eitaa logo
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
2.8هزار دنبال‌کننده
36.9هزار عکس
31.4هزار ویدیو
65 فایل
حتما روزیت بوده بیای📩 اینجا خدایی شو،🕊️ دلت روشن میشه🔆 ❤️تازمانیکه سلطان دلت خداست 💛کسی نمیتوانددلخوشیهایت را ویران کند. 💙باخدا باش وپادشاهی کن. 💜بی خداباش،هرچه خواهی کن 🔮 تبلیغات ارزان 🆔 eitaa.com/joinchat/800784548C35b1345b7e
مشاهده در ایتا
دانلود
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🔗🔗🔗 🔗🔗 🔗 💌هوالحق 🔗 #رمان_حورا 🖌به قلم: زهرابانو #قسمت_سی_دوم شب اول وقت قبل از شام به اتاق دایے ا
🔗🔗🔗 🔗🔗 🔗 💌هوالحق 🔗 🖌به قلم: زهرابانو وارد هیئت ڪه شد عطر عجیبے به مشامش رسید. یک فضاے خاص بود ڪه با وارد شدنت دلت آرام میگرفت. از همان ابتدا قطره هاے اشک یڪے یڪے قل خوردند روے صورت مهتابے حورا. قطره هایے ڪه هر ڪدام غم و اندوه بزرگے را در خود داشت. صدای نوحه خوان از پخش بلندگو مے آمد و همه را غصه دار میڪرد. حورا مقابل پرده حضرت زهرا ایستاد و دست ادب به سینه گرفت. _ےا فاطمه الزهرا خودت زندگیمو درست ڪن. میدونے چقدر درد دارم تو این سینه.. خودت یه ڪارے بڪن قسم به بزرگے نامت ڪه خیلے محتاجم به نگاهے از شما. بعد همانطور ڪه اشک هایش را پاک میڪرد وارد حسینیه شد و گوشه اے نشست. ڪتاب دعایے برداشت و تک تک دعاهایے ڪه میخواست را خواند. سخنرانی ڪه تمام شد،نوحه خوان روضه را شروع ڪرد. آن چنان دردناک و سوزناک مے خواند ڪه هر شنونده اے گریه و ناله سر مے داد. دل حورا شڪست. با خود گفت:خدایا.. میشه به منم یک نگاهے ڪنے. من دیگه از این زندگے خسته ام. ڪسے رو ندارم باهاش دردودل ڪنم. ڪسیو ندارم ڪه بهم محبت ڪنه. ڪسیو ندارم ڪه سرمو بزارم رو شونه اش و هق هق ڪنم. خودت ڪه میبینے حال و روزمو. به حق همین شب عزیز قسمت میدم خدا... منو خلاص ڪن از این زندگے ڪه از اول تا همین حالا جز شب هایے ڪه پیش توام روے خوشے بهم نشون نداده. مهرزادم ڪارے ڪن فراموشم ڪنه. من به دردش نمے خورم. نمے تونه رو پاے خودش وایسته و مستقل بشه. از همه مهم تر... تو رو باور نداره. من بنده تو ام خدا. همیشه دست نیازم به سوے تو دراز بوده. دست خالے برم نگردون از مجلس بے بے فاطمه زهرا. حاجتمو بده.. گرےه مے ڪرد و با خدا حرف مے زد. آخر مجلس بود و وقت دعا. بعد از همه دعاهایے ڪه روضه خوان گفت، زمزمه ڪرد: خدایا آخر و عاقبتم رو به خیر ڪن. با یک الهے آمین همه بلندشدند تا از حسینیه خارج شوند. حورا آخر از همه خارج شد و دید ڪه دارند غذا مے دهند. پرس غذاے خود را ڪه از بویش میتوانست تشخیص بدهد ڪه قیمه است، از دست پسرک جوانے گرفت و راه افتاد سمت در خروجی. اما ڪمے مڪث ڪرد و دوباره برگشت سمت حسینیه. همان پسرے ڪه غذاها را تقسیم مے ڪرد، با دیدن حورا در آن وضع لبخندے زد و محو او شد. _یعنی چقدر مشڪل داره ڪه این جورے مثل ابر بهار گریه مے ڪنه؟ حورا باز دیگر خواسته خود را از خدا خواست و به سمت خانه به راه افتاد. "ڪاش خدا ڪمے مرا ببیند. خب چه مے شود؟ مگر من سهمے از این دنیا ندارم؟ مگر من چه قدر چیزے مے خواهم ڪه اینگونه دنیا با من لج مے ڪند؟ خدایا.. دنیایت به اندازه قلب یک گنجشک ڪوچک است. هیچڪس به آرزوهایش نمے رسد." &ادامه دارد...  ‌‌🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗 🔖 @khodayarahaymnakon
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ بعد از سلام و احوالپرسی امیر چمدان رو کمی جلو کشید و خطاب به الینا گفت: +بفرمایید،ماشین اونوره...چمدونتون رو هم که آوردم بفرمایید بریم سمت ماشین... اخم الینا ناخواسته در هم شد...این روزا خیلی حساس شده بود...کوچکترین محبتی را ترحم نسبت به خودش و هیچ کس جز حسنا این حساسیت الینارو درک همیشه همینطور بود،حسنا از تمام احساسات الینا باخبر بود... دلیل صمیمیتشان هم از همین جا شروع شد... یکدیگر را خیلی خوب درک میکردند... الینا باهمان اخم های درهم دست برد و چمدان را از دست امیرحسین کشید و در حالیکه سعی میکرد کمی خشمش رو کنترل کنه و مودبانه حرف بزنه گفت: _مگه خودم چلاقم؟! امیر و اسما متعجب به الینا نگاه میکردند ولی حسنا نه! اسما خواست در دفاع از برادرش چیزی بگه که حسنا گوشه ی چادرش را کشید و با چشمانش از او درخواست سکوت کرد.اسما با حرص نفسش رو بیرون داد و از درخواست حسنا اطاعت کرد.چون میدانست که حسنا بیشتر از او الینا را می شناسد... الینا با حرص قدمی به سمت جلو برداشت.خسته بود و معلوم نبود این سه خواهر و برادر کِی عزم رفتن میکنند... با حرکت الینا آن سه نفر هم به خودشان اومدن و با یک قدم فاصله پشت الینا راه افتادند... همین که حرکت کردند حسنا خودش را وسط خواهر و برادرش قرار داد و زمزمه کرد: +از الینا ناراحت نشین،رفتاراش طبیعیه. اسما خواست چیزی بگه که حسنا دوباره پچ پچ کرد: +هییس.بعدا حرف میزنیم... بعد از این حرف هم کمی قدم تند کرد تا با الینا هم قدم بشه... وسط راه الینا تازه به خودش اومد و بی هوا پرسید: _کجا میریم؟ اسما با همان لحن همیشه سرخوشش گفت: +خونه ما جیـــــگر... همیشه همینطور بود ناراحتی اسما دقیقه ای بود! دوباره الینا پرسید: _چی؟برای چی؟ +تو فکر کن مهمونی دعوتی... الینا با شنیدن این حرف خیالش کمی آرام گرفت. این ترحم بود؟!نه نبود!این فقط یک مهمانی به مناسبت ورودش بود!... کمی بعد ماشین جلوی ساختمان شش طبقه ای متوقف از شد. بعد پیاده شدن،امیرحسین به سمت صندوق عقب رفت تا چمدان را بردارد.اما قبلش با لحنی که خالی از طعنه نبود از الینا اجازه خواست: +اجازه که میفرمایید؟! بعد با چشم به چمدان نگاه کرد.دست خودش نبود،شرایط الینا را درک میکرد ولی نمیتونست غرور له شده اش رو نادیده بگیره... الینا با شرمندگی سری پایین انداخت و امیر چمدان را تا داخل ساختمان آورد. آپارتمان لابی نداشت و همین که از حیاط کوچیکش رد میشدی به ساختمان میرسیدی.واحد آنها هم طبقه همکف بود. همین که زنگ واحد را زدند در باز شد و مادر دوقلوها که مهناز نام داشت جلود در ظاهر شد و بلافاصله الینا رو در آغوش کشید! مهناز خانم در جریان تمام اتفاقات زندگی الینا بود و خب بنابر آن حس مادرانه ای که داشت بیشتر از هرفرد عادی دل میسوزاند... بماند که از دیروز تا حالا حسنا چقدر روی مغز مادرش کار کرده بود که جلوی الینا دل نسوزاند و عادی رفتار کند. مهناز خانم بالاخره موفق شد با وارد کردن هزار زور و ضرب به چشمش جلوی ریزش اشکش رو بگیره و بالاخره الینا رو به داخل هدایت کنه... 👈کجا ها را به دنبالت بگردم شهر خالے را...؟! دلم انگار باور کرده آن عـــشـــق خیالے را...👉 . 👈نسیمے نیست...اَبری نیست...یعنے نیستے در شهر تو در شهری اگر باران بگیرد این حوالے را...👉 . 👈شبے دست از سرم بردار و سر بر شانه ام بگذار بِکُش بر سینه این دیوانه ی حالے به حالے را...👉 . 👈 &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 خدایا 🕋 رهایم نکن🔗 @khodaya_1