خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_بیست_چهارم
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_بیست_پنجم
خودشو ازم جدا کرد و تازه رایانو دید:
+اوا ببخشید...ندیدم اول!خوبین؟شما کریستن برادر الینایید درسته؟
پوزخندی رو لبم نشست...با همون پوزخند به رایان نگاه کردم ببینم چی جواب میده...
اونم مثل همیشه کم نیاورد و جواب داد:
+کریستن نیستم ولی میتونید فکر کنید منم برادر الینام...
از لفظ برادر الینا یه جوری شدم...دلم بیش از پیش گرفت...
ناخودآگاه پوزخند رو لبام خشک شد و بغض تو گلوم جا گرفت...
برا سرازیر نشدن اشکم لبامو رو هم فشار دادم...
محیا که از حرف رایان هیچی نفهمیده بود سرشو چرخوندو خواست از من چیزی یپرسه که با دیدن قیافه زارم گف:
+الینا؟خوبی؟چی شده؟
الان خیلی خیلی خیلی نیاز به یکی داشتم که تو بغلش زار بزنم...
پس خودمو انداختم تو بغل و محیا و از ته دلم گریه کردم...
دو سه دقیقه گذشت که محیا گف:
+الی جونم تو کوچه ایم...خوبیت نداره...بریم داخل...بیا عزیزم...
خواست من رو به داخل ببره که رایان کیفمو از پشت کشید و بلند خطاب به محیا گفت:
+can I...talk to her?!(میتونم...باهاش حرف بزنم؟!)
محیا که فهمیده بود رایان چی میگه شونه و ابرویی بالا انداخت و گف:
+البته..
بعدم لبخند گرمی به من زد و دستم رو ول کرد...
یک قدمی رو که به داخل خونه رفته بودم رو برگشتم و به سمت رایان رفتم...
منتظر نگاش کردم...نگاهی به پشت سرم انداخت...فهمیدم به خاطر محیا نمیتونه حرف بزنه...
برگشتم لبخند دل گرم کننده ای که بی شباهت به پوزخند نبود بهش زدم و خودش تا تهشو خوند که گفت:
+من میرم داخل عزیزم...کارت تموم شد زودبیا...بعدم رفت تو...
برگشتم دوباره منتظر چشم دوختم به رایان که یک قدم اومد جلو بند کیفمو گرفت و کشید سمت ماشین...
با رسیدن به ماشین بند کیفمو از حصار دستاش جدا کردم و گفتم:
_چیه؟ماموریتتو انجام دادی...حالا برو دیگه...منتظر چی هستی؟
سردی و تلخی کلامم دست خودم نبود که اگه بود هیچ وقت اینطور با کسی که از خودمم بیشتر دوسش دارم حرف نمیزدم...
سردی و تلخی کلامم مربوط به حال و روزم بود...به وضعیتم...وضعیتی که توش عشقم مامور جدا کردن من از خونوادم شده بود...
با عصبانیت در حالی که معلوم بود داره سعی میکنه صداشو بالا نبره گفت:
+الینا درست حرف بزن...چته صداتو انداختی تو کلتو هی هوار میکشی؟تو که هر غلطی دلت خواسته کردی حالا دوقورت و نیمتم باقیه؟
خواستم حرفی بزنم که غرید:
+ساکت...هرچی حواستی بگی تا الآن گفتی...حالا من میپرسم تو جواب بده...بگو ببینم این دوستت مطمئنه؟
ای خدا چرا با من اینکارو میکنه...
بازهم بدون اینکه برگردم از حرکت ایستادم...حقیقت این بود که طاقت برگشتن و دوباره دیدنشو نداشتم...
رایان بعد از چند ثانیه به حرف اومد و سریع گفت:
+keep your self...(مواظب خودت باش)
و بلافاصله بعدش صدای بسته شدن در ماشین و استارت زدنش اومد...
در یک لحظه با یک تصمبم آنی برگشتم سمتش که برای آخرین بار ببینمش ولی دیر رسیدم و فقط تونستم برای آخرین بار ماشینشو ببینم که از من دور شد...
🚫گُفتَم نَبینَم رویِ تو
شایَد فِراموشَت کُنَم...
شایَد نَدارَد بَعد از این
بایَد فراموشَت کُنَم.🚫
با قدم هایی سست و لرزان رفتم سمت خونه محیا...
همین که در خونه رو پشت سرم بستم زانوهام تا شد و نشستم پشت در...
دیگه اختیار اشکام دست خودم نبود...اختیار صدای هق هقم دست خودم نبود...چقدر من امروز بی طاقت و بی اراده شده بودم!!!
میدونستم مامان بابای محیا خونه نیستن ولی مگه فرقی هم به حال منِ بی اراده داشت؟!
نه!...مطمئنا نداشت...!
👈...ایــــن حالِ منِ بی توست...
...بُغضِ غَزَلے بــــے رَحـــم...
اُفتاده تَرین خورشـــید...
...زیرِ سُمِ اَســـبِ شَب...👉
محیا که از صدای بسته شدن در متوجه حضور من تو خونه شده بود خودشو با سرعت به من رسوند...
با دیدن حال زارم سریع به سمتم اومد و با گرفتن دو بازوم مجبور به بلند شدنم کرد و منو به سمت داخل خونه برد..
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
@khodaya_1
هدایت شده از 🗞️
❣ سلام_امام_زمانم ❣
🌺خورشید☀️ من ٺویے وبے حضورٺو
صبحم بخیر نمےشود
🌺اے آفٺاب من
گر چهره رابرون نڪنے
از نقاب خود
🌺صبحے⛅️ دمیده نگردد
بہ خواب من
🔸تعجیل در ظهور صلوات🔸
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸🍃
#کرونا
#مهدویت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅حاج آقا عالی
✍با خواست خدا مقابله نکن
اگر چیزی که میخوای خواست خودت نبود ونه خدا خودت رو کنار کشیدی...
#شهید_محسن_فخری_زاده
#کرونا
#انتقام_سخت
هدایت شده از ▫
✨﷽✨
✅حکایتی زیبا و تاثیر گذار از شیخ حسین انصاریان
✍روزی حضرت موسی (ع) روبه درگاه ملکوتی خداوند کرد و از درگاهش درخواست نمود بارالها می خواهم بدترین بنده ات را ببینم ندا آمد که صبح زود به در ورودی شهر برو اولین کسی که از شهر خارج شد او بدترین بنده ی من است. حضرت موسی صبح روز بعد به در ورودی شهر رفت، پدری با فرزندش اولین کسانی بودند که از در شهر خارج شدند.
حضرت موسی گفت: این بیچاره خبر ندارد که بدترین خلق خداست، پس از بازگشت رو به درگاه خدا کرد و پس از سپاس از خدا به خاطر اجابت خواسته اش عرضه داشت: بار الها حال می خواهم بهترین بنده ات راببینم. ندا آمد: آخر شب به در ورودی شهر برو و آخرین نفری که وارد شهر شد بهترین بنده ی من است. هنگام شب موسی(ع) به در ورودی شهر رفت و دید آخرین نفر همان پدر با فرزندش است! رو به درگاه خدا کرد و گفت: خداوندا چگونه ممکن است بدترین و بهترین بنده ات یک نفر باشد؟! ندا آمد ای موسی این بنده که هنگام صبح از در ورودی شهر خارج شد بدترین بنده من بود، اما هنگامی که نگاه فرزندش به کوه های عظیم اطراف شهر افتاد از پدرش پرسید: پدر! بزرگ تر از این کوه ها چیست؟ پدر پاسخ داد: آسمانها.
فرزند پرسید: بزرگتر از آسمانها چیست؟ پدر در حالی که به فرزندش نگاه می کرد، اشک از دیدگانش جاری شد و گفت: فرزندم گناهان پدرت از آسمانها نیز بزرگتر است. فرزند پرسید: بزرگتر از گناهان تو چیست؟ پدرکه دیگر طاقتش تمام شده بود به ناگاه بغضش ترکید و گفت : عزیزم مهربانی و بخشندگی خدای بزرگ از تمام هرچه هست بزرگتر است.
هدایت شده از ▫
📜 در روایت است مردی از پیامبر اکرم (ص) سوال میکند:
✍آیا شما گمان میکنید که بهشتیان میخورند و میآشامند؟ حضرت می فرماید: بله قسم به خدا هر فردی در بهشت قوه و قدرت صد مرد را دارد و به اندازه صد نفر غذا می خورد و نوشیدنی می نوشد.
بعد او سوال می کند: بهشت که جای پاک و پاکیزه است و جای کثافات و آلودگی نیست٬ پس اینها پس از این همه خوردن و نوشیدن احتیاج به دفع پیدا کنند چیکار می کنند؟ حضرت می فرماید : آنچه را که خورده اید به صورت عرق خوشبو که بوی مشک و عنبر می دهد از بدنشان خارج می گردد
📚بحار جلد ۸ صفحه ۱۴۹
✨
✍ علامه حسن زاده آملی :
آدمى به دو سالگى (بچه،كودك) به حرف درمیآيد اما تا خاموشى اختيار كند سالها طول میكشد.
به حرف درآمدن زود است اما سكوت خيلى مشكل است و خيلى رياضت میخواهد ، و چقدر زحمت میخواهد و چقدر كشيك نفس كشيدن میخواهد تا سكوت اختيار شود و تا حرفها جمع و جور و غربال گردد تا هرزه گو و هرزه خوار نباشد و روى حساب حرف بزند سپس كم كم میبينيد كه قلمش سنگين میشود وعبارتهاى او وزين میگردد.
و لذا آدم ساكت و آرام كه حرف نمیزند يك وقتى میبينيد كه به حرف درآمده هر جمله اش كتابى میشود و اگر دست به قلم شود و چيزى بنويسد بايد نوابغ دهر جمع شوند تا آن را شرح كنند.
چنين انسانى با سكوت در گفتارش بركت پيدا میكند و قول ثقيل میشود: «إنا سنلقى عليك قولا ثقيلا» دیگر حرف و قول او سبک نیست و لذا افراد ساکت دیرگو و گزیده گو میشوند مثل معروفى هم هست كه: «المكثار مهزال» پرگو بالأخره هرزه گو و هزلگو میشود.
🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹
📌📖 #درمحضرقرآن #تمثیلات 📌
❗️📌چای اگریک شب تا صبح کنار صابون باشد طعم و بوی صابون می گیرد و دیگر به درد نمی خورد و جایش سطل زباله است. چرا؟
✅ چون همنشین صابون بوده است. پس #همنشینی اثر دارد.
ماهم با هر کس بنشینیم و نشست و برخاست داشته باشیم، رنگ و بوی او را می گیریم.
⭕️ خیلی ها که #جهنمی می شوند ازهمین راه است. ندیدی در #قرآن یکی از ناله های اهل #جهنم همنشینی با رفیق های ناباب است؟
💠یَا وَیلَتَی لَیتَنِی لَم اَتَخِذ فُلَاناً خَلِیلاً (فرقان،۲۹)
⚜ای کاش با فلانی همنشین ورفیق نبودم
📚سی تدبر،سی تلنگر، محمدرضا رنجبر
#درمحضرقرآن
#تلنگر
📖سوره بقره،آیه ۱۵۳
🕋«يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَالصَّلَاةِ إِنَّ اللَّهَ مَعَ الصَّابِرِين »
🌸🍃🌸🍃🌸
💠خداوند به انسان امر نموده در حوادث و سختیها، از صبر و نماز یاری بجوید.
🔸 کسی که نماز را با توجه بخواند بالا میرود وهر چه پرواز معنوی او بیشتر باشد دنیا ومشکلات آن و حتی خوشی های آن کوچکتر میشود.
🔹هرکار سختی برای امیر المؤمنین علیه السلام پیش میآمد حضرت ۲ رکعت نماز میخواندند.
🔸همراهی خداوند با صابران، یعنی: لطف، محبت و یاری رسانی خداوند.
🌸🍃🌸🍃🌸
👈نماز بار نیست، بلکه اهرم است. با نماز سختیها را آسان کنیم👉
☘✨☘✨☘✨☘✨☘✨☘
✨☘
☘
⚜ ذکر صالحین ⚜
#سه_توصیه_ی_کلیدی
💠اگر می خواهید "دروغی" نشنوید،
اصرار بیش از حد برای شنیدن "حقیقت" نداشته باشید🌸🍃
💠به خاطر داشته باشید هرگاه به قله رسیدید
همزمان در کنار دره ای عمیق ایستاده اید🌸🍃
💠با یک آدم نادان مجادله نکنید، تماشاگران ممکن است نتوانند تفاوت بین شما را تشخیص دهید
❣عصبانیت باعث بروز بیماریها میشود.
برای کمتر شدن دفعات عصبانی شدن، مسائل قدیمی را از ذهن خود پاک کنید، اسم تمامی افرادی را که از آنها دلگیر و عصبانی هستید بنویسید و برای هر کدام یک نامه با عنوان بخشش تهیه کنید و پیش خودتان نگه دارید
هربار باز خواستید یادشان بیفتید به این فکر کنید که آنها الان دارند زندگی خودشان را میکنند و عصبانیت شما فقط روح شما را آزرده و کدر میکند.
مشغول بودن به اتفاقات گذشته فقط توان و نیرو را هدر می دهد. دیگران را همان طور که هستند بپذیرید و سعی نکنید آنها را تغییر دهید.
هر اتفاقی بود تمام شد رفت، ذهنتان را با اینهمه انرژی منفی پر نکنید.
قلبتان را سبک کنید و به روزهای خوبِ آینده فکر کنید...
👤فلورانس اسکاولشین
✨﷽✨
#بعد_از_مرگ
✍حضرت پیامبر اکرم (صلی الله علیه وآله) فرمود : هفت چیز برای بنده بعد از مرگ در جریان است :
❶ دانشی که بیاموزد که دیگران از آن بهره مند شوند؛
❷ رودی به جریان اندازد تا همه مردم به خصوص طبقه کشاورزان و باغداران و دیگر اصناف از آن استفاده نمایند؛
❸ چاهی را حفر کند که دیگران از آن آب بهره برداری کنند؛
❹ درخت خرما ( و سایر درختان ) بنشاند که از میوه ها و سایۀ آن بهره مند گردند؛
❺ مسجدی بنا کند ( که با اقامۀ نماز در آن و رفع مشکلات جامعه و نیز با برگزاری جلسات مذهبی جهت تعالی معارف اسلام از آن به کار گیرند )؛
❻ قرآن ( و متون و کتب دینی دیگری ) را به ارث گذارد؛
❼ فرزندی صالح از او بماند که برای او طلب مغفرت نماید .
📔 نهج الفصاحة ، ص ۳۶۶ .
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
هدایت شده از ▫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 بریم بابا، اینجا جای موندن نیست ...
🔹 آیتالله ناصری (ره)
#درس_اخلاق
📢 امنیت و آرامش پایدار، تنها در سایه ایمان و استقامت بر دینداری حاصل میشود!
📛 بیخودی در منابع روانشناسی غرب و شرق، دنبال آرامش نگردیم!
✅ آرامش، سهم مؤمنی است که ثابت کرده عشقش را به خدا و ولایت، با استقامت و پایداری در ارزشها و اعتقاداتش!
👇👇👇👇
🌴 آیه 30 سوره فصلت 🌴
🕋 «إِنَّ الَّذِينَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّـهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا فَلَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ»
⚡️ترجمه:
همانا كسانى كه گفتند: «پروردگار ما خداست، پس (بر اين عقيده) مقاومت نمودند، فرشتگان بر آنان نازل مىشوند (و مىگويند:) نترسيد و غمگين مباشيد
#حدیث_روز
🔴عواقب سستی در نماز
💠حضرت زهرا(سلام الله علیها) می فرماید :
از پدرم رسول خدا(صلی الله علیه واله) درباره مردان و زنانی که در نمازشان سستی و سهل انگاری میکنند، پرسیدم.
🔆آن حضرت فرمودند:
🔻هر زن و مردی که در امر نماز سستی و سهل انگاری داشته باشد، خداوند او را به پانزده بلا مبتلا می گرداند:
⚡️1 خداوند برکت را از عمرش می گیرد.
⚡️2 خداوند برکت را از رزق و روزی اش می گیرد.
⚡️3 خداوند سیمای صالحین را از چهره اش محو می کند.
⚡️4 هر کاری که بکند بدون پاداش خواهد ماند.
⚡️5 دعایش مستجاب نخواهد شد.
⚡️6 برایش بهره ای از دعای صالحین نخواهد بود.
⚡️7 ذلیل خواهد مرد.
⚡️8 گرسنه جان خواهد داد.
⚡️9 تشنه کام خواهد مرد به طوری که اگر با همه نهرهای دنیا آبش دهند, تشنگی اش برطرف نخواهد شد.
⚡️10 خداوند، فرشته ای را برمی گزیند تا او را در قبرش نا آرام سازد.
⚡️11 قبرش را تنگ گرداند.
⚡️12 قبرش تاریک باشد.
⚡️13 خداوند فرشته ای را بر می گزیند تا او را به صورتش به زمین کشد. در حالی که خلایق به او بنگرند.
⚡️14 به سختی مورد محاسبه قرار گیرد.
⚡️15 و خداوند به او ننگرد و او را پاکیزه نگرداند و او را عذابی دردناک باشد
📙 مسند حضرت فاطمه الزهراء سلام الله علیها،
❣الّلهُـمَّـ؏جـِّللِوَلیِّـڪَ الفــَرَج❣
🔴فوايد آية الکرسي:
❤️خواندن آن هنگام خروج از منزل، هفتاد هزار فرشته نگهبان شما ميشوند...
💛هنگام ورود به منزل، قحطي و فقر، هرگز به منزلتان نمي آيد...
💚خواندن بعد از وضو،شخصيت شما را70درجه بلند مرتبه تر مي سازد...
💙خواندن قبل ازاستراحت، فرشته هاتمام شب رامحافظتان خواهندبود...
💜خواندن بعد ازنمازواجب، فاصله شما تابهشت فقط مرگ است...
#قرآن_نور_است🌟
🌺🍃🌸
🍃
🌸
#مطالب_زیبای_آیات
🔰 سیمای انسانها در قیامت 🔰
✍ در قرآن سیمای انسانهای گوناگون چنین بیان شده است:
👈رو سفیدان.
«تبیضّ وجوه»
👈رو سیاهان.
«وجوههم مسودّة»
👈شادان.
«وجوه یومئذ ناضرة»
«وجوه یومئذ ناعمة»
👈گرفته و غمگین.
«وجوه یومئذ باسرة»
👈خندان.
«وجوه یومئذ مسفرة ضاحکة مستبشرة»
👈غبار گرفته و گرد زده.
«وجوه یومئذ علیها غبرة»
👈خوار و ذلیل.
«وجوه یومئذٍ خاشعه»
📚.کتاب ۴۰۰ نکته از تفسیر نور.
هدایت شده از ▫
💝
🍃 امیرالمومنین علی (ع):
🌸 با به اوج رسيدن بلا، #گشایش حاصل مى شود.
(بحار: ۷۸/۱۲/۷۰)
التماس دعای فرج 💚
تعجیل در امر فرج صلوات 💝
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🤲
#نور_عبادات_را_از_بین_نبریم
🍃اعمال وعبادات ما همگی نور دارد، باید اثر و نور این ها را با مراقبه و محافظت نگه داریم وازدست ندهیم.
ما متاسفانه غالبا ولخرج هستیم؛ ولخرج نور! اگر از عبادتی نوری کسب کنیم ، آن را حفظ نمیکنیم. فورا بارفتارمان آن را خرج میکنیم وازبین میبریم!
#نماز_شب میخوانیم بعد غیبت میکنیم و نور نمازشب ازبین میرود، یک نورانیت هم اگر شب به ما بدهند، صبح خرجش میکنیم! یک دعا میخوانیم، با جواب تلخی که مثلا به مادرمان میدهیم، از بین میبریم!
#حکایت
شماره ۳۳
🔹شکلاتی زیر خاک!!
سرش را تا بلند کرد به سنگ خورد. بخاطرش نیامد که چه اتفاقی افتاده است. بر حسب عادت دوباره دنبالش گشت، ندیدش. همیشه همراهش بود.گاهی وقتها میخواست با پا لهاش کند اما نمیتوانست. میخواست بلند شود. نتوانست. حالا دیگر فهمیده بود شکلات پیچ شده است و دیگر نمیتواند سایهاش را که درازتر از خودش بود دنبال و یا له کند!
🚩وَنَفْسٍ وَمَا سَوَّاهَا
سوگند به نفس و آن كس كه آن را درست كرد.
فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا
سپس پليدكارى و پرهيزگارى اش را به آن الهام كرد
قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَكَّاهَا
كه هر كس آن را پاك گردانيد قطعا رستگار شد
وَقَدْ خَابَ مَنْ دَسَّاهَا
و هر كه آلوده اش ساخت قطعا درباخت
🔹سوره شمس. ۷،۱۰
هدایت شده از 🗞️
📖 #درمحضرقرآن
🍃🌸
⚡️فَاذکُرونی أَذکُرکُم (بقره/۱۵۲)
❤️ به یاد من باشید، تا به یاد شما باشم!
✔ #خدا را در نعمتها و خوشیها یاد کنیم..
تا او هم، ما را در سختیها و گرفتاریها یاد کند.😍
هدایت شده از ▫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛔️⛔️⛔️کلیپ بسیار جنجالی و قابل تأمل از حاج آقا پناهیان:
⭕️بیایید کلان نگر باشیم و یک بار از بالا به موضوع #کرونا نگاه کنیم...
🔻🔻یک پرسش اساسی مطرح است؛ کرونا چقدر صحت دارد؟!
♦️♦️نکند ما را مشغول کرده باشند به #پروتکلها تا پروتکلهای دیگری جریان داشته باشد...
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_بیست_پنجم خو
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_بیست_ششم
وقتی رفتیم تو من رو روی یک مبل نشوند و خودش به سرعت به آشپزخونه رفت...
وقتی برگشت یه لیوان دستش بود که حدس زدم آب قند باشه...
اومد سمتمو همونطور که لیوانو دستم میداد گفت:
+بیا عزیزم بیا این آب قند رو بخور یکم جون بگیری بعد برام تعریف کن چه اتفاقی افتاده؟این پسر کی بود؟
لیوانو از دستش گرفتم و بدون هیچ ممانعتی سر کشیدم...واقعا به این آب قند نیاز داشتم...
بعد از این که آب قندم تموم شد محیا که داشت شونه هامو ماساژ میداد لیوانو از دستم گرفت و گذاشت رو میز شیشه ای روبروش...
بعد با لحن آروم و ملایمی گفت:
+الی جونم؟خاهرم؟نمیخوای بگی چی شده؟بابا این پسره کی بود؟
من که اشکام بند اومده بود و تا الان فقط هق هق میکردم دوباره اشکام روون شدن و من با گریه همه چیزو برا محیا تعریف کردم...
بعد از تموم شدن حرفام محیا با حالت متعجبی گف:
+پس رایان این بود!!!
تو دنیا فقط سه نفر از قضیه رایان خبر داشتن اول اسما و حسنا بعدم محیا که کم و بیش در جریان ماجرا بود...
سرشو آورد بالا و نگاهی به من انداخت...
اشکامو که دید حرفش تو دهنش موند و به جاش منو کشید تو بغلش...
بعد از دو دقیقه منو از خودش جدا کرد و گفت:
+نگران چی هستی عزیز دلم؟اصن همینجا میمونی!پیش خودمون زندگی میکنی!میشی خواهر خودم...منم که تکم خواهر برادری هم ندارم که معذب باشی...دیگه چی میگی؟هان؟نریز اون اشکارو دیگه!...
لبخند محزونی زدم و با بغض گفتم:
_چی داری میگی محیا؟چجور پیش شما بمونم؟تا عمر دارم سربارتون باشم؟
محیا که مثلا میخواس جو رو عوض کنه مشتی به بازوم زد و گفت:
+اوووه پاشو جمعش کنا!حالا من یه چی گفتم؟
بعدم با ادای بامزه ای گف:
+تا آخر عمر!غلط کردی یک سال میمونی بعدم شوهرت میدیم شمارو به خیرو مارو به سلامت!!!
توی اون وضعیت اصلا حوصله ی شوخی و خنده نداشتم برا همین با ناله گفتم:
_محیا...
محیا خواست چیزی بگه که صدای آیفون بلند شد...
از جا بلند شد و همینطور که به سمت آیفون میرفت گفت:
+مامان اینان...
با شنیدن این حرف از دهان محیا تازه یاد موقعیت خودم افتادم و با ناله گفتم:
_وای محیا...
محیا که به سمت آیفون میرفت متعجب چرخید سمت من و گفت:
+چیه؟
باهمون حالت ناله مانندم گفتم:
_مامانت اینا...
محیا که انگار خیالش از جانب ترس بیهوده من راحت شده باشه دوباره به مسیرش به سمت آیفون ادامه داد و گف:
+دیوونه...ترسیدم...گفتم چی شده!مامانمه...دیو دوسر که نیس...الان میرم تو حیاط همه چیو براش توضیح میدم...
بعد از این حرف دکمه آیفونو زد و ادامه داد:
+مطمئنم کلی هم خوشحال میشه...مامانو که میشناسی عاااشق مهمونه!
بعد هم به سمت حیاط رفت و من تازه وقت کردم خونشون رو درست برانداز کنم...
ست آبی و فیروزه ای خونه نمای قشنگی به خونه داده بود...
همینطور که به اطرافم نگاه میکردم در شیشه ای سالن باز شد و من صدای مادر محیا رو شنیدم که میگف:
+ای بابا!محیا یه بار گفتی دیگه!خیلی خب...
و بعد صدای محیا که میگف:
+ماماان...
محیا فرصت نکرد ادامه حرفش رو بگه چون مادرش رسید جلو من و من هم به احترام از جام بلند.مادر با لبخند محوی نگام کرد که باعث شد سرم رو کمی بندازم پایین و زیر لب سلام کنم...
مادر محیا بعد از شنیدن سلام من با لبخند پررنگ تری به سمتم اومد و گف:
+سلام به رو ماهت خوشکلم...خوش اومدی...بفرما بشین...
بعد خطاب به محیا پرسید:
+مادر پذیرایی کردی از دوستت؟
محیا خجالت زده خواست جوابی بده که خودم زودتر گفتم:
_نه ممنون نیازی نیس...من...من...
خودم هم نمیدونستم من چی؟!من میخوام برم؟من الان رفع زحمت میکنم؟من مزاحم نمیشم؟
حالا که مزاحم شدم و نمیتونمم رفع زحمت کنم!
مادر محیا سری تکون داد و گف:
+این حرفا چیه؟امان از دست محیای بی حواس...برو دخترم بشین من الان برات شربت میارم...
زیر لب ممنونی زمزمه کردم...
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
@khodaya_1