eitaa logo
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
3.2هزار دنبال‌کننده
29.9هزار عکس
26.1هزار ویدیو
48 فایل
حتما روزیت بوده بیای📩 اینجا خدایی شو،🕊️ دلت روشن میشه🔆 ❤️تازمانیکه سلطان دلت خداست 💛کسی نمیتوانددلخوشیهایت را ویران کند. 💙باخدا باش وپادشاهی کن. 💜بی خداباش،هرچه خواهی کن 🔮 تبلیغات ارزان 🆔 eitaa.com/joinchat/800784548C35b1345b7e
مشاهده در ایتا
دانلود
🔗🔗🔗 🔗🔗 🔗 💌هوالحق 🔗 🖌به قلم: زهرابانو مهرزاد جلوی حورا ایستاد و من من کنان پرسید:حورا جان ببین بزار برات توضیح بد.. حورا دستش را به علامت ایست جلوی صورت حورا گرفت و گفت:خواهش میکنم.. از مهرزاد رد شد و جلوی خانواده دایی اش ایستاد. با بغضی که همچنان در گلویش مانده بود، بریده بریده گفت: زن دایی جان.. من اگه... اگه جای دیگه ای.. جز اینجا داشتم... حتما میرفتم و... مزاحمتون نمی شدم... از ... از امروزم... میگردم دنبال خونه. خیالتون راحت باشه... زیاد منو تحمل... نمی کنین اما.. اما میخوام اینو بگم که... من به شما... بدی نکردم. هیچ بدی به هیچ کسی نکردم. نمیدونم چرا دارین با من این طوری رفتار می کنین. من تو دنیا بعد خدا... شما رو داشتم. اما شما هم برای من هیچوقت مثل مادر و‌پدر نبودین. من چی می خواستم مگه؟ یکم محبت مادرانه.. حمایت پدرانه.. اما شما اینا رو از من که هیچی از مهرزادم محروم کردین. چرا؟ چون همیشه از من دفاع می کرد. برگشت سمت مهرزاد و گفت:آقا مهرزاد از این به بعد من و شما فقط و فقط دختر عمه پسر دایی هستیم و جز این من به هیچ چشمی بهتون نگاه نمی کنم. بهتره برگردین سر زندگی خودتون و منو فراموش کنین. تا مهرزاد خواست حرفی بزند، حورا انگشت اشاره اش را بالا آورد و گفت:نزارین حرمت ها شکسته بشه لطفا. من از اول هم به چشم برادر بهتون نگاه می کردم. همین و بس.. پس لطفا تمومش کنین. منم زیاد اینجا نمی مونم. باز برگشت سمت خانواده آقا رضا و گفت:ببخشید اگه تو این سال ها مزاحمتون بودم. با بغض برگشت به اتاقش و دیگر نتوانست و بغض را شکست. شروع کرد به گریه کردن اما روی تخت نشست و بالش را روی صورتش محکم فشرد تا صدای گریه اش را نشنوند. تا ضعفش را نبینند. فقط خدا می دانست و خودش. دلش شکسته بود و برای مظلومی و بی کسی خودش می سوخت. آن شب کم گریه نکرده بود که باز هم داشت گریه می کرد. چشمانش می سوخت و سرش هم حسابی درد می کرد. &ادامه دارد...  ‌‌🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗 🔖 @khodayarahaymnakon
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ نگاهی به ساعت کردم... چهار بعد از ظهر بود!!!باورم نمیشد من از صبح تا حالا داشتم وسایلامو جابه جا میکردم!!! کش و قوسی به بدنم دادم که همزمان زنگ آیفون هم زده شد... اونقدر خسته بودم که اصلا دلم نمیخواس برم در رو باز کنم!!! زنگ برا بار دوم زده شد و من مجبور شدم از جام بلند شم!... نگاهی به صفحه مانیتور آیفون انداختم هیچی پیدا نبود...ناچار گوشی رو برداشتم و گفتم: _بله؟! +ببخشید شما کیک سفارش داده بودین؟! صدا خیلی ضعیف میومد...انگار طرف به زور داشت حرف میزد...با وجود ضعیف بودن مشخص بود صدا،صدای زنه!!! همینطور که داشتم به این فکر میکردم که من کیک سفارش ندادم داشتم به اینم فکر میکردم که مگه پیک موتوری زنم میشه!؟ از فکر بیرون اومدم و گفتم: _خیر،من سفارش ندادم... +مگه شما تولدتون نیس؟! _من؟خیر!حتما واحد رو اشتباه گرفتین! +نخیر من درست زنگ زدم مگه اونجا واحدِبانویِ مِهر نیس؟! _خانوم بانوی مهر دیگه کیه؟نخیر اشتباه گرفتین!!! +حالا شما باز کن ما خودمون واحد رو پیدا میکنیم! باورم نمیشد!طرف دزد بود؟مزاحم بود؟پس چرا زن بود؟اصن این چه گیری داده بود؟بانوی مهر دیگه کی بود؟! _خانوم محترم شرمنده!بفرمایین زنگ واحد مورد نظرتونو بزنید انقدرم مزاحم مردم نشین!!! با حرص گوشی رو کوبوندم رو آیفون!!! چه مردم آزارایی یافت میشنا!... رفتم سمت کاناپه و تا خواستم دراز بکشم صدای زنگ در واحد خودم اومد!... همینطور که تو دلم به هرچی مزاحمه فحش میدادم رفتم سمت در و از چشمی نگاه کردم... همون جعبه فقط پیدا بود! ینی کی در رو برا این مزاحمه باز کرده بود؟! حالا من باید چی کار میکردم؟!باز کنم؟! تصمیم گرفتم کمی لای در رو باز کنم و یه جوری طرفو رد کنم بره... کمی لای در رو باز کردم و گفتم: _من به شما نگفتم واحد رو اشتباه گرفتین؟! جعبه رو پایین اورد و گفت: +منم به شما گفتم اشتباه نگرفتم!نمیدونی بدون سرکار خانم امروز تولد بانوی مهر هست!بانوی مهر هم تو این خونه زندگی میکنه! هنگ کرده بودم! نمیفهمیدم چی میگه! مگه امروز چندمه؟! انگار خودش فهمید تو هنگم که گفت: +زور نزن بابا امروز یکمه!!! چطور یادم نبود؟!سابقه نداشته!!انقدر تو شک بودم که فقط تونستم زمزمه کنم: _اسما!!! من جلوی در خشک شده بودم که اسما با پررویی من رو کنار زد و خودش پرید داخل! تازه وقتی در رو پشت سر خودش بست متوجه شدم که حسنا همراش نیس... بالاخره زبون باز کردم و گفتم: _پس حسنا..... پرید وسط حرفمو همینطور که داشت جعبه ی کیک رو میزاشت رو میز وسط هال گفت: +حالا میاد ولی وقتی بیاد منو میخوره! با تعجب پرسیدم: _چرا؟! برگشت سمتمو با لبخند ژکوندی گفت: +آخه قالش گذاشتم!رفت هدیه سفارشی تو رو بخره به منم گف منتظر وایسم ولی من گرمم شد اومدم! _هدیه سفارشی؟!... رفتم سمت کاناپه ای که اسما هم روش نشسته بود و خواستم بشینم که زنگ در رو زدن. حسنا بود؛در رو باز کردم و منتظر شدم بیاد بالا. &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 خدایا 🕋 رهایم نکن🔗 @khodaya_1