خود نمیگنجیدند.
بعد از اینکه الینا هم آن دو رادید هر دو خواهر به سمت الینا پرواز کردند!!!...
امیرحسین با کمی تامل به سمت اتوبوس راه افتاد.خواست به سمت الینا بره و سلامی بکنه که با دیدن الینا در بغل اسما با آن شانه های لرزان متوجه شد الینا در حال گریه است و الآن زمان مناسبی برای رخ نشان دادن نیست؛پس برای اینکه کمکی هم کرده باشد به سمت بارها رفت و دنبال چمدان الینا گشت...
با وجود تیکت هایی که روی همه ی چمدان ها نصب بود به راحتی توانست چمدان الینا مالاکیان را پیدا کند...
بعد از پیدا کردن چمدان بادمجانی رنگ به سمت دخترها حرکت کرد.الینا که تازه متوجه حضور امیرحسین شده بود شروع به سلام و احوالپرسی کرد و ایندفعه برعکس تمام دفعات قبل که زل میزد به چشمان امیرحسین،فقط به زمین خیره شده بود و امیرحسین چقدر از این تغییراتی که روز به روز در رفتار الینا به وجود میومد خشنود بود.خشنودیِ که خودش هم دلیلش رو نمیدونست!
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
@khodaya_1
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_سی_سوم
بعد از سلام و احوالپرسی امیر چمدان رو کمی جلو کشید و خطاب به الینا گفت:
+بفرمایید،ماشین اونوره...چمدونتون رو هم که آوردم بفرمایید بریم سمت ماشین...
اخم الینا ناخواسته در هم شد...این روزا خیلی حساس شده بود...کوچکترین محبتی را ترحم نسبت به خودش و هیچ کس جز حسنا این حساسیت الینارو درک همیشه همینطور بود،حسنا از تمام احساسات الینا باخبر بود...
دلیل صمیمیتشان هم از همین جا شروع شد...
یکدیگر را خیلی خوب درک میکردند...
الینا باهمان اخم های درهم دست برد و چمدان را از دست امیرحسین کشید و در حالیکه سعی میکرد کمی خشمش رو کنترل کنه و مودبانه حرف بزنه گفت:
_مگه خودم چلاقم؟!
امیر و اسما متعجب به الینا نگاه میکردند ولی حسنا نه!
اسما خواست در دفاع از برادرش چیزی بگه که حسنا گوشه ی چادرش را کشید و با چشمانش از او درخواست سکوت کرد.اسما با حرص نفسش رو بیرون داد و از درخواست حسنا اطاعت کرد.چون میدانست که حسنا بیشتر از او الینا را می شناسد...
الینا با حرص قدمی به سمت جلو برداشت.خسته بود و معلوم نبود این سه خواهر و برادر کِی عزم رفتن میکنند...
با حرکت الینا آن سه نفر هم به خودشان اومدن و با یک قدم فاصله پشت الینا راه افتادند...
همین که حرکت کردند حسنا خودش را وسط خواهر و برادرش قرار داد و زمزمه کرد:
+از الینا ناراحت نشین،رفتاراش طبیعیه.
اسما خواست چیزی بگه که حسنا دوباره پچ پچ کرد:
+هییس.بعدا حرف میزنیم...
بعد از این حرف هم کمی قدم تند کرد تا با الینا هم قدم بشه...
وسط راه الینا تازه به خودش اومد و بی هوا پرسید:
_کجا میریم؟
اسما با همان لحن همیشه سرخوشش گفت:
+خونه ما جیـــــگر...
همیشه همینطور بود ناراحتی اسما دقیقه ای بود!
دوباره الینا پرسید:
_چی؟برای چی؟
+تو فکر کن مهمونی دعوتی...
الینا با شنیدن این حرف خیالش کمی آرام گرفت.
این ترحم بود؟!نه نبود!این فقط یک مهمانی به مناسبت ورودش بود!...
کمی بعد ماشین جلوی ساختمان شش طبقه ای متوقف از شد.
بعد پیاده شدن،امیرحسین به سمت صندوق عقب رفت تا چمدان را بردارد.اما قبلش با لحنی که خالی از طعنه نبود از الینا اجازه خواست:
+اجازه که میفرمایید؟!
بعد با چشم به چمدان نگاه کرد.دست خودش نبود،شرایط الینا را درک میکرد ولی نمیتونست غرور له شده اش رو نادیده بگیره...
الینا با شرمندگی سری پایین انداخت و امیر چمدان را تا داخل ساختمان آورد.
آپارتمان لابی نداشت و همین که از حیاط کوچیکش رد میشدی به ساختمان میرسیدی.واحد آنها هم طبقه همکف بود.
همین که زنگ واحد را زدند در باز شد و مادر دوقلوها که مهناز نام داشت جلود در ظاهر شد و بلافاصله الینا رو در آغوش کشید!
مهناز خانم در جریان تمام اتفاقات زندگی الینا بود و خب بنابر آن حس مادرانه ای که داشت بیشتر از هرفرد عادی دل میسوزاند...
بماند که از دیروز تا حالا حسنا چقدر روی مغز مادرش کار کرده بود که جلوی الینا دل نسوزاند و عادی رفتار کند.
مهناز خانم بالاخره موفق شد با وارد کردن هزار زور و ضرب به چشمش جلوی ریزش اشکش رو بگیره و بالاخره الینا رو به داخل هدایت کنه...
👈کجا ها را به دنبالت بگردم شهر خالے را...؟!
دلم انگار باور کرده آن عـــشـــق خیالے را...👉
.
👈نسیمے نیست...اَبری نیست...یعنے نیستے در شهر
تو در شهری اگر باران بگیرد این حوالے را...👉
.
👈شبے دست از سرم بردار و سر بر شانه ام بگذار
بِکُش بر سینه این دیوانه ی حالے به حالے را...👉
.
👈#نسیمے_هست_ابری_هست_اما_نیستے_در_شهر
#دلم_بیهوده_میگردد_خیابانهای_خالے_را
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
@khodaya_1
هدایت شده از 🗞️
انڪه ثروت بین مردم خوب و یڪسان می ڪند
حضرت مهدی است دنیا را گلستان می ڪند
ظلم را از دست ظالم ها بگیرد بی شڪیب
صلح و سازش بین انسانها فراوان می ڪند
فقر را هم او بگیرد از میان مردمان
پول و ثروت را میان مستمندان می ڪند
عالم خاڪی اگر شد تیره از ڪبر و دروغ
جای جایش را به شڪل باغ و بوستان می ڪند
جنگ اگر خون ریخت در عالم به دست هر پلید
حضرت قائم قصاص از لطف یزدان می ڪند
دین احمد را به دنیا خوب احیا می ڪند
هر مسیحی را به سوی حق مسلمان می ڪند
هر ڪسی را هم پشیمان گشته از ڪردار خود
همچو حرّی او ز لطفش خوب درمان می ڪند
❤️سلام امام زمانم❤️
#جمعه ای دیگر به یاد #سردار_دلها #حاج_قاسم عزیز 🌷
هدایت شده از 🗞️
📚#در_محضر_بزرگان
♨️انتظار فرج
💠حضرت آیتالله بهجت قدسسره:
🔸ما باید انتظار فرج حضرت غائب عجلاللهتعالیفرجهالشریف را داشته باشیم، و فرجش را فرج عموم بدانیم، و در هر وقت و هر حال باید منتظر باشیم؛ ولی آیا میشود انتظار فرج آن حضرت را داشته باشیم، بدون مقدمات و تحمل ابتلائاتی که برای اهل ایمان پیش میآید؟!
🔹بااینحال، چه اشکالی دارد که تعجیل فرج آن حضرت را با عافیت بخواهیم؛ یعنی اینکه بخواهیم بیش از این بلاها که تا به حال بر سر مؤمنین آمده، بلای دیگری نبینند؟!
🔸درهرحال، باید منتظر فرج باشیم، ولی با مقدمات آن. ولی میدانیم که ضعیفیم و طاقت ابتلائات سخت را نداریم؛ لذا از خدا بخواهیم که شیعه بعد از این دیگر به ابتلائات بیشتر، مبتلا نشود. و اهمّ مقدمات انتظار فرج را که توبه و طهارت از گناهان است، تحصیل کنیم.
📚 در محضر بهجت، ج٣، ص280
هدایت شده از 🗞️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #کلیپ_مهدوی
🎙استاد #رائفی_پور
💢امام زمان(عجل الله)جوری جبران میکنه که نتونی بشماری‼️
🔸کوتاهوشنیدنی👌
👈ببینید و نشر دهید.
🌸✨ آیت الله مجتهدی(ره): حدیث داریم قلب هایمان به ده دلیل مرده است و باعث شده دعاهایمان مستجاب نشود:
▫️اول: خدا را شناختیم ولیکن حقش را ادا نکردیم.
▪️دوم: گمان بردیم که پیامبر خدا رو دوست داریم سپس سنتش را ترک نمودیم.
▫️سوم: قرأن را قرائت کردیم ولی بدان عمل نکردیم.
▪️چهارم: نعمت خدا را خوردیم ولی شکرش را بجا نیاوردیم.
▫️پنجم: گفتیم شیطان دشمن ماست ولی با او در امور توافق کردیم.
▪️ششم: گفتیم بهشت حق است ولی برای رسیدن به آن کوشش نکردیم.
▫️هفتم: گفتیم جهنم حق است ولی از آن نگریختیم.
▪️هشتم: دانستیم مرگ حق است اما برای آن آماده نشدیم.
▫️نهم: به عیب مردم مشغول گشتیم و عیب خویش را فراموش کردیم
▪️دهم: مردگانمان را دفن کردیم ولی عبرت نگرفتیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 سخنرانی تكان دهنده شیخ احمد كافی درباره نماز اول وقت
🍃 محاله کسی این سخنرانی رو بشنوه و نماز و سبک بشماره
🔹خواهشا تا می توانید این کلیپ و پخش کنید، تا در ثواب نشرش سهیم شوید.
💠 هیچ کار خیری را #کوچک مشمار، زیرا فردای #قیامت آن را به نحوی خواهی دید که مایه خرسندی و خوشحالیت باشد.
🔸 #امام_صادق_عليه_السلام
👈 بحار الانوار، ج 71، ص 182
💞 آیت الله مجتهدی تهرانی(ره):
❌انسان حق ندارد عیب کسی را بگوید.
✨💚 حالا بعضی ها مےگویند آقا ما دیده ایم کہ مےگوییم، ندیده که نمےگوییم. جواب این است که چون دیدی و مےگویی غیبت است، اگر ندیده باشی که تهمت است.
💚✨هیچ عیبی نداری، مریضی، همه اش عیب این و آن را می گویی که فلانی چنین، فلانی چنین.
✨💚 چه کار داریم که فلانی بد است یا خوب، بہ ماچه؟ ما ببینیم خودمان چه کاره هستیم.
💟 خطبه ای در نهج البلاغه راجع به غیبت است که مولا علی علیه السلام می فرمایند: « اگر شما هیچ عیبی نداشته باشید همین که عیب مردم را می گویی، همین بزرگترین عیب است»
🍃🌷°| تًوبِهحُرّ |°🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
° فراق حبیب °😔
____
#اولین_سالگرد_سردار
● برایِ حاج قاسم...
•••
گاهی خدا میخواهد
با #دست_تو
دست دیگر بندگانش را بگیرد
وقتی دستی را به یاری میگیری،
بدان که دست دیگرت
در #دست_خداست...✔️
❤️ 🌹 ❤️ 🌹 ❤️ 🌹
🌸🍃﷽🌸🍃
✍ دوستی با شیطان
🔻به این آیه توجه کنید؛
🕋 قالَ رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَيَّ مِمَّا يَدْعُونَنِي إِلَيْهِ وَ إِلَّا تَصْرِفْ عَنِّي كَيْدَهُنَّ أَصْبُ إِلَيْهِنَّ وَ أَكُنْ مِنَ الْجاهِلِينَ(یوسف/33)
⚡️(يوسف)گفت: پرودگارا! زندان براى من از آنچه مرا به سوى آن مىخوانند محبوبتر است. و اگر حيله آنها را از من باز نگردانى، به سوى آنها تمايل مىكنم و از جاهلان مىگردم.
👆يوسف از خدا خواست که از محیطی که خطرِ #گناه وجود داره جدا بشه، حتّى اگر به قيمت زندان رفتن باشه.⛓
👈اونوقت بعضیا حاضر نیستن حتی تصاویر و فیلمهای مستهجن💃 رو از گوشیهاشون حذف کنند.📱😳
🔚 اگر دست دوستی با #شیطان دراز نکردی حذفش کن.👌
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج
🍀#حدیث🍀
رسول اکرم ﷺ می فرمایند:
✨اعمال خويش را براى خداوند از روى اخلاص انجام دهيد، زيرا خدا فقط كارهائى را ميپذيرد كه از روى اخلاص براى او انجام گرفته باشد.
📘نهج الفصاحه
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
هدایت شده از ▫
✨❤️
در هر مرحلـه ای از گنـــاه هستے
سریع توقف کن ⛔️
مبـادا فکر کنی
آب از سرت گذشتـه❗️
مبـادا از رحمتـــ خدا نا امید بشی❗️
شیـــطان میخواد بهت القا کنه که
آب از سرت گذشتـه و توبه فایده نداره!
مبـــادا فریب شیـــطان رو بخوری...
خدا بسیــار توبه پذیر ومهـــربونـــه.
#جمعه روزتوبه و بازگشت 😊🌷
هدایت شده از ▫
🔻 #خاطرات_شهدا
✍یک سینی گذاشته بودیم وسط ، حلقه زده بودیم دورش.
داشتیم جمعیتی غذا می خوردیم
که حاجیسلیمانی هم آمد.
جا باز کردیم نشست.
لقمه به لقمه با ما از همان سینی غذا برداشت و خورد.
کنار سینی یک بطری کوچک آب معدنی بود.
تا نیمه آب داشت.
بطری را برداشت.
درش را باز کرد و تا جرعه آخر خورد.
انگار نه انگار که یکی قبلا از آن خورده.
ما رزمنده عراقی بودیم ،
حاجی هم فرمانده ایرانی مان ،
همه کنار هم یک نوع غذا خوردیم ؛
عرب و عجم ، رزمنده و فرمانده.
📚منبع : کتاب سلیمانی عزیز
#جمعه
#حاج_قاسم
#سردار_دلها
هدایت شده از 🗞️
جمعه ها را همه از بس که شمردم بی تو
بغض خود را وسط سینه فشردم بی تو
بسکه هر جمعه غروب آمد و دلگیرم کرد
دل به دریای غم و غصه سپردم بی تو
تا به اینجا که به درد تو نخوردم آقا
هیچ وقت از ته دل غصه نخوردم بی تو
💔 #غروب_جمعه
🌷 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#سبک_زندگی_اسلامی
#در_محضر_علما
#آیتالله_وحید_بهبهانی
🌸🍃﷽🍃🌸
ساده زیستی و زهد آیتالله وحید بهبهانی به اندازه ای بود که لباسهایش کرباس و تابدار بود و غالبا آنها را همسر مکرمهاش مهیا می کرد و می بافت و به پارچه های گران قیمت هیچ نظر نداشت. ایشان در مدت عمر خود هیچ گاه به جمع آوری زخارف دنیوی نپرداخت و کناره گیری از زراندوزان شیوهی او بود و از معاشرت با آنان دامن کشیده بود و مصاحبت و نشست و برخاست با مستمندان را خوش می داشت...
این مرد بزرگ عروسش را دید که جامههای عالی و فاخر پوشیده است. به پسرش اعتراض کرد که: چرا برای زنت این جور لباس می خری؟ پسر جواب داد: خداوند در قرآن مجید می فرماید: بگو چه کسی زینتها و رزقها و غذاهای پاکیزه را که خداوند برای بندگانش آفریده، حرام کرده است.
حال ای پدر! لباس فاخر و زیبا را چه کسی حرام کرده است؟ ایشان گفت: نمی گویم که اینها حرام است، من روی حساب دیگری می گویم. من مرجع تقلید و پیشوای این مردم هستم... در جامعه طبقات زیادی هستند که مستضعف و فقیرند و نمی توانند این لباس ها را تهیه کنند و تنها کاری که از دست ما برمی آید، این است که با آنان همدردی کنیم...
ما باید زاهدانه زندگی کنیم که زهد، همدردی با فقر است.
🌴مجله گنجینه مهر، شماره۷🌴
🔔 #تفکـــر_در_آیات_قــــرآن
📢 تقسیم روزی و چیدن سفره ها، فقط، تحت مدیریت خداست!
✅ به بعضی ها استعداد و توانایی میدهد،
✅ بعضی ها را ضعیف و ندار،
✅ بعضی دارا؛
👌 همه اینها روی حکمت و مصلحتی است که خودش میداند جهت چرخش چرخه زندگی اجتماعی بشر
👇👇👇👇
🌴 آیه 32 سوره زخرف 🌴
🕋 نَحْنُ قَسَمْنَا بَيْنَهُم مَّعِيشَتَهُمْ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا ۚ وَرَفَعْنَا بَعْضَهُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجَاتٍ
⚡️ترجمه:
ما معيشت آنان را در زندگى دنيا ميانشان تقسيم كردهايم و درجات بعضى انسانها را بر برخى ديگر برترى داديم
🔺 فواید بیداری دربین الطلوعین
🔷🔹 یکی از اوقات بسیار شریف و گرانبها، بین الطلوعین (از زمان اذان صبح تا طلوع خورشید) است و اخبار زیادی از اهل بیت علیهم السلام در فضیلت این وقت و در ارتباط با عبادت و ذکر و تسبیح خداوند در این مدت وارد شده است.
امام باقر علیه السلام فرمود: «خواب صبح، شوم و نامیمون است، روزی را دور می سازد، رنگ صورت را زرد و متغیر می کند، خداوند متعال روزی را بین الطلوعین تقسیم می کند، از خواب در این زمان بپرهیزید.» (التهذیب ج۲ ص۱۳۹)
طبق نقل دیگر فرمودند: « روزی خداوند در بین الطلوعین تقسیم می شود و من ناپسند می دانم که انسان در آن ساعت خواب باشد » (الفقیه ج۱ ص۵۰۱)
کسی از امام صادق علیه السلام سوال کرد که من نماز صبح را می خوانم سپس مشغول ذکر خدا می شوم و پس از آن قبل از طلوع خورشید می خواهم بخوابم اما نگرانم که این خوابم ناپسند باشد. امام علیه السلام پاسخ دادند: « بر تو حرج و مانعی نیست ، در صورتی که پس از نماز صبح مشغول ذکر خدا می شوی می توانی بخوابی.) (التهذیب ج۲ ص۳۲۱)
🍀 #حدیث🍀
امام على عليه السلام فرمودند:
🍃بر شهوت خود، پيش از آنكه وَلَع آن قدرت گيرد، چيره شو؛ زيرا اگر قدرت گيرد، بر تو مسلّط شود و تو را به دنبال خود كشد و تو توان ايستادگى در برابرش را ندارى.
📚ميزان الحكمه، جلد۱۳، صفحه۷۱
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_سی_سوم بعد ا
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_سی_چهارم
بعد از ناهار و جمع کردن ظروف به درخواست اسما و حسنا رفتم تو سالن و روی یکی از مبل های چرم قرمز رنگ نشستم و سرم رو انداختم پایین همه تو سالن نشسته بودن همین منو کمی معذب کرده بود!
منتظر بودم بفهمم چرا همه دور هم جمع شدیم که آقای رادمهر یا همون پدر دوقلوها شروع به صحبت کرد:
_خب الینا جان،ما همه تقریبا از اتفاقاتی که تو رو به شیراز کشونده با خبریم،نمیخوام خیلی برات سخنرانی کنم برا همین میرم یک راست سر اصل مطلب...میدونم که دنبال کار و خونه میگردی،در رابطه با کار که...خب نمیدونم چی کار میتونی بکنی ولی در رابطه با خونه...به اینجا که رسید مکثی کرد و نگاهش رو یکبار رو کل جمع چرخوندو ادامه داد:
+طبقه ی بالای همین ساختمون یه واحد خالی وجود داره که مال خودمونه،در واقع...
با دست به امیرحسین اشاره کرد و ادامه داد:
+مال این شازده پسره!ما دیشب خیلی فکر کردیم.ما خودمون خیلی به این خونه نیاز نداریم.در واقع الآن اصلا نیاز نداریم.این خونه برا وقتیه که امیرحسین از خر شیطون پایین بیاد و یه عروس بیاره تو این خانواده...
صدای اعتراض امیرحسین بلند شد:
+عههه بابا...شما که...
دست آقای رادمهر به نشانه سکوت بالا اومد و امیرحسین هم ناچار سکوت کرد...
بعد خودش ادامه داد:
+خلاصه که این خونه فعلا متعلق به شماست!...
از لحن حرف زدنش و این فعلا فعلا هایی که می گف معلوم بود دل نمیسوزونه برام فقط داره کمک میکنه ولی من اینو هم نمیخواستم...
میترسیدم زیر بار منت کسی برم!ترجیح میدادم مستقل باشم...سعی کردم خیلی مودبانه جواب بدم:
_no...thanks...
من...من خودم پول دارم و مطمئنم میتونم
امیرحسین هم با همون مقدار حرص و عصبانیت جواب داد:
Well,you wrong because that's my house and you had to talk to me(خب،اشتباه کردی چون اون خونه منه و تو باید با من حرف میزدی)
اسما با قیافه گیجی گفت:
+ای بابا چی میگین خب یه جوری بگین ماهم بفهمیم!
یکم به حرف امیرحسین فکر کردم راس میگف اشتباه از من بود!اون خونه امیرحسینه!
ولی من کسی نبودم که معذرتخواهی کنم...بالاخره اونم مقصر بود که پرید بین حرف من و پدرش!
سری به نشونه ی اینکه چیزی نیس برا اسما تکون دادم و سرمو انداختم پایین.
🍃
یک ساعت بعد،بعد از اینکه مهناز خانوم خوب ازم پذیرایی کرد و کلی شرمندم کرد دوقلو ها و امیرحسین بلند شدن تا بریم واحد طبقه بالا رو ببینیم...
فکر میکردم واحدی که میگفتن طبقه اول خونه باشه ولی وقتی سوار آسانسور شدیم و امیرحسین دکمه ی دو رو فشار داد فهمیدم طبقه دومه...
آسانسور که متوقف شد اول امیرحسین پیاده شد و بعد من و دوقلوها...
در چوبی شکل خونه سمت راست قرار داشت...
امیرحسین در رو با کلیدی که داشت باز کردو با کفش وارد شد...
همینطور که داشتم وارد میشدم به این فکر میکردم چرا امیرحسین با کفش وارد شد که وقتی به داخل خونه رسیدم جواب سوالمو گرفتم...
وارد که میشدی یه راهرو کوتاه روبروت بود که کفش سرامیکی بود و فوق العاده کثیف!!!
از راهرو که میگذشتی سمت راستت آشپزخونه بود و سمت چپت سالن...
کف سالن یه فرش قدیمی پهن شده بود برا همین دیگه کفشامونو در آوردیم...
داخل سالن به جز همون فرش و یه کاناپه سفید رنگ و دو تا مبل راحتی یک نفره به رنگ های سفید و زرشکی و یه میز شیشه ای گرد با پایه ی سفیدچیز دیگه ای وجود نداشت...
البته بماند که روی هر چیزی یک وجب خاک وجود داشت!!!
برگشتم و به آشپزخونه نگاه کردم.چیز خاصی توش نبود... یک یخچال و یک گاز و دو تا صندلی چوبی دو طرف اپن...
همینطور که داشتم وارد آشپزخونه میشدم که به کابینت ها هم سرک بکشم صدای اسما رو هم میشنیدم که توضیح میداد:
+ببخشید که خونه یه مقدار زیادی خالیه ها!آخه میدونی همونجور که بابا گف ما اصلا از این خونه استفاده نمیکنیم...
برگشتم سمتش و نگاش کردم که ادامه داد:
+آخه میدونی فعلا خونه رو گذاشتیم برا زن داداشم!!!
بعدم چشمکی زد و خندید...
از رفتارش و مخصوصا چشم غره ای که امیرحسین بهش رفت خندم گرفت...
با خنده سری تکون دادم و پشتمو بهش کردم تا دوباره برم سروقت کابینتا...
اکثرا خالی بودن یا فقط یکی دوتا کاسه بشقاب داخلشون بود...
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
@khodaya_1
هدایت شده از 🗞️
شب فراق بلند است
یا شب یلدا؟
کجا شبی
چو شبِ انتظارِ یار طولانیست؟
#السلام_علیک_یااباصالح_المهدی
#اللـهـم_عـجل_الولیڪـــ_الـفـرج
#شب_یلدا
هدایت شده از ▫
♨️گناهان بنزینی!
بعضی از #گناهان مثل نفته و بعضیها هم مثل بنزین!
قرآن درباره گناههای نفتی میگه
«انجامش ندین»،
اما درباره گناههای بنزینی میگه
«نزدیکش هم نشید» (لاتقربوا)؛
چون بنزین، برخلاف نفت از دور هم آتیش میگیره.
🔺رابطه با #نامحرم و شهوت، جزو گناهان بنزینیه..
#شیطان قسم خورده و گفته "هرجا زن و مردی تنها باشن، نفر سومش خودم هستم."!
#نکات_آموزنده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥کلیپ تاثیر گذار استاد علی اکبر #رائفی_پور
میگه برای امام زمانم چه کار کنم؟
پاکدامن باش،
تو که میبینی فلان سایت بری تحریک میشی چرا میری؟
تو که میبینی فلان فیلم رو ببینی تحریک میشی چرا میبینی؟و...
1_43949707.mp3
2.34M
🔖منبر کوتاه🔖
💠حضرت زینب سلام الله علیها کیست؟💠
#استاد_دانشمند
🌟دختر علم و کمال مادر صبر و رضاست
🌺يک حسن و يک حسين يک علي مرتضي است
🌟فاطمه ي دومي در بغل مصطفي است
🌺هر سخنش يا حسين هر نفسش يا اخاست
🌟دختر زهراست اين ، زينب کبراست اين
🌺 #میلاد_حضرت_زینب(س)💫
#تبریڪ_و_تهنیٺ_باد💐💫
فرصت گفتن دوستت دارم ها
آنقدرنيست ڪہ بماند
بـراے فردا
بـہ آنـها ڪـہ
مےتوانيم همین امروز بگوييم
ڪہ"دوستت دارم"❤️
#حرف_خوب
#سبک_زندگی