خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🔗🔗🔗 🔗🔗 🔗 💌هوالحق 🔗 #رمان_حورا 🖌به قلم: زهرابانو #قسمت_بیستم حورا حرص مے خورد و لبانش را مے گزید.
🔗🔗🔗
🔗🔗
🔗
💌هوالحق
🔗 #رمان_حورا
🖌به قلم: زهرابانو
#قسمت_بیست_یکم
باز هم حورا تنها ماند با یک عالمه افڪار درهم و نا به سامان. دلش مے خواست از آن خانه فرار ڪند. ڪسے او را نمے خواست و دایے اش داشت او را به مردے تحمیل مے ڪرد ڪه حورا حتے او را ندیده بود.
با خودش گفت:چه فایده داره جواب من ڪه تغییرے نمے ڪنه. بهتره برم سر درسام.
ڪتاب قطورش را برداشت و صفحه اے از آن را باز ڪرد.
با بسم الله شروع ڪرد و به هیچ چیز دیگر هم فڪر نڪرد تا تمرڪزش روے درس بالا برود.
ڪمی خوانده بود ڪه مریم خانم وارد اتاق شد و گفت:دختر چے گفتے به آقاے سعیدی؟
_گفتم نه.
_بی جا ڪردے. اون ڪه گفت حورا مے خواد فڪر ڪنه.
_زن دایے جان من جوابم فرق نمیڪنه همونے بوده ڪه هست. بهش بگین خودشو خسته نڪنه.
سمت ڪتابخانه ڪوچڪش رفت و مریم خانم گفت:خوب گوش ڪن ببین چے میگم دختر. این چند سالم ڪه اینجا بودے زیادے بود. خیلے تحملت ڪردیم.
الانم ڪه یک خاستگار خوب پیدا شده باید دمتو بزارے رو ڪولت و برے خونه شوهر.
حورا لبش را گزید و بغض پنهانش را قورت داد. دلش مے خواست زمین دهن باز ڪند و او را ببلعد. دلش نمے خواست سربار ڪسے باشد.
_من مے خوام با دایے حرف بزنم.
مرےم خانم خوشحال از اینڪه او سر عقل آمده و مے خواهد قبول ڪند، رفت و آقا رضا را صدا زد.
_بےا حورا ڪارت داره.
آقا رضا عینڪش را از چشمش برداشت و برخواست تا به اتاق خواهرزاده اش برود.
_ڪاری دارے حورا؟
_داےی من میخوام از اینجا برم.
آقا رضا مات و مبهوت به حورا نگاه ڪرد.
_چی؟منظورتو نمیفهمم.
فکر ڪردم مے خواے بگے جوابت به خاستگ..
_نه دایے جان من مے خوام از این خونه برم تا سربار شما نباشم.
_سربار؟ ڪے اینو گفته؟
_خانومتون گفتن من تو این خونه.. زیادیم.. منم..
_بسه حورا. اگه تو نمے خواے با سعیدے ازدواج ڪنے اشڪال نداره. من با مریم حرف میزنم. میدونے ڪه چه اخلاقے داره ناراحت نشو. به درست برس.
آقا رضا ڪه بیرون رفت، حورا دوباره مشغول درسش شد اما با حواس پرتے و ناراحتی....
&ادامه دارد...
❌ کپی رمان بی اجازه ممنوع❌
🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗
🔖 @khodayarahaymnakon
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_بیستم چیکار
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_بیست_یکم
صدای متعجب رایان بلند میشه و قلب بی قرار من رو بی قرار تر میکنه:
+کجا ببرم دایی؟!
صدای بابا برای جواب رایان بلند شد،معلوم بود داره کلمات رو جوری بیان میکنه که مثلا عصبانیت توش پیدا نباشه:
+هرجا که میخواد بره و...
بلند تر داد زد:
+باید بره...
معلوم بود میخواد من بشنوم...
اشکام که چنددقیقه ای بود خشک شده بود دوباره راه پیدا کردن...
خدایا چرا آخه؟مگه مسلمون بودن چه مشکلی داره؟!...
چند دقیقه ای هیچ صدایی از پایین نیومد
و منم فقط اشک میریختم تا اینکه چندتا تقه به در اتاقم زده شد...
فکر میکردم مامان باشه...اشکام رو پاک کردم و منتظر شدم بیاد تو...
اما در کمال تعجب هیچ کس وارد اتاق نشد...
دوباره چند تقه به در زده شد که منو وادار کرد با صدایی گرفته جواب بدم:
_yes?!(بله؟!)
+Elina...it's me...open the door...(الینا...منم...در رو باز کن...)
وااای نه...خدا نه...باورم نمیشه...
رایان بود...به گوشام شک داشتم...ولی نمیتونستم انکار کنم...صدای گرم رایان بود که از من خواست در اتاق رو باز کنم...
ناچار از جام بلند میشم و میرم جلو در...
یه نفس عمیق میکشم و در رو باز میکنم...
تازه متوجه تیپش میشم...مثل همیشه...اسپرت...
سرمو کمی میارم بالا و به چشماش نگاه میکنم...
به راحتی میشه نگرانی تو چشماش رو دید...
برا یک لحظه آرزو میکنم کاش مسلمون نبودم و میتونستم برم تو بغلش زار زار گریه کنم ولی حیف که دینم این اجازه رو بهم نمیده...
انگار خودش خواسته ی قلبمو از تو نگام میخونه که یه قدم میاد و جلو و تا میاد بغلم کنه من میرم عقب...
متعجب به من خیره میشه و من سرمو میندازم پایین...واقعا بیشتر از این طاقت ندارم تو چشمای خاکستریش خیره شم...
با یه لحن متعجب و شاید کمی عصبانی میگه:
+الینا اینجا چه خبره؟تو چت شده؟چرا چند روزه از همه ما فاصله میگیری؟نکنه مرضی چیزی داری هان؟
سرم پایینه و دارم با انکشتای دستم بازی میکنم که میگه:
+منو نگاه کن دارم باهات حرف میزنم...
اه لعنتی...کاش میفهمید طاقت ندارم نگاش کنم...طاقت ندارم خیره بشم تو چشماش...
به ناچار کمی سرمو میارم بالا که اونم ملایم تر ادامه میده:
+الینا؟بابات چی میگه؟تو کجا قراره بری؟
آروم زمزمه میکنم:
_نمیدونم...رایان...من هیچ جا رو ندارم...
گریم شدت میگیره:
_رایان...من که کار بدی نکردم...آخه چرا بابا اینطور میکنه؟...رایان...
انکار متوجه حال خرابم میشه که دوباره میاد جلو که ارومم کنه...میخواد بازوهامو بگیره که یک قدم میرم عقب و دستمو میارم بالاو میگم:
_don't touch me...(به من دست نزن)
+Elina...
میپرم وسط حرفشو توضیح میدم:
_I'm a muslem...(من مسلمانم...)
چندثانیه هیچی نمیگه و بعد ناباور سری تکون میده و زیرلب انگار که با خودش حرف بزنه میگه:
+no...no...you're laying... Yo...you...(نه...نه...تو دروغ میگی...تـــُ...تو...)
بعد بلند تر از قبل خطاب به من میگه:
+kidding me?(شوخی میکنی؟)
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
@khodaya_1