eitaa logo
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
3هزار دنبال‌کننده
32.1هزار عکس
27.8هزار ویدیو
53 فایل
حتما روزیت بوده بیای📩 اینجا خدایی شو،🕊️ دلت روشن میشه🔆 ❤️تازمانیکه سلطان دلت خداست 💛کسی نمیتوانددلخوشیهایت را ویران کند. 💙باخدا باش وپادشاهی کن. 💜بی خداباش،هرچه خواهی کن 🔮 تبلیغات ارزان 🆔 eitaa.com/joinchat/800784548C35b1345b7e
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ⚘
💠 دعـــــــــــای فـــــــــــرج 💠 🔸بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم🔸 ⚜الهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.⚜ 🌻|| •°
هدایت شده از 📢
💠دعای روز چهاردهم ماه رمضان ✍اَللّهُمَّ لاتُؤَاخِذْنِی فِیهِ بِالْعَثَرَاتِ وَ أَقِلْنِی فِیهِ مِنَ الْخَطَایا وَ الْهَفَوَاتِ وَ لاتَجْعَلْنِی فِیهِ غَرَضا لِلْبَلایا وَ الْآفَاتِ بِعِزَّتِک یا عِزَّ الْمُسْلِمِینَ خدایا مرا در این ماه بر لغزشها سرزنش مکن، و از خطاها و افتادن در گناهان دور بدار، و هدف بلاها و آفات قرار مده، به عزّتت ای عزّت مسلمانان
هدایت شده از 📢
سلام امام زمانم 🌼🍃 خورشیدمن ٺویی وبی حضور تو صبحم بخیرنمی شود ای آفٺاب من گر چهره رابرون نڪنی🌼🍃 از نقاب خود صبحی دمیده نگردد بہ خواب من السلام علیک یااباصالح المهدی🌼🍃 ♡• • ♡
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ جمعه بود و مثل تمام روزای دیگه رایان خونه بود! دیگه عادی بود.حتی روزای تعطیل هم از ساعت ده صبح اینجا بود! ناهار رو با کمک همدیگه و راهنمایی های مهرناز خانم و دوقلوها خورشت قیمه درست کرده بودم و گذاشته بودم تا به قول مهرناز خانم خوووب جا بیفته... رایان رو مبل در حال ور رفتن با لپ تاپ روی پاش بود و منم زیر همون مبل در حال درس خوندن... نمیدونم ساعت چند بود که صدای خاموش شدن لپ تاپش اومد... بی توجه بدون اینکه سرمو سانتی متری بیارم بالا مشغول زدن تست بعدی شدم... ثانیه ای بعد صداش بلند شد: +خانوم؟! بدون اینکه سرمو بالا بیارم جواب دادم: _هووم؟! +لیدی؟! _yea?!(بله؟!) اینبار کشدار صدا زد: +همسرررم؟! همونطور کشدار بدون اینکه سرمو بالا بیارم گفتم: _جاانننم؟! +گل لیدی؟! باخنده کمی سرمو بالا آوردم و گفتم: _الآن این چی بود؟!فارسی یا انگلیسی؟! ژست متفکری گرفت و گفت: +ترکیب زبان مادری و پدری! رایان برعکس من مادرش آمریکایی بود و پدرش ایرانی... باخنده گفتم: _اوه! و دوباره سرمو انداختم پایین. صداش مظلومتر بلند شد: +الیِ من؟! گزینه مورد نظر رو زدم و سرمو گرفتم بالا: _جانم؟! مثل پسر بچه ها لباشو جلو آورد و گفت: +دلم برات تنگ شده! یه ابرومو فرستادم بالا و با لبخند گفتم: _مگه چقد ازت دورم؟! دستشو باز کرد و به فاصله ی بین من و آغوشش اشاره کرد: +اینهمه!نگاه چه زیاده! خنده ی کوتاهی کردم که گفت: +ای جانم!بیا دیگه!مردم از دلتنگیا! با لبخند کمی سرجام جابه جا شدم و چهار زانو نشستم: _تو عزیز دلمی ولی آخه... با سر به کتاب دفترام اشاره کردم که نچی کرد و گفت: +نخیر انگار زبون خوش حالیت نمیشع... بعدم طی یک عملیات انتحاری خم شد دست برد زیر پام و بلندم کرد.جیغ کوتاهی زدم که گذاشتم رو پاشو گونمو بوسید. متقابلا بوسه ی کوتاهی رو گونش گذاشتم که سرمو ناز کرد و گفت: +وقتی میگم دلتنگم بگو چشم!... بعد ادای مسخره ای در آورد و با اخم گفت: +توعم که وقتی درس میخونی نگات کلا میپره از روما...یه نیم نگااااهم نمیکنیا... چشمامو تنگ کردم و همینطور که انگشتمو میکشیدم رو اخمش گفتم: _حسود! خودمو کشیدم پایین و سرمو گذاشتم رو پاش... کلیپس موهامو باز کردو دستشو برد تو موهام... همونجور که موهامو ناز میکرد گفت: +الینا...میخوام یه چیزی بهت بگم!... سرمو بالاتر گرفتم: _بگو گوش میکنم... انگار مردد بود حرفشو بزنه که با کمی تعلل گفت: +اممم...من ماه دیگه میخوام برم تهران... از جا پریدم و دوزانو نشستم رو مبل و گفتم: _چرا؟برا کار؟! نفس پر صدایی کشید: +نه...میخوام برم به مامان اینا بگم یه خانم خوشکل گیرم اومده... یخ کردم...یهو استرس گرفتم... انقدر که رایان صورتمو تو دستش گرفت و گفت: +هیییش...آروم عزیزکم...آروم... بی توجه به دلگرمیاش ترسیده گفتم: _منم باید بیام؟! +نه...فعلا نه... _چرا؟!مگه نمیخوای... حرفمو قطع کرد و همونطور که سرش رو به چپ و راست تکون میداد گفت: +نه...نه...فعلا چیزی نمیگم بهشون...نمیخوام از تغییر دینم چیزی بفهمن...اگه بگم صیغه کردیم شک میکنن...بهشون میگم هردومون از هم خوشمون میاد و میخوایم باهم ازدواج کنیم و فقط نیاز به اجازه شما داریم... سرشو کمی به سمتم متمایل کرد و گفت: +باشه الینا؟!اصلا جای نگرانی نیس... با بغض گفتم: _رایان...اگه...اگه فهمیدن تو هم مسلمونی چی...نکنه تو هم...توهم..مث من... صورتمو قاب گرفت: +هیسسس هیچی نمیشه خانومم...همه چیز درست میشه... سرمو به معنای باشه تکون دادم و گفتم: _ولی میدونی که دوست دارم؟! +توچی؟!میدونی چقد میخوامت؟! _نه نمیدونم! +واقعا؟!بع تو دیگه چقد پرتی!بابا همه دنیا میدونن که خییییعلی میخوامت...خیلی.... 🍃راوی جلوی درب بزرگ و سفید رنگ خونه پیاده شد و کرایه تاکسی رو پرداخت کرد... زنگ در رو فشرد و پشت بندش بدون صبر کردن کلید انداخت و در رو باز کرد. وارد حیاط باغ مانند خونه شد.نزدیک ساختمون که رسید در شیشه ای باز شد و کریستن با لبخند بزرگی اومد بیرون: +Hey bro...welcome back...(سلام داداش...خوش اومدی...) سری تکون داد و بعد از گفتن thanks کریستن رو در آغوش گرفت... همینطور که داخل میشدن کریستن گفت: +چه خبر شده؟!چه زود برگشتی ایندفه؟!برا شرکت جدید برگشتی؟! ساکشو رو زمین گذاشت و جواب داد: _نه...خبر مهمی دارم که باید حضوری بگم.. &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 خدایا 🕋 رهایم نکن🔗 @khodaya_1
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ _نه...خبر مهمی دارم که باید حضوری بگم... کریستن ابروهاشو بالا انداخت: +چیزی شده؟! _نه... و با یادآوری الینا لبخند زد... چقد تو همین چند ساعت دوری دلتنگ شده بود...! کریستن سری تکون داد و گفت: +اوکی...فعلا که مامی اینا بیرونن برو استراحت کن برگشتن کارت رو بگو... ساکشو بار دیگه از رو زمین برداشت و همینجور که به سمت اتاق میرفت گفت: _باشه...فقط کریستن...اگه میشه زنگ بزن بگو شب دایی اینا هم بیان... کریستن متعجب باشه ای گفت و بعد انگار که چیزی یادش اومده باشه هیجان زده گفت: +ماریا اینا هم بیان؟! رایان متعجب چرخید طرفش و با چشمای ریز شده گفت: _ماریا؟! کریستن با شوق گفت: +آره دیگه...ماریا دختر خواهر زندایی... رایان کمی فکر کرد تا بالاخره ماریا رو یادش اومد... دختر چشم سبز با موهای بلوند که همیشه با الینا بود و الینا ماریا رو مثل خواهرش میدونست... شونه ای بالا انداخت و بی تفاوت گفت: _I dont care...(اهمیتی نمیدم) بہ درس و بحث و تحصیلت... حسادٺ میکنم حتے!!! +چه خبرا؟! با پچ پچ جواب داد تا صداش نره بیرون از اتاق: _هیچی عزیز دلم همه جمع شدن تا من برم سخنرانی!... بعدم به حرف بی مزه ی خودش پوزخند زد... صدای الینا از اونور خط بلند شد: +همه ی همه؟! _همه ی همه... صداش بغض دار شد: +کریستن و ماریا چی؟! _فدای صدای بغض دارت بشم...آره اونام هستن ولی تو گریه نکنیا... صدای تقه ی در باعث شد حرفشو قطع کنه و بلند بگه: _بله؟! در باز شد سر نادیا نصف نیمه اومد داخل: +رایان اینجایی؟!دایی هم اومد...منتظر تو! سری تکون داد: _ok mom...I'll be right there...(باشه مامان...میام اونجا...) نادیا بدون حرف دیگه ای رفت و در رو بست.رایان بعد از چند ثانیه که مطمئن شد مادرش رفته پشت تلفن پچ پچ کرد: _همه چیز درست میشه خب؟!من میرم که همه چیز رو درست کنم...باشه؟! صدای گرفته ی الینا تمام روحیشو گرفت: +باشه... _دوست دارم...خدافظ +منم...خدافظ! گوشی رو قطع کرد و انداخت روی تخت و با قدم های محکمی به هال رفت... با همه سلام کرده بود جز دایی که به خاطر مشغله های شرکت دیرتر از بقیه اومده بود... سلام کرد و مردانه دست دایی رو فشرد... دایی روی مبل نزدیک به پدر رایان نشست و مشغول صحبت شد... نیم ساعتی از مهمونی میگذشت و رایان بدون اینکه با کسی حرف بزنه غرق در افکار خودش نشسته بود که کریستن اومد کنارش و آروم گفت: +evry thing ok?!(همه چیز مرتبه؟!) با گیجی نیم نگاهی به برادرش انداخت و گفت: _Ha?!yea..yea...it's ok!(هان؟!آره...آره...مرتبه!) کریستن ابرویی بالا انداخت و گفت: +I doubt that!(شک دارم!) دو دقیقه سکوت بود که کریستن باز در گوش رایان گفت: +نمیخوای حرفتو بزنی؟!همه به خاطر حرف فوق مهم تو اومدنا! رایان سری تکون داد و پر استرس گفت: _چرا...چرا... نفس عمیقی کشید تا بخش اعظم استرسش رفع بشه... گلوشو صاف کرد و بلند برای اینکه توجه همه جلب بشه گفت: _خب... همه ساکت شدن و چرخیدن سمت رایان... _خیلی ممنونم از همتون که امشب اومدین...یه چیز مهمی هست که...به همه مربوط میشه و من خواستم یه بارگی تو جمع بگم... نگاه کلی به جمع انداخت...همه خیره خیره منتظر بودن تا ادامه حرفشو بزنه... نفس عمیقی کشید و گفت: _من میخوام ازدواج کنم! نادیا اولین نفری بود که از جا پرید و با شوق رو به سرش گفت: +واقعا؟! رایان بدون کوچکترین لبخندی سر تکون داد. نادیا دستاشو به هم کوبید و گفت: +این عالیه...با کی؟!ما میشناسیمش؟! رایان آب دهنشو قورت داد و اینبار با یادآوری الینایش لبخندی زد و گفت: _بله میشناسینش...از فامیله.... قلب ماریا در سینه کوفت...ینی میشد این عروس خوشبخت خودش باشه؟!ینی الآن رایان داشت خواستگاری میکرد؟!... هزار و یک سواله در سرش با جمله ی بعدی رایان دود شد و به هوا رفت! _ولی...تنها زندگی میکنه... چشم همه تنگ شد...نادیا اولین نفر به حرف اومد: +چرا پسرم مگه خانواده نداره؟! پوزخندی زد و جواب داد: _نمیدونم...خودش که میگه داره...ولی من شک دارم! پدر رایان با جدیت پرسید: +منظورت چیه رایان؟!درست حرف بزن!دختره کیه؟!اسمش چیه فامیلش چیه؟!تو کجا دیدیش؟! رایان هم پوزخندشو جمع کرد و با جدیت گفت: _اسمش...الیناست... در چهره ی همه علامت سوال بود به جز مادر و پدر الینا که انتظار بیشتر در چهرشان داد میزد... رایان ادامه داد: _فامیلش...مالاکیان... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 خدایا 🕋 رهایم نکن🔗 @khodaya_1
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ رایان ادامه داد: _فامیلش...مالاکیان... بهت و ناباوری جای علامت سوال رو گرفت و اولین نفر کریستن به حرف اومد: +مسخره کردی مارو!الینا کجا بود!چرا چرت میگی؟!... پدر الینا،مالاکیان بزرگ به حرف اومد: +رایان اصلا ازت توقع نداشتم مارو جمع کردی اینجا که چرت و پرت بگی!الینا کیه؟! نادیا کسل،انگار که ضایه شده باشه نشست سر جاشو پوفی کشید... رایان نگاهی به قیافه جمع انداخت...انگار هیچ کس باورش نشده بود! خواست حرفی بزنه تا همه باور کنن که زن داییش مادر الینا از جا بلند شد و گفت: +رایان؟!راست میگی؟!تو... قطره اشکی از چشمش چکید: +تو میدونی الینای من کجاست؟! رایان مهربون لبخندی زد و گفت: _آره...آره میدونم... نینا بی طاقت به چنگی به لباس رایان زد: +قسم بخور ...قسم بخور که حالش خوبه...بگو حالش خوبه.. بگو که دروغ نمیگی!... رایان لبخندی زد دست مشت شده ی نینا رو که روی سینش بود در دست گرفت... این زن حالا مادر زنش محسوب میشد... با همون لبخند دلگرم کننده گفت: _من دروغ نمیگم...الینا حالش کاملا خوبه و... نگاهی به دیگران که با بهت نگاش میکردن انداخت و جدی ادامه داد: _ما تصمیم داریم با هم ازدواج کنیم... انگار همه یکی یکی داشتن باور میکردن اما هیچ کس توانایی ابراز احساسات نداشت جز نینا که نشست و گریه کرد... رایان ادامه داد: _ما هردو همدیگرو دوست داریم و ...میخوایم باهم ازدواج کنیم... صدای محکم مالاکیان بزرگ بلند شد: +شما نمیتونین...مگر اینکه اون دختر پشیمون شده باشه و بخواد برگرده به دینش... پوزخندی زد و ادامه داد: +میدونستم یه روز پشیمون میشه... رایان برگشت سمت داییش و گفت: _نه الینا پشیمون نشده...الینا الآن مسلمانه و تا ابدم مسلمان میمونه...من مشکلی با این موضوع ندارم...اتفاقا...من عاشق همین الینا شدم... صدای مغموم کریستن از گوشه سالن بلند شد: +اما داداش...شما نمیتونین ازدواج کنین...تفاوت دینتون مانع میشه...هیچ قانونی بهتون اجازه ازدواج نمیده... رایان لبخند زیرکی زد و گفت: _نگران اونش نباش..همه چیز حل شده...ما به راحتی میتونیم ازدواج کنیم! کریستن با نور ضعیف امیدی که در دلش بود گفت: +اما چطوری؟! از خداش بود که خواهرو برادرش باهم ازدواج کنن! رایان با همون لبخند گفت: _مگه مهمه؟!مهم اینه که... فریاد مالاکیان بزرگ دلیل قطع حرفش بود: +درسته مهم نیست...مهم اینه که مننن(به تخت سینه ی خودش زد)...منن اجازه نمیدم...اجازه ی اون دختر هنوز دست منه و منم اجازه ازدواج بهش نمیدم... _عذر میخوام دایی ولی میتونم بپرسم چرا؟!مگه اون دختر چکار کرده؟!غیر از اینه که راهی که خودش خواسته رو در پیش گرفته؟! +اون دختر میدونست من از اسلام و مسلمون بیزارم...میدونس از این قاتلای خونخوار بدم میاد ولی کار خودشو کرد...الآن اونم برا من یکی مثل همه ی اون قاتلاس... گریه ی نینا شدت گرفت... هیچ دلش نمیخواست کسی راجب تک دخترش اینطور صحبت کنه ولی چکار میتونست بکنه وقتی شوهرش حکم سرور و سالار براش داشت! رایان سعی کرد با آرامش توضیح بده: _طرز تفکر شما غلطه دایی جان...اونا واقعا قاتل نیستن...من هزار و یک تحقیق جمع آوری کردم که نشون میده اونا قاتل نیستن... با پوزخند حرف رایان رو قطع کرد: +پس این کشت و کشتارا... رایان نزاشت داییش ادامه بده و گفت: _اونا مسلمون نیستن...اونا یه مشت حیوون وحشین که ادای مسلمونا رو در میارن...یه مشت روانی که آدم میکشن و ذکر میگن تا مسلمونایی امثال الینا رو بد جلوه بدن و خراب کنن تا طرز تفکر من و شمارو به هم بریزن... دایی با تمسخر قهقه زد و شروع کرد به دست زدن: +نه...خوشم اومد...خوشم اومد...براوو...داری کم کم مث این... خواست توهینی بکنه که رایان اجازه نداد: _خواهش میکنم دایی جان...بحث ما این نیست... با کمی مکث ادامه داد: _بحث ازدواج من و الیناس... +درسته...درسته...بحث ازدواج شماست که من اجازه نمیدم...مگه اختیار اون دختر با من نیس؟!من اجازه نمیدم...قبلنم گفتم...من اون دختر رو زمانی میپذیرم که پشیمون ببینمش... _اما دایی... ادامه ی حرفش با خروج دایی از سالن خورده شد... نینا داغون و بی حال دست نادیا که آب قند رو جلوش گرفته بود پس زد و به سمت رایان رفت... بازوی رایان رو گرفت و زمزمه کرد: +میدونم خوشبختش میکنی... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 خدایا 🕋 رهایم نکن🔗 @khodaya_1
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ بعد با سرعت مانتو و شالشو از رو چوب لباسی چنگ زد و به بیرون رفت... با رفتن دایی اینا پدر رایان به حرف اومد: +منظورت چی بود رایان؟!تو واقعا جدی بودی؟!... رایان بی حوصله جدی و محکم گفت: _من با هیچ کس شوخی ندارم...من و الینا میخوایم باهم ازدواج کنیم... بعد با قدمهای بلندی خودشو به اتاق رسوند و در رو محکم بست... 🍃 ساعت دوازده بود و مهمانها ساعتی میشد که رفته بودن... حالا خونه غرق سکوت بود و هرکس توی اتاقش خواب بود... روی تخت دراز کشیده بود و گزارش اتفاقات امشب رو با کمی سانسور برای الینا تایپ میکرد که در اتاقش به آرومی باز شد. به سرعت گوشی رو خاموش کرد و برگشت سمت در. پچ پچ کریستن بلند شد: +بیداری؟! _آره کاری داری؟! بدون روشن کردن چراغ اتاق با تردید نزدیک اومد و نشست انتهای تخت. رایان هم بلند شد و به تاج تخت تکیه داد و پاشو ضربدری گذاشت تو بغلش و دستشو دور زانوش حلقه کرد. دوباره کریستن پچ پچ کرد: +رایان؟!میشه...میشه از الینا بگی؟! صداش بغض داشت: +کجاست؟!چکار میکنه؟!چ...چجور پیداش کردی؟! رایان بغض صدای برادرشو حس کرد... هرچی باشه این دو باهم بزرگ شدن...برادر بود و دلتنگ خواهر... شروع کرد همه چیز رو برای کریستن تعریف کرد...از اولین روز دیدارشون تو فروشگاه تا بدرقه ی دیروزش توسط الینا... از همه چیز گفت الا تغییر دین خودش و صیغه ی خونده شده... کریستن دستی به صورتش کشید و آرنجشو گذاشت رو پاش: +نمیتونم باور کنم...رایان...ینی...ینی خواهرم... سرشو بالا گرفت: +آخ خدایا شکرت... رایان خودشو به برادرش نزدیک کرد.دستشو رو شونه ی کریستن قفل کرد و گفت: _کمکم میکنی دایی رو راضی کنم تا دیدش نسبت به الینا عوض شه؟! کریستن مطمئن سر تکون داد: +هر کاری میکنم... بعد ماه ها انتظار بالاخره روز پر استرس فرا رسید... شب قبلش تا صبح از شدت استرس بیدار بودم... روز کنکور... روزی که نتیجه تلاشامو میدیدم... نتیجه بیخوابیام... بعد از خوردن صبحانه رفتم سمت حوزه آزمون... اکثرا با خانواده اومده بودن... آخ کاش یکیم با من اومده بود... رایان دوهفتس تهرانه و فقط اس ام اسی با من در ارتباطه... چون همش تو خونه هستو نمیتونه با من حرف بزنه... تو تمام پیاماشم در جواب "چه خبر"من جواب میده"نگران نباش همه چیز مرتبه!" اما خودم که بهتر میدونم هیچی مرتب نیس!... اگه مرتب بود انقدر طول نمیکشید! خودم برای خودم دعا خوندم و خودمو سپردم به خدا.بعد هم خود عزیزمو راهی جلسه آزمون کردم! کاش یکی اون پشت برا من دعا میخوند! 🍃 چهار ساعت آزمون خستم کرده بود ولی چون خیلی خوب داده بودم دلم یکیو میخواست که انرژیمو باهاش تخلیه کنم... دلم جیغ میخواس... دیوونه بازی... گوشیمو در آوردم و به دوقلو ها زنگ زدم اما هیچ کدوم جواب ندادن...با نگاهی به ساعت فهمیدم الآن هردوشون سر کلاس زبانین که تازه ثبت نام کرده بودن... چشمم افتاد به شماره رایان... مردد بودم زنگ بزنم یا نه... میترسیدم ولی واقعا الاگ به یکی احتیاج داشتم که باهاش حرف بزنم... آخر کار خودمو کردم و زنگ زدم... به سختی خودمو از بین جمعیت خانواده ها بیرون کشیدم... چند بار بوق خورد و بعد صدای بوق ممتد که نشون از قطع کردن توسط رایان بود... ناراحت و مغموم گوشیو انداختم تو کیفو بی حال راه افتادم سمت خونه... 🍃راوی با صدای زنگ تلفن از خواب پرید... بی حوصله و با چشمای بسته دستشو کشید زیر بالشت و گوشیو برداشت نیم نگاهی به گوشی کرد و با دیدن اسم رایان تماس رو وصل کرد.خمیازه بلندی کشید و گفت: _سلام؟! صدای پرخنده رایان بلند شد: +علیک سلام خوابالو ی خودم...خوبی؟!... خواست جواب بده که صدای رایان مشتاق تر و بلند تر گفت: +راسی کنکور چی شد؟! با یادآوری صبح و اینکه کنکورش رو داده و راحت شده سریع نشست و شاد گفت: _عاااالی بود...عالی...راااحت شدم حالا... رایان با خنده گفت: +خب بگو بینم 20 میشی؟! خندید و جواب داد: _22میشم! هردو بلند خندیدن که الینا متعجب گفت: _رایان کجایی؟!چرا داری بلند بلند حرف میزنی؟! رایان خنده ی سرخوشی کرد و گفت: +دیدی خانومم دیدی همه چی حل شد؟!آماده شو که دارم میام دنبالت بیای تهران خانوم خودمم بشی... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 خدایا 🕋 رهایم نکن🔗 @khodaya_1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍️سخنرانی حاج آقا قرائتی 🎬موضوع: چگونه نیازهایمان را بر طرف کنیم؟
‼️ آیت الله بهجت (ره) : وقتی دل مؤمنی را شاد كنید، خدا از لطف، مَلکی را خلق می‌کند که آن ملک، شما را از بلاها و تصادفات و ... حفظ ‌می‌كند. این که می‌بینید در برخی تصادفات بعضی‌ها محفوظ می‌مانند در حالی که به نفر کناری آن‌ها آسیب وارد می‌شود به سبب این است که آن شخصِ محفوظ مانده، در مسرّت اهل ایمان نقش داشته است. 📚 برگی از دفتر آفتاب، ص ١٨۴. حالا فکر کن اگه کاری کنیم که دل امام زمان رو شاد بکنه، چی میشه ... برای تعجیل فرج آقا امام زمان(عج) صلوات بفرستید 🤲 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجِّل فرجهم ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍️سخنرانی استاد قرائتی 🎥موضوع: داستانی در مورد اینکه زود قضاوت نکنیم
🖊 : باب رسیدن به کمالات و لقاءالله مفتوح است. حیف نیست این مراحل را که از راه بندگی حاصل می شود، نداشته و از آنها محروم باشیم؟! 📚در محضر بهجت، ج 2، ص 190 🌸🌹
❤️علامه طباطبایی(ره): رفــتارو گفتارتان‌را حساب‌برسید از نادرستـےها ڪنید و سـعــے ڪنید تڪرار نشـــود تا به‌ تـدریــج بـــراى شما تخلــق به اخـــلاق ربـــوبــــے ملڪـه بشود. 🌸
» ❤️ آیت الله بهجت (ره) : برخی گمان می کنند اگر کنند دیگر برای آنان مال و ثروتے جمع نمی شود!!
... 🍃حضرت آیت الله بهجت: ما در کربلا و در جوانی ، سوره ی بقره را از حفظ در نمازهایمان می خواندیم. 👈 کمی تا بهجت🌷
حضرت موسی از خدا درخواست کرد تا همنشین خود را در بهشت مشاهده کند. قصابی ساده ای را نشانش دادند که تنها ویژگی اش، خدمت به مادر پیرش بود. 👈 کمی تا بهجت🌷
❗️ ✅حضرت آیت‌الله بهجت قدس‌سره: دربارۀ مقدار خوردن در روایات آمده است: «وقتی که گرسنه شدی، بخور» اگر انسان گرسنه باشد، نان خالی هم برای او لذیذ است، لذت طعام را صائمین (روزه‌داران) می‌دانند. 📚 در محضر بهجت، ج١، ص٢٢۶ 👈 کمی تا بهجت🌷
✍ذکرها سه دسته هستن : یه دسته پاک کننده اند؛ گناه و زشتی رو پاک میکنن؛ مثل: «اَستغفرالله» یه دسته مدادند؛ برامون حسنه مینویسند؛ مثل: «الحمدلله»،«سبحان الله» و«لااله الاالله» 💥امّا یه ذکری هست؛ که هم پاک میکنه و هم مداده،گناهان را پاک میکنه بجاش حسنات مینویسه!!! و اون ذکر:صلوات بر محمد و آل محمد
📌📖 📌 ۷و۸ زلزال👇 فَمَن یَعمَل مِثقالَ ذَرَّةٍ خَیراً یَرَهَ وَ مَن یَعمَل مِثقالَ ذَرَةٍ شَرّاً یَرَه   📍🔥دور از گناه باش!📍 در صحرا هیزم های بزرگ را با هیزم های کوچک و ریز روشن می کنند. گناهان بزرگ هم با گناهان کوچک شروع می شوند. به همین خاطر است که قرآن کریم روی گناهان ریز و کوچک حساسیت نشان داده و می گوید: اگر به سراغ شرّ و شرارت بروید هر چند کم و ناچیز نتیجه آن را خواهید دید : مَن یَعمَل مِثقالَ ذَرَةٍ شَرّاً یَرَه؛ و هر كه هموزن ذرّه‏ اى بدى كند [نتيجه‏] آن را خواهد ديد.   📚سی تدبر،سی تلنگر،محمدرضا رنجبر
1865913561.mp3
1.08M
‌ 📛ترک فکر 📛 🔹🌹استاد 🌹🔹 🚨همه گوش بدن🗣 ☑️حجمش فقط یه مگابایته ولی میتونه تا همیشه تو روپاک نگهداره بشرطی که واقعا بهش عمل کنی😉✌🏻
آیت الله وحیدخراسانی : هر روز، یک سوره یس بخوانید و به حضرت زهرا (سلام الله علیها) هدیه کنید. 💐 ان شاءالله با این خدمت ، دم جان دادن و شب اول قبر،با فاطمه زهرا (سلام الله علیها) هستید. بیایین این ایام فاطمیه هر صبح جهت ظهور امام زمان (عج) و برآورده شدن مشکلات "یس"بخوانیم و هدیه کنیم به بی بی دو عالم حضرت فاطمه(سلام الله علیها ) ان شاءالله
📌 یھ‌¹بنده‌خدایـی‌مےگُفت: خدایاماروببخش ڪھ‌واسھ‌انجامِ‌ڪارخوب یا"جـار"زدیم!... یا"جـا"زدیم!... :) :)♥ اَلَّلهُمـّ_عجِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج_اَلــــــسٰاعة 🌤 💥 🧕↶
♥️ 💚 قصه این است " تا سینه‌یِ ما هست.. ، ، سِپَر نمے خواهد ..! وسلام... .•😎 اَلَّلهُمـّ_عجِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج_اَلــــــسٰاعة 🌤
💌 •{💭🌿}• تو تہران یڪے میگفت... خوش بھ‌ حال مسافرڪشان میدان آزادۍ...! ڪھ‌ آزادانھ‌ فریاد میزنند: 🗣 آزادۍ! آزادۍ! آزادۍ! و عابران خستھ‌ میپرسند:😩 _آزادۍ چند؟... من عابرۍ را دیدم ڪھ‌ از راننده سوال ڪرد: _آزادۍ ڪجاست؟!🤔 و رانندھ‌ با لحن معنے دارۍ گفت:😏 "رد ڪردۍ؛ آزادۍ قبل از انقلاب بود!" و من بھ‌ او گفتم: آری👈🏻 از "غرب" که بھ‌ میدان آزادی نگاھ‌ کنے، آزادۍ‌ قبل از انقلاب است!😒❌ ولـــے!!! 👈🏻از میدان "امام حسین (ع)"😍 ڪھ‌ بھ‌ آزادۍ نگاه ڪنے میبینے، آزادۍ "درست بعد انقلاب" قرار دارد😌✅ 👈🏻پس بنگر در ڪدام سو ایستاده اۍ👉🏻 طرف امام حسین(ع)😍 ، یا طرف غرب....؟!😐 ‍‎‌
🍃 ✨نمازهایت را عاشقانه بخوان حتی اگر خسته ای یا حوصله نداری..❌👇 💫قبلش فكر ڪن چرا دارے نماز میخونی؟؟ با چه کسی قصد صحبت داری؟؟⁉️ 💫 آن وقت ڪم ڪم لذت میبرے از كلماتی كه تمام عمرداری تكرارشون میڪنی..💕 💫نـمـازت را حسابی غنیمت بشمار🌹 مـیـلیـون هـا نـفـر زیـر خـاك ، بـزرگ تـریـن آرزویـشـان بـازگـشت بـه دنـیـاست، تـا سجـده كـنـنـد ... ولـو یـك سـجـده !😔✨ اَلَّلهُمـّ_عجِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج_اَلــــــسٰاعة 🌤 💥 🧕↶
💔 می گفت: دلم میخواد منم برم سوریه! آخه ینی چی!؟ منم میخوام برم[💔] باید برم سرم بره! گفتم خواهرم: این عشق تورا ب حضرت زینب(س) می ستایم ... و درک میکنم.. اما باور کن! این چادر مشکی شما ... این یادگار مادرم زهرا (س) .. بوی شهادت میدهد.... . همین که با چادر مشکی ات در این خیابان های آلوده ب گناه ... این شهر ... قدم برمیداری.. همین ک وقتی به نامحرمی میرسی سرت را زیر می اندازی ... همین که چادرت ... این برترین حجاب .. را ب رخ مردان بی غیرت میکشانی ... و با زبان بی زبانی ات میگویی هنوز هم هستند مردان با غیرتی که سر زنان شان چادر است... . باور کن لحظه لحظه قدم هایت جهاد است ... شهادت است ...😍✨ . خواهرم شنیده ای سخن آن شهید عزیز را ک میگوید ... دشمن و استعمار .. از سیاهی چادرت بیشتر از سرخی خونش میترسد؟ حواست هست نصف دنیا صف کشیده اند تا چادرت را حیایت را ...حجابت را ... چادر فاطمی ات۰۰ مکتب زهرایی ات را صبر زینبی ات را از تو بگیرند ....😡😡 .میخواهد از تو بگیرند هویتت را تا دیگر نتوانی مانند حضرت زهرا ... فرزندانت را همچون حسن (ع)و حسین (ع) تربیت کنی..😌 . تو اینجا با چادر سیاهت .. تنه دشمنان 😥😨را ب لرزه در می آوری ... دشمن را میترسانی و میگویی: هنوز هم هستند مادرانی که تربیت میکنند پسرانی شهید 🙂را... چادر آداب دارد ... آدابش را که شناختی... وابسته اش میشوی...[😍] 🌻✨🌻✨🌻✨🌻✨🌻✨🌻✨
✅زندان غیبت... ✍ امام باقر فرمودند: در صاحب این امر (امام زمان)، چهار شباهت به چهار پیامبر وجود دارد.... و اما شباهت به یوسف، زندانی بودن است. 📙 کمال الدین؛ باب ۳۲؛ حدیث ۶ آیت الله بهجت(ره) : حضرت غائب، در حالی که مُرده را زنده می کند، خود در زندانی وسیع به سر می برد. اما در مورد خود حق ندارد، هر چند برای دیگران در امور فردی عنایت خاصی دارد، اما امور اجتماعی که مربوط به خود آن حضرت است، خیر 📙در محضر آیت الله بهجت، ج۲ ص۲۹۹
✍ایت الله مجتبی تهــرانی: اگر می‌خواهید حال خود را هنگام هنگام ملاقات حضرت حـجت عج بدانید ببینید در ملاقات با قرآن چه حالی دارید. اگر مشتاق قرآنید امیدوار باشید ڪه مشتاق حضرت حجت عج هـــــم هستید.
هدایت شده از 📢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥پاداش بزرگ گناه نکردن.. 📣استاد رائفی پور 🔴🔴