فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 تا كی می خواهی بر اساس مشاهدات خودت قضاوت كنی؟
💥با چشمی كه اینقدر خطا دارد براحتی قضاوت نكنیم . . .
⚖ قضاوت واقعی
فقط مخصوص خـــداست 💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍داستان حیرت انگیز قارون پادشاه در قرآن کریم و حضرت موسی (ع) - گنج قارون.
عاشقانه های من و خدا قرار عاشقی - @SAEEDPOURANDI.mp3
5.66M
خدایا . . .
فقط به این امید زندگی
می کنم
که تو بودى ؛ هستى
و خواهی بود ...
دوستت دارم خدای مهربونم
#گوش_کنیم
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_هفتادم
(ب...باشه..باشه...اما...تو...)
نفسشو با خنده بیرون فرستاد.سرشو به چپ و راست تکون داد و گفت:
+unbelievable...(غیر قابل باوره...)
دستشو چند بار تکون داد و در حالیکه قفل گوشیشو باز میکرد گفت:
+wait wait...I should tell every one.(صبر کن صبرکن...من باید به همه بگم)
الینا که تا اون لحظه ساکت بود و بدون گفتن حرفی به ذوق و شوق رایان خیره شده بود و بغض کرده بود با این حرف به خودش اومد...
امیرحسین به قفسه ها نزدیک شد اما با شنیدن صدای الینا مانند میخی در زمین فرو رفت:
_Rayan don't...(رایان نکن...)
اسمی در سرش اکو وار پیچید...《رایان》...
《+اول از اسم شروع کن.اسم شوهرت چیه؟!
_اسمش...رایان...》
پس رایان در زندگی الینا حقیقت داشت...
حقیقت داشت و امیر خیال میکرد الکیه...تخیلیه...
فرو ریختن چیزی در دلش را حس کرد...
شاید فروریختن کاخ آرزوهایش بود که در آن همیشه الینا را مال خود میدانست...
صدای رایان بلند شد...
هنوز همان لبخند جذابش را روی صورتش داشت:
+What?!...why not?!you found...you...you were lost in eight month ago and now...you found...
I found you and I should tell every one this new good and...and big news.(چی؟!...چرا نه؟!...تو پیدا شدی...تو...تو در هشت ماه گذشته گم شده بودی و حالا...تو پیدا شدی...من پیدات کردم و من باید به همه این خبر جدید و خوب و...و بزرگ رو بدم)
الینا پوزخندی زد و به تلخی گفت:
_Does it matter to anyone?!(برا کسی اهمیت داره؟!)
رایان متعجب به الینای تلخ شده ی روبروش نگاه کرد و کم کم لبخندش را خورد...
باید باور میکرد که این همون الیناس؟!
الینا هیچ وقت تلخ نبود...
با لحن ناباوری جواب داد:
+o...ofcourse...course it does matter...you are...(ا...البته...معلومه که اهمیت داره...تو...)
الینا دستاشو به نشونه ی کفایت بالا آورد و دوباره با همون لهجه ادامه داد:
_don't...don't say that i'm lovely girl's family...bicause im not...(نگو...نگو که من دختر دوستداشتنی فامیلم...چون نیستم)
چقدر دلش برای این زبان و لهجه تنگ شده بود...
بقیه حرفاشو بغض کرده ادامه داد:
_به من نگاه کن رایان...من تغییر کردم...من دیگه اون الینای قبلی...نیستم...من مسلمون شدم و هیچ کس این الینا رو نخواست و نمیخواد...این...الینای...مسلمون شده...هیچ کس...
I wasnt missing...I was just hidding...hidding from you...frome my family... frome every one that dont wanted this Elina...so...you...(من گم نشده بودم...من فقط پنهان شدم بودم...پنهان شدم از تو...از خانوادم...از همه ی اونایی که این الینارو (نخواستن...پس...تو
آب دهنشو همراه با بغض فرو داد و گفت:
_همه چیز رو فراموش کن و برو...مثل هشت ماه پیش...
قطره اشکی از گوشه چشمش چکید که ادامه داد:
_من به تنهاییام عادت کردم لعنتی...برو...ولی قبلش قول بده به کسی چیزی نگی...اصن تو منو ندیدی باشه؟!...
رایان در سکوت خیره به الینا زل زده بود که الینا مستاصل با گریه دوباره پرسید:
_باشه؟!رایان پلیییز...
رایان مسخ شده جواب داد:
+اما خانوادت منتظرتن...باور کن...
الینا عصبی دو دستشو روی چشمای اشکیش گذاشت و فریاد زد:
_نیستن...نیستن...just go...ok...
بعد درحالی که قفسه هارو دور میزد تا فرار کنه گفت:
_Gooo(برووو)
سرش پایین بود و گریه میکرد و با عجله فرار میکرد تا به اتاق رختکن کارکنان بره...
چشمای اشکیش دیدشو تار کرده بود.اولین قفسه رو که دور زد نزدیک بود با کسی برخورد کنه که خود طرف قدمی به عقب برداشت.
سرشو بالا آورد تا عذرخواهی کنه که با چشمای متعجب و پرسشگر امیرحسین روبه رو شد.
نتوانست یا نخواست توضیحی بدهد.برای همین سری به معنای تاسف تکون داد و به اتاق رختکن رفت و امیرحسین و رایان را مات رفتنش کرد.
رایان زودتر به خودش اومد و به سمت اتاق رختکن راه افتاد.به در اتاق که نزدیک شد امیرحسین دربرابرش سینه سپر کرد و پرسید:
+کجا؟!
رایان در حالی که سعی میکرد امیر را با دست جابه جا کند گفت:
_چیکار داری؟برو اونور...
بعدهم صدا زد:
_الینا...Elina...
+چی کارشی صداتو انداختی توسرت الینا الینا میکنی؟!
رایان طاقتش تمام شده بود.داد زد:
_همه کاره تو چی میگی؟!برو اونور بت میگم...
امیر پوزخندی زدو گفت:
+همه کارشی تا حالا کجا بودی؟!هااان؟!
اصلا تا حالاشو ول کن...تاحالاش زندگیشو یه جور میگذروند.
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
@khodaya_1
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_هفتاد_یکم
.تاحالاش زندگیشو یه جور میگذروند...دیروز پریروز کجا بودی؟!دیروزی که تب کرده رو تخت افتاده بود؟!دیروز که کسی نبود یه مسکن بهش بده تا نمی...
دستی به صورتش کشید و زمزمه کرد:
+لا اله الا الله...
حتی تصور مرگ الینا هم سخت بود!!!حتی به زبان آوردنش...
صداشو پایین آورده ادامه داد:
+هان؟!کجا بودی آقای همه کاره؟!روزی که در به در دنبال کار میگشت...روزی که خونه میخواست...روزی که با حسرت به دانشجوها نگاه میکرد...روزایی که صبح کله سحر میرفت تو ایستگاه اتوبوس تا بره سرکار...کجا بودی؟!
پوزخندی زد:
+هه...میبینی؟!نبودی؟!اون روزا پیش الینا نبودی!!!نمیخواد زیاد به مغزت فشار بیاری که کجا بودی!فقط بدون هرجا بودی جات بهتر از این دختری بود که الان ازت فرار کرد...
رایان که از حرفای امیرحسین کمی بیش از حد متاثر شده بود سرشو پایین انداخت و زیرلب زمزمه کرد:
_گمش کرده بودیم...
امیرحسین شنید و خیالش کمی آسوده شد.فعل جمع بودیم نشون از این بود که رایان جزء بستگان الیناست و الینا را فقط برای خود نمیبیند...
امیرحسین پوزخند تلخی زد و گفت:
+پس حالا هم فک نکن پیداش کردی...
با چشم راه خروج رو نشون داد و گفت:
+به سلامت...
رایان اما کمی تیز شده چشمهایش را تنگ کرد.این پسر کی بود که از همه ی زندگی دختر داییش خبر داشت؟!
_ببخشید...شما کی میشی که از همه زندگی الی خبر داری؟!
امیرحسین در حالی که سعی داشت خشمشو که به خاطر طرز صدا کردن الینا توسط رایان بود نشون نده گفت:
+یکی که مطمئن باش از تو آشناتره برا الینا خانوم...به سلامت...
رایان پوزخندی به حجب و حیای امیر زد و در دل گفت الینا خانوووم...نه بابا...نمردیم و آشنا هم دیدیم!!!
میدانست امیرحسین در زندگی دختر داییش هیچ نقش اساسی ندارد.پس با خود عهد کرد فردا دوباره به دیدار الینا برود...
🍃الینا
رایان بود... مرد رویاهام...
عشق دنیای صورتی دخترونم...
همونی که هشت ماه پیش جلو در خونه محیا قالم گذاشت و رفت...
حالا روبروم بود...
تو محل کار جدیدم...
بعد هشت ماه،درست زمانی که من فکر میکردم دیگه امیدی نیست و برای همیشه از دستشون دادم...
ولی نتونستم بزارم بمونه...
نتونستم بزارم به همه بگه من پیدا شدم...
اصن مگه من گم شده بودم؟!مگه خودشون نگفتن برو؟!مگه نگفتن ما مسلمون نمیخوایم؟!حالا چطور باور کنم دلتنگم شدن؟!
برای همین نزاشتم رایان به کسی چیزی بگه...
بگه که چی بشه؟!که بابام دوباره داد بزنه الینا ربطی به من نداره؟!که کریستن بگه الینا باید مارو فراموش کنه؟!که دوباره همه با ترحم نگام کنن؟!
نمیخوام...
همون یکبار کافی بود...همون سیلی بس بود...
من شکایتی ندارم...
نه از خدا نه از هیچ کس...
دارم به زندگی جدیدم عادت میکنم...
زندگی که با همه سختی هاش موقع نماز شیرین میشه...
زندگی که وقتی از همه دنیا بریدی صدای اذون بهت میفهمونه هنوز یه راه برات هست...
زندگی که وقتی راهی برات نمونده قرآن بهت میگه چیکار کن...
من باهمه مشکلاتم این زندگی رو با هیچی عوض نمیکنم...
دیدن رایان هواییم نمیکرد که به زندگی قبلم برگردم چون زندگی قبلم چیزی نداشت...هدفی توش نبود...فقط زندگی میکردیم چون زنده بودیم...اما الآن...تک تک کارام حساب شدس...زندگیم نظم داره...قانون داره...درست و غلط داره،اینکه چه کاری درسته چه کاری غلط...
آره دیدن رایان هواییم نمیکرد ولی خب باعث زنده شدن خاطرات میشد...
زندگی رو دوباره سخت میکرد...
اشکامو دوباره جاری میکرد...
برا همین گفتم بره...قول گرفتم چیزی به کسی نگه و مطمئنم نمیگه...رایان سرش بره قولش نمیره...
ازش فرار کردم و امیدوارم دیگه نبینمش...
به اتاق رختکن که رفتم خانم سهیلی متوجه حال بدم شد و سریع یه لیوان آب قند درست کرد و داد دستم.
ساعت نزدیکای پنج بود که لباس فرم فروشگاهو با لباس خودم عوض کردم چادرمو پوشیدمو از اتاق بیرون اومدم و با تعجب دیدم امیرحسین رو یکی از صندلیای فروشگاه نشسته.سرشو به دیوار تکیه داده بود و چشماشو بسته بود.
چقدر ازش ممنون بودم...
چقدر مهربون بود...
شاید اندازه کریستن دوسش داشتم یا شاید حتی بیشتر...
خوش به حال اسما و حسنا...
با لبخند بی جونی رفتم طرفش...
به چند قدمیش که رسیدم آروم صداش زدم:
_آقا امیر؟!آقا امیرحسین...آقا امیر...
چشماشو باز کرد و با دیدن من سریع صاف رو صندلی نشستو دستی به موهاش کشید.
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
@khodaya_1
سلام امام زمانم❤️
ای کاش جهان برای ظهورتان بیتاب میشد
ای کاش تمامی دل های دردمند و بیقرار،
شما را از خدا می خواست ...
ای کاش زمین و زمان،
یکصدا دعای فرج می خواند ...
ای کاش خدا شما را به ما بازرساند ...
که غیر از حکومت عدل گستر شما
امید نجاتی نیست ...
🌤الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج🌤
☘️✨☘️
خدا چند گناه را به سختي مي بخشد كه يكي از آنها آبرو بردن است.
حدیثی از امام باقر(علیه السلام) است که حضرت میفرمایند : کسی که از ریختن آبرو و حیثیت مردم چشمپوشی کرده و آبروی آنها را نریزد، خداوند در روز قیامت از گناهان او صرفنظر خواهد كرد.
روایت داریم که میفرماید اغلب جهنمیها، جهنمی زبان هستند!
فکر نکنید همه شراب میخورند و از دیوار مردم بالا میروند. یک مشت مؤمن مقدس را میآورند جهنم به سبب اينكه آبرو مي برده اند!
اسلام میخواهد آبروی فرد حفظ شود.
˝استاد فاطمی نیا ˝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ
👤 استاد #رائفی_پور
‼️ایجاد نسیان و غفلت یکی از راهکارهای شیطان
✨﷽✨
📜 حڪایتآموزنده
✍به بهلول گفتن: ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺁﻣﺪﺕ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ
ﻣﯿﭽﺮﺧﻪ؟؟ ﮔﻔﺖ: ﺧـﺪﺍ ﺭﻭ ﺷﮑﺮ، ﮐﻢ ﻭ ﺑﯿﺶ
ﻣﯿﺴﺎﺯﯾﻢ ﺧـــﺪﺍ ﺧﻮﺩﺵ میرﺳﻮﻧﻪ.
گفتند : ﺣﺎﻻ ﻣﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻏـــﺮﯾﺒﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﻟﻮ
ﻧﻤـــﯿﺪﯼ؟ ﮔﻔـﺖ: ﻧﻪ ﯾﻪ ﺧــﻮﺭﺩﻩ ﻗـــﻨﺎﻋﺖ
ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﻫـﻢ کاﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﺟﻮﺭ
ﺑﺸﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯿﺪﻡ ﺧﺪﺍ ﺑﺰﺭﮔﻪ ﻧﻤﯿﺬﺍﺭﻩ ﺩﺳﺖ
ﺧﺎﻟﯽ بمــونم.
گفتند: ﻧﻪ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻢ
ﺁﻭﺭﺩﻡ ﯾﻪ ﺟـﻮﺭﯼ ﺣﻞ ﺷﺪﻩ ﺧﺪﺍ ﺭﺯاﻗـــﻪ
ﻣﯿـﺮﺳﻮﻧﻪ گفـــــتند: ﻣﺎ ﻧﺎﻣـــﺤﺮﻡ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ
ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ دﯾﮕﻪ!!
ﮔـﻔﺖ: ﺗﻮ ﻓـﮑﺮ ﮐﻦ ﯾﻪ ﺗﺎﺟــﺮ یـهودی
ﺗـــﻮﯼ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻫﺴﺖ ﻫﺮ ﻣــﺎﻩ ﯾﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﭘﻮﻝ
ﺑﺮﺍﻡ ﻣـــــﯿﺎﺭﻩ ﮐﻤﮏ ﺧــﺮﺟﻢ ﺑﺎﺷﻪ گفـتند:
ﺁﻫﺎﻥ ﺩﯾﺪﯼ ﮔﻔﺘﻢ! ﺣﺎﻻ ﺷﺪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﭼﺮﺍ
ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﺍﺳﺘـﺸﻮ ﻧﻤﯿﮕﯽ؟!
💥ﮔﻔﺖ: ﺑﯽ ﺍﻧﺼﺎﻑ ﺳــﻪ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺪﺍ
ﻣﯿﺮﺳﻮنه ﺑﺎﻭﺭ نکردی یڪ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﯾﻪ
تاجـــر یهـــــودی ﻣﯿـﺮﺳﻮﻧﻪ ﺑﺎﻭﺭ ﮐﺮﺩﯼ!!
ﯾﻌﻨﯽ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺍﻧــﺪﺍﺯﻩ ﯾﻪ تاجـر یهـودی
ﭘﯿـﺶ ﺗﻮ ﺍﻋـــﺘﺒﺎﺭ ﻧــﺪﺍﺭﻩ؟!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📺 کلیپ سخنرانی حاج آقا دانشمند :
✍موضوع: « اِمام زَمان میگه اَینَ عَمّار
لقمه های حرام چه کرده بامامردم؟ »
💚 #علامه_طباطبایی💚
🔸گره از کار دیگران باز کنید تا خداوند متعال گره از کار شما باز کند و اگر گره به کار دیگران بندازید، در کار و زندگی شما هم گره خواهد افتاد.
🌸گره گشا باشیم و دستگیر گرفتاران🌸
╲\ ╭``┓
╭``🦋``╯
┗`` \╲
به قیمت سپید شدن موهایم
تمام شد …!!!
ولی آموختم
که ناله ام سکوت باشد...!!!
گریه ام لبخند
و تنها همدمم ،
#خدا . . .
خدایا غیرازعشقت
نیست عشقی بردلم
#عشق_دلتون_خدایی
قرار عاشقی خدا جووونم دوستت دارم - @saeedpourandi.mp3
10.35M
در کنکاش خویشتن
حقیقت را کشف کردم،
در کنکاش حقیقت
عشق را!
در کنکاش عشق، خدا را یافتم،
و در خدا، همه چیز را!💕
#گوش_کنیم
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_هفتاد_دوم
لبخندمو پررنگ تر کردم و سرمو پایین انداختم که با لحن جدی پرسید:
+بهتر شدین؟!
_بله...شما چرا نرفتین خونه؟!
+من با ایلیا کار داشتم...بعدم...منتظر شدم باهم بریم...
لب پایینمو از خجالت گاز گرفتم و گفتم:
_اصن نیازی به این کارا نیس باور کنید من خودم میتونم بیام...نمیخواد زحمت...
از جا بلند شد و پرید تو حرفم:
+زحمتی نیس حالا اگه دیگه کاری ندارین تا بریم!
در حالی که از لحن فوق جدی و دستوریش متعجب شده بودم زمزمه کردم:
_نه بریم...
چند دقیقه ای تو ماشین به سکوت گذشت که امیرحسین گفت:
+یه سوال بپرسم جواب میدین؟!
لحنش دوباره همون لحن جدی بود.خیلی تعجب کرده بودم.امیرحسین تاحالا نه تنها با من با هیچ کس انقدر جدی و دستوری حرف نزده بود.
_بفرمایید...
اخماشو در هم کشید و گفت:
+این پسره کی بود؟
نمیدونم چرا با شنیدن سوالش متعجب شدم...
انگار انتظار نداشتم چیزی بپرسه...
اما پرسید اونم با اخم...!!!
با یادآوری رایان برا فرو دادن بغضم نفس عمیقی کشیدم و آروم گفتم:
_رایان...
صدای جدیش دوباره بلند شد:
+تو مهمونی خانم علوی گفتی رایان شوه...
نزاشتم حرفشو کامل کنه و با صدای لرزونی گفتم:
_پسر عممه!!!یا شاید...بود!!!
بعدم رومو برگردوندم سمت پنجره تا دیگه چیزی نپرسه...
وقتی رسیدیم خونه بعد از تشکر گفتم:
_آقا امیر ببخشید میشه یه چیزی ازتون بخوام؟!
چهره متعجبی به خودش گرفت و گفت:
+البته...بفرمایید...
لبمو با زبون خیس کردم و گفتم:
_میشه...میشه قضیه ی امروز رو...
روشو ازم گرفت و با همون لحن جدیش گفت:
+بین خودمون میمونه...
به خاطر لحنش کمی اخمامو تو هم کشیدم و گفتم:
_ممنون...بابت همه چی...خدافظ
بعد هم سریع از ماشین پیاده شدم...
با اینکه تمام شب رو بیدار مونده بودم و گریه کرده بودم ولی صبح برا اینکه از حقوقم کم نشه با هر سختی بود رفتم سرکار.
فروشگاه کم کم داشت رونق میگرفت و روز به روز تعداد مشتری ها بیشتر میشد و کار ما هم بیشتر.
ظهر از فروشگاه که میخواستم بیام بیرون گوشیم زنگ خورد.امیرحسین بود.گوشیرو برداشتم و بعد از سلام و احوالپرسی که سرد تر از همیشه انجام شد و منو حیرت زده کرد گفت که با عرض معذرت امروز نمیاد دنبالم...منم بهش گفتم که مشکلی نیست و یه سری تعارف دیگه و بعدم خیلی خشک و خالی خدافظی کردیم و تمام!!!
مونده بودم چرا از دیروز تا حالا اینجوری شده!!!
از فروشگاه بیرون اومدم که سوناتای مشکی رنگی برام بوق زد.با تعجب نگاهی به ماشین انداختم که با دیدن رایان به عنوان راننده ضربان قلبم اوج گرفت...
نفس عمیقی کشیدم...
به دور و برم نگاه کردم.اون وقت ظهر کسی تو پیاده رو نبود که مارو ببینه.برا همین خیلی عادی سرمو انداختم پایینو به راهم ادامه دادم.
اما هنوز یک قدم نرفته بودم دوباره بوق زد.
ولی توجهی نکردم و به راهم ادامه دادم تا اینکه از ماشین پیاده شد و صدام زد:
+الینا؟!
ایستادم...
بغض دوباره داشت خفم میکرد...
حسی درونم فریاد میزد چرا وایسادی احمق؟!راتو بکش برو...
اما پاهام یاری نمیکردن...
لبامو از شدت حرص رو هم فشار دادم و برگشتم سمتش
تا خواست حرف بزنه با صدایی که از بغض میلرزید گفتم:
_برای چی برگشتی؟!نگفتم برو؟!نگفتم نیا؟!
رایان خواهش کردم ازت!!!رایان برو...باشه...
اشکام جاری شد...
لعنتیا بازم بی اجازه ریختن...
سرمو تکون دادم و گفتم:
_رایان...خواهش میکنم برو...من کار تو این فروشگاهو راحت به دست نیاوردم...مجبورم نکن انصراف بدم برم یه جا دیگه خودمو گم وگور کنم!برو...مگه هشت ماه پیش خودت منو جلو خونه محیا ول نکردی...پس چرا برگشتی؟!برو رایان جان...پسرعمه ی خوبم...برو...
رومو به سرعت برگردوندم و تاکسی گرفتم و رفتم...
حالم خیلی بد بود...
تصویر رایان یک لحظه از جلو چشمام کنار نمیرفت...
کارم شده بود گریه..گریه...و..گریه!!!
دلم تنگ شده بود...برا همه...
اما بازم گله ای نداشتم...
خودم انتخاب کرده بودم...
میدونستم خدا خودش هوامو داره...
🍃
فرداش بر خلاف میل باطنیم مرخصی گرفتم...
احتمال میدادم رایان دوباره سر و کلش پیدا شه برا همین موندم تو خونه...
روز بعد هم جمعه بود و من بازم تنها تو خونه بودم.
چند روزی بود که اسما و حسنا امتحان داشتن و نمیتونستن با من سر بزن...
شنبه بعد از ظهر که داشتم از سرکار برمیگشتم امیرحسین مثل بقیه روزا منتظر جلو در فروشگاه وایساده بود.
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
@khodaya_1