eitaa logo
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
2.9هزار دنبال‌کننده
33.7هزار عکس
29.1هزار ویدیو
57 فایل
حتما روزیت بوده بیای📩 اینجا خدایی شو،🕊️ دلت روشن میشه🔆 ❤️تازمانیکه سلطان دلت خداست 💛کسی نمیتوانددلخوشیهایت را ویران کند. 💙باخدا باش وپادشاهی کن. 💜بی خداباش،هرچه خواهی کن 🔮 تبلیغات ارزان 🆔 eitaa.com/joinchat/800784548C35b1345b7e
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ رایان ادامه داد: _فامیلش...مالاکیان... بهت و ناباوری جای علامت سوال رو گرفت و اولین نفر کریستن به حرف اومد: +مسخره کردی مارو!الینا کجا بود!چرا چرت میگی؟!... پدر الینا،مالاکیان بزرگ به حرف اومد: +رایان اصلا ازت توقع نداشتم مارو جمع کردی اینجا که چرت و پرت بگی!الینا کیه؟! نادیا کسل،انگار که ضایه شده باشه نشست سر جاشو پوفی کشید... رایان نگاهی به قیافه جمع انداخت...انگار هیچ کس باورش نشده بود! خواست حرفی بزنه تا همه باور کنن که زن داییش مادر الینا از جا بلند شد و گفت: +رایان؟!راست میگی؟!تو... قطره اشکی از چشمش چکید: +تو میدونی الینای من کجاست؟! رایان مهربون لبخندی زد و گفت: _آره...آره میدونم... نینا بی طاقت به چنگی به لباس رایان زد: +قسم بخور ...قسم بخور که حالش خوبه...بگو حالش خوبه.. بگو که دروغ نمیگی!... رایان لبخندی زد دست مشت شده ی نینا رو که روی سینش بود در دست گرفت... این زن حالا مادر زنش محسوب میشد... با همون لبخند دلگرم کننده گفت: _من دروغ نمیگم...الینا حالش کاملا خوبه و... نگاهی به دیگران که با بهت نگاش میکردن انداخت و جدی ادامه داد: _ما تصمیم داریم با هم ازدواج کنیم... انگار همه یکی یکی داشتن باور میکردن اما هیچ کس توانایی ابراز احساسات نداشت جز نینا که نشست و گریه کرد... رایان ادامه داد: _ما هردو همدیگرو دوست داریم و ...میخوایم باهم ازدواج کنیم... صدای محکم مالاکیان بزرگ بلند شد: +شما نمیتونین...مگر اینکه اون دختر پشیمون شده باشه و بخواد برگرده به دینش... پوزخندی زد و ادامه داد: +میدونستم یه روز پشیمون میشه... رایان برگشت سمت داییش و گفت: _نه الینا پشیمون نشده...الینا الآن مسلمانه و تا ابدم مسلمان میمونه...من مشکلی با این موضوع ندارم...اتفاقا...من عاشق همین الینا شدم... صدای مغموم کریستن از گوشه سالن بلند شد: +اما داداش...شما نمیتونین ازدواج کنین...تفاوت دینتون مانع میشه...هیچ قانونی بهتون اجازه ازدواج نمیده... رایان لبخند زیرکی زد و گفت: _نگران اونش نباش..همه چیز حل شده...ما به راحتی میتونیم ازدواج کنیم! کریستن با نور ضعیف امیدی که در دلش بود گفت: +اما چطوری؟! از خداش بود که خواهرو برادرش باهم ازدواج کنن! رایان با همون لبخند گفت: _مگه مهمه؟!مهم اینه که... فریاد مالاکیان بزرگ دلیل قطع حرفش بود: +درسته مهم نیست...مهم اینه که مننن(به تخت سینه ی خودش زد)...منن اجازه نمیدم...اجازه ی اون دختر هنوز دست منه و منم اجازه ازدواج بهش نمیدم... _عذر میخوام دایی ولی میتونم بپرسم چرا؟!مگه اون دختر چکار کرده؟!غیر از اینه که راهی که خودش خواسته رو در پیش گرفته؟! +اون دختر میدونست من از اسلام و مسلمون بیزارم...میدونس از این قاتلای خونخوار بدم میاد ولی کار خودشو کرد...الآن اونم برا من یکی مثل همه ی اون قاتلاس... گریه ی نینا شدت گرفت... هیچ دلش نمیخواست کسی راجب تک دخترش اینطور صحبت کنه ولی چکار میتونست بکنه وقتی شوهرش حکم سرور و سالار براش داشت! رایان سعی کرد با آرامش توضیح بده: _طرز تفکر شما غلطه دایی جان...اونا واقعا قاتل نیستن...من هزار و یک تحقیق جمع آوری کردم که نشون میده اونا قاتل نیستن... با پوزخند حرف رایان رو قطع کرد: +پس این کشت و کشتارا... رایان نزاشت داییش ادامه بده و گفت: _اونا مسلمون نیستن...اونا یه مشت حیوون وحشین که ادای مسلمونا رو در میارن...یه مشت روانی که آدم میکشن و ذکر میگن تا مسلمونایی امثال الینا رو بد جلوه بدن و خراب کنن تا طرز تفکر من و شمارو به هم بریزن... دایی با تمسخر قهقه زد و شروع کرد به دست زدن: +نه...خوشم اومد...خوشم اومد...براوو...داری کم کم مث این... خواست توهینی بکنه که رایان اجازه نداد: _خواهش میکنم دایی جان...بحث ما این نیست... با کمی مکث ادامه داد: _بحث ازدواج من و الیناس... +درسته...درسته...بحث ازدواج شماست که من اجازه نمیدم...مگه اختیار اون دختر با من نیس؟!من اجازه نمیدم...قبلنم گفتم...من اون دختر رو زمانی میپذیرم که پشیمون ببینمش... _اما دایی... ادامه ی حرفش با خروج دایی از سالن خورده شد... نینا داغون و بی حال دست نادیا که آب قند رو جلوش گرفته بود پس زد و به سمت رایان رفت... بازوی رایان رو گرفت و زمزمه کرد: +میدونم خوشبختش میکنی... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 خدایا 🕋 رهایم نکن🔗 @khodaya_1
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ بعد با سرعت مانتو و شالشو از رو چوب لباسی چنگ زد و به بیرون رفت... با رفتن دایی اینا پدر رایان به حرف اومد: +منظورت چی بود رایان؟!تو واقعا جدی بودی؟!... رایان بی حوصله جدی و محکم گفت: _من با هیچ کس شوخی ندارم...من و الینا میخوایم باهم ازدواج کنیم... بعد با قدمهای بلندی خودشو به اتاق رسوند و در رو محکم بست... 🍃 ساعت دوازده بود و مهمانها ساعتی میشد که رفته بودن... حالا خونه غرق سکوت بود و هرکس توی اتاقش خواب بود... روی تخت دراز کشیده بود و گزارش اتفاقات امشب رو با کمی سانسور برای الینا تایپ میکرد که در اتاقش به آرومی باز شد. به سرعت گوشی رو خاموش کرد و برگشت سمت در. پچ پچ کریستن بلند شد: +بیداری؟! _آره کاری داری؟! بدون روشن کردن چراغ اتاق با تردید نزدیک اومد و نشست انتهای تخت. رایان هم بلند شد و به تاج تخت تکیه داد و پاشو ضربدری گذاشت تو بغلش و دستشو دور زانوش حلقه کرد. دوباره کریستن پچ پچ کرد: +رایان؟!میشه...میشه از الینا بگی؟! صداش بغض داشت: +کجاست؟!چکار میکنه؟!چ...چجور پیداش کردی؟! رایان بغض صدای برادرشو حس کرد... هرچی باشه این دو باهم بزرگ شدن...برادر بود و دلتنگ خواهر... شروع کرد همه چیز رو برای کریستن تعریف کرد...از اولین روز دیدارشون تو فروشگاه تا بدرقه ی دیروزش توسط الینا... از همه چیز گفت الا تغییر دین خودش و صیغه ی خونده شده... کریستن دستی به صورتش کشید و آرنجشو گذاشت رو پاش: +نمیتونم باور کنم...رایان...ینی...ینی خواهرم... سرشو بالا گرفت: +آخ خدایا شکرت... رایان خودشو به برادرش نزدیک کرد.دستشو رو شونه ی کریستن قفل کرد و گفت: _کمکم میکنی دایی رو راضی کنم تا دیدش نسبت به الینا عوض شه؟! کریستن مطمئن سر تکون داد: +هر کاری میکنم... بعد ماه ها انتظار بالاخره روز پر استرس فرا رسید... شب قبلش تا صبح از شدت استرس بیدار بودم... روز کنکور... روزی که نتیجه تلاشامو میدیدم... نتیجه بیخوابیام... بعد از خوردن صبحانه رفتم سمت حوزه آزمون... اکثرا با خانواده اومده بودن... آخ کاش یکیم با من اومده بود... رایان دوهفتس تهرانه و فقط اس ام اسی با من در ارتباطه... چون همش تو خونه هستو نمیتونه با من حرف بزنه... تو تمام پیاماشم در جواب "چه خبر"من جواب میده"نگران نباش همه چیز مرتبه!" اما خودم که بهتر میدونم هیچی مرتب نیس!... اگه مرتب بود انقدر طول نمیکشید! خودم برای خودم دعا خوندم و خودمو سپردم به خدا.بعد هم خود عزیزمو راهی جلسه آزمون کردم! کاش یکی اون پشت برا من دعا میخوند! 🍃 چهار ساعت آزمون خستم کرده بود ولی چون خیلی خوب داده بودم دلم یکیو میخواست که انرژیمو باهاش تخلیه کنم... دلم جیغ میخواس... دیوونه بازی... گوشیمو در آوردم و به دوقلو ها زنگ زدم اما هیچ کدوم جواب ندادن...با نگاهی به ساعت فهمیدم الآن هردوشون سر کلاس زبانین که تازه ثبت نام کرده بودن... چشمم افتاد به شماره رایان... مردد بودم زنگ بزنم یا نه... میترسیدم ولی واقعا الاگ به یکی احتیاج داشتم که باهاش حرف بزنم... آخر کار خودمو کردم و زنگ زدم... به سختی خودمو از بین جمعیت خانواده ها بیرون کشیدم... چند بار بوق خورد و بعد صدای بوق ممتد که نشون از قطع کردن توسط رایان بود... ناراحت و مغموم گوشیو انداختم تو کیفو بی حال راه افتادم سمت خونه... 🍃راوی با صدای زنگ تلفن از خواب پرید... بی حوصله و با چشمای بسته دستشو کشید زیر بالشت و گوشیو برداشت نیم نگاهی به گوشی کرد و با دیدن اسم رایان تماس رو وصل کرد.خمیازه بلندی کشید و گفت: _سلام؟! صدای پرخنده رایان بلند شد: +علیک سلام خوابالو ی خودم...خوبی؟!... خواست جواب بده که صدای رایان مشتاق تر و بلند تر گفت: +راسی کنکور چی شد؟! با یادآوری صبح و اینکه کنکورش رو داده و راحت شده سریع نشست و شاد گفت: _عاااالی بود...عالی...راااحت شدم حالا... رایان با خنده گفت: +خب بگو بینم 20 میشی؟! خندید و جواب داد: _22میشم! هردو بلند خندیدن که الینا متعجب گفت: _رایان کجایی؟!چرا داری بلند بلند حرف میزنی؟! رایان خنده ی سرخوشی کرد و گفت: +دیدی خانومم دیدی همه چی حل شد؟!آماده شو که دارم میام دنبالت بیای تهران خانوم خودمم بشی... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 خدایا 🕋 رهایم نکن🔗 @khodaya_1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍️سخنرانی حاج آقا قرائتی 🎬موضوع: چگونه نیازهایمان را بر طرف کنیم؟
‼️ آیت الله بهجت (ره) : وقتی دل مؤمنی را شاد كنید، خدا از لطف، مَلکی را خلق می‌کند که آن ملک، شما را از بلاها و تصادفات و ... حفظ ‌می‌كند. این که می‌بینید در برخی تصادفات بعضی‌ها محفوظ می‌مانند در حالی که به نفر کناری آن‌ها آسیب وارد می‌شود به سبب این است که آن شخصِ محفوظ مانده، در مسرّت اهل ایمان نقش داشته است. 📚 برگی از دفتر آفتاب، ص ١٨۴. حالا فکر کن اگه کاری کنیم که دل امام زمان رو شاد بکنه، چی میشه ... برای تعجیل فرج آقا امام زمان(عج) صلوات بفرستید 🤲 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجِّل فرجهم ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍️سخنرانی استاد قرائتی 🎥موضوع: داستانی در مورد اینکه زود قضاوت نکنیم
🖊 : باب رسیدن به کمالات و لقاءالله مفتوح است. حیف نیست این مراحل را که از راه بندگی حاصل می شود، نداشته و از آنها محروم باشیم؟! 📚در محضر بهجت، ج 2، ص 190 🌸🌹
❤️علامه طباطبایی(ره): رفــتارو گفتارتان‌را حساب‌برسید از نادرستـےها ڪنید و سـعــے ڪنید تڪرار نشـــود تا به‌ تـدریــج بـــراى شما تخلــق به اخـــلاق ربـــوبــــے ملڪـه بشود. 🌸
» ❤️ آیت الله بهجت (ره) : برخی گمان می کنند اگر کنند دیگر برای آنان مال و ثروتے جمع نمی شود!!
... 🍃حضرت آیت الله بهجت: ما در کربلا و در جوانی ، سوره ی بقره را از حفظ در نمازهایمان می خواندیم. 👈 کمی تا بهجت🌷
حضرت موسی از خدا درخواست کرد تا همنشین خود را در بهشت مشاهده کند. قصابی ساده ای را نشانش دادند که تنها ویژگی اش، خدمت به مادر پیرش بود. 👈 کمی تا بهجت🌷
❗️ ✅حضرت آیت‌الله بهجت قدس‌سره: دربارۀ مقدار خوردن در روایات آمده است: «وقتی که گرسنه شدی، بخور» اگر انسان گرسنه باشد، نان خالی هم برای او لذیذ است، لذت طعام را صائمین (روزه‌داران) می‌دانند. 📚 در محضر بهجت، ج١، ص٢٢۶ 👈 کمی تا بهجت🌷