خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🔗🔗🔗 🔗🔗 🔗 💌هوالحق 🔗 #رمان_حورا 🖌به قلم: زهرابانو #قسمت_بیست_دوم "آدم خسته هيچ نمى خواهد فقط دلش مى
🔗🔗🔗
🔗🔗
🔗
💌هوالحق
🔗 #رمان_حورا
🖌به قلم: زهرابانو
#قسمت_بیست_سوم
زن دایے با اشاره چشم به مهرزاد فهماند ڪه حرفے از مونا نزند.
_چرا نگم؟ هان؟ چرا ڪثافت ڪاریاے دخترتو رو نڪنم؟ اون ڪه دیگه شورشو درآورده. شبا دیر میاد. صبح ها زود میره. شما ڪه پدر و مادرشین خبر دارین از ڪاراش؟
فقط بلدین به متهم ڪردن دختر مردم.
_مهرزاد خفه شو و برو تو.
_نه دیگه این دفعه فرق داره مامان. نمیزارم حورا رو اذیت ڪنین.
_من هزار بار به رضا گفتم پنبه و آتیش رو با هم نگه ندار تو خونه. اما به گوشش نرفت اینم شد نتیجه اش. ڪه پسرم جلوم وایسته از این دختره بے همه چیز دفاع ڪنه.
خون حورا به جوش آمده بود. با حرص گفت:بسههههه دیگه. ڪاش...ڪاش منم با پدر مادرم مرده بودم ڪه انقدر بے ڪسیم رو به روم نیارین.
بعد هم با گریه دوید و وارد خانه شد.
مهرزاد با تاسف نگاهے به مادرش ڪرد و گفت:واقعا متاسفم براتون مامان.
او هم بیرون ازخانه رفت و در را به هم ڪوبید. چقدر از آن لحظه اے متنفر بود ڪه حورا اشک بر گونه هایش روان شد.
دلش قدم زدن هاے تنها را نمے خواست.
همراه مے خواست آن هخ نه هر ڪسی...حورا..
ڪاش مے شد دستانش را بگیرد و تا ته دنیا برود.
"تنهايى صرفا به این منظور نیست
ڪه ڪسے را نداری!
گاهى اطرافت را
آدم هاى متفاوت پُر مى كنند
اما نداشتنِ همان يك نفر
تمامِ تنهايى هارا
بر سرت خراب مى كند!
مشكلِ همه ما
"همان يك نفر" است
كه نيست..."
&ادامه دارد...
🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗
🔖 @khodayarahaymnakon
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_بیست_سوم
سرمو از بغلش اوردم بیرون و نالیدم:
_مامان...
اجازه توضیح بهم نداد و گفت:
+هیییس...هیچی نگو الینا...هیچ توضیحی ازت نمیخوام...
از جاش بلند شد و من رو هم وادار به بلند شدن کرد و در همون حال گفت:
+برو دخترم برو از اینی که هست سخت ترش نکن...برو مادر...رایان تو حیاط منتظرته...برو...
بعد هم من رو آروم به سمت در هل داد و خودش هم پشتشو کرد به من و رفت سمت یخچال...
میدونستم الکی در یخچال رو باز کرده و فقط میخواد من نبینم داره گریه میکنه...
آروم رفتم سمتش از پشت بوسه کوتاهی روی گونش زدم و آروم زمزمه کردم:
_goodbye mom...(خداحافظ مامان...)
بعد هم به سرعت از آشپزخونه اومدم بیرون...
🍃
وارد حیاط که شدم سرمو به اطراف چرخوندم تا رایان رو پیدا کنم که دیدم رو تاب نشسته و به آسمون خیره شده...
کمی رفتم نزدیکتر که متوجه حضورم شد و از رو تاب بلند شد...
یک قدم جلو اومد و مثل همیشه بی پروا زل زد تو چشمام...ولی من مثل همیشه به خاطر ترس از رسوایی سرمو انداختم پایین...
صداشو شنیدم که آروم پرسید:
+بریم؟!
تو دلم جواب دادم کجا؟!ولی با زبون جواب دادم:
_بریم...
اونقدر آروم بریم رو زمزمه کردم که شک داشتم شنیده یا نه...
مهم هم نبود چون اون بعدش بلافاصله چمدون من رو گرفت و راه افتاد سمت در...
🍃
از کوچه که خارج شدیم گفت:
+آدرس بده...
چی باید میگفتم؟!آدرس کجارو باید میدادم؟!
برای هزارمین بار در طول امروز تو دلم نالیدم:خدایا اسما و حسنا کجان؟!
تو فکر بودم چه غلطی کنم که یاد محیا افتادم...
آره شاید بتونم برم خونه اونا...
محیا یکی دیگه از دوستام بود...خیلی باهاش صمیمی نبودم ولی خب نسبت به دیگران با من خیلی خوب برخورد میکرد...
تصمیم گرفتم زنگی به محیا بزنم و ببینم میتونم برم خونشون یا نه...
با بدبختی و خجالت زمزمه کردم:
_رایان...میشه یه جا وایسی من به یکی زنگ بزنم؟!
پوزخندی زد و ماشین رو گوشه خیابون پارک کرد...
از ماشین پیاده شدم و با محیا تماس گرفتم...
+الو؟!
_سلام محیا...
+الینا تویی؟سلام دختر چطوری؟چه خبرا؟سرما خوردی؟صدات خیلی گرفته نشناختم...
_محیا؟چه خبرته؟یکی یکی!نه سرما نخوردم...راستش...
دوباره گلومو بغض گرفت...
دستی به گلوم کشیدم...انگار میخواستم بغضشو از بین ببرم...
صدای محیا کمی رنگ نگرانی به خودش گرفت و پرسید:
+الینا؟چی شده؟
دیگه طاقتم تموم شد...تحمل این بغض تو گلو خیلی سخته...
با گریه پرسیدم:
_محیا میشه بیام خونتون؟!
محیا که معلوم بود کلی تعجب کرده تندتند گف:
+آره عزیزم...آره...الآن آدرسو برات اس میکنم...
_ممنون...خدافظ...
+خدافظ...
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
@khodaya_1