eitaa logo
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
3.2هزار دنبال‌کننده
29.9هزار عکس
26.1هزار ویدیو
48 فایل
حتما روزیت بوده بیای📩 اینجا خدایی شو،🕊️ دلت روشن میشه🔆 ❤️تازمانیکه سلطان دلت خداست 💛کسی نمیتوانددلخوشیهایت را ویران کند. 💙باخدا باش وپادشاهی کن. 💜بی خداباش،هرچه خواهی کن 🔮 تبلیغات ارزان 🆔 eitaa.com/joinchat/800784548C35b1345b7e
مشاهده در ایتا
دانلود
🔗🔗🔗 🔗🔗 🔗 💌هوالحق 🔗 🖌به قلم: زهرابانو _اون املے ڪه میگے لیاقتش از تو هم بیشتره. اون دختر پاڪه، معصومه، مثل آب زلال میمونه. دستش به نامحرم نخورده. موهاشو نامحرم ندیده اونوقت تو.. تو دارے مشخص میڪنے ڪے لیاقتش بیشتره ڪے ڪمتر؟ مرےم خانم همچنان عجز و ناله مے ڪرد. _خدا لعنتت ڪنه پسر ڪه همه آرزوهام رو به باد دادے. همه رویاهایے ڪه برات داشتم رو نابود ڪردے. اے خدا مگه من چه گناهے به درگاهت ڪردم ڪه پسر من باید عاشق این دختره بے همه چیز بشه؟ مهرزاد عصبے شد و بلند گفت:بسه دیگه مامان هے من هیچے نمے گم. حورا رفته حسینیه شباے فاطمیه است. اگه با تنها رفتنش مشڪل دارین از فرداشب باهاش میرم. مونا باز دخالت ڪرد:تو ڪه نمازم نمیخونے فاطمیه ات چیه؟ _میرم مراقب حورا باشم شما فضولے نڪن. الانم خودتونو جمع ڪنین حورا بیاد ببینه زشته. مهرزاد به سمت در خانه حرڪت ڪرد ڪه با حورا برخورد. حورا بدون آن ڪه نگاهے به او بیندازد همان طور بهت زده وارد خانه شد و به دایے و زن دایے و دختر دایے هایش خیره شد. _حورا؟؟ ڪی.. ڪے اومدی؟ حورا پاسخے نداد. _چی شنیدے حورا؟ _همه چیزایے ڪه باید میشنیدم شنیدم. &ادامه دارد...  ‌‌🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗 🔖 @khodayarahaymnakon
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ همون لحظه حسنا هم وارد آشپزخونه شد و من سوالی که از اول تو ذهنم بود رو ازش پرسیدم: _حسنا؟این خونه مال خودتونه؟ینی مگه شما تهران زندکی نمیکردین؟پس چرا... حرفمو قطع کرد و خودش ادامه داد: +مگه نمیدونی خانواده پدری من شیرازین...به خاطر همین رفت و آمدهای ما به شیراز زیاده از طرفی اکثر انتقالی ها یا ماموریت هایی که به بابام میدن هم شیرازه برا همین این خونه رو خریدیم.این خونه ای هم که میبینی... با دست به اطراف اشاره کرد و ادامه داد: +برا این خریدیم چون امیرحسین شیرازو از تهران بیشتر دوس داره و گفته میخوام اینجا زندگی کنم... سری تکون دادم و زیر لب گفتم: _آهان... بعد از این حرف دستمو گرفت و گفت: +بیا بریم اتاقارم یه نگاهی بکن تا بعد هرچی کم و کثریه لیست کنیم بخریم... دستمو کشیدم و محکم گفتم: _بخریم نه!بخری!ینی خودم میخرم...شما به اندازه کافی من رو مدیون خودتون کردین...بعدم به نظر من اینجا هیچ کم و کثری نداره... سری تکون داد و در جواب حرفام هیچی نگف... میدونستم درک میکنه و چقدر ممنونش بودم... انتهای سالن دوتا اتاق خواب قرار داشت اولی که خالی بود و فقط یه کمد دیواری داشت با یه فرش کوچیک... وارد اتاق دومی شدیم که دیدیم اسما و امیرحسین در حال نصب تخت هستن... اسما با دیدن ما خطاب به من گفت: +بیا الینا اینم تخت فقط تشک و اینا... با خونسردی گفتم: _مشکلی نیس میریم میخرم!!! +ینی عاشق جمله بندیتم،میرییییم...میخرررم...خب فدای خودکفاییت بشم خودت برووو...بخخخر...ما رو سننه! اونشب رو خونه دوقلوها خوابیدم چون هنوز امکانات خونم به حد اعلا نرسیده بود... فردای اونروز هم با اسما و حسنا رفتیم بازار و من با یه مقدار پولی که تو حسابم داشتم تشک و یه سری وسایل لازم و ضروری خریدم... خرید مواد غذایی رو هم گذاشتم برا بعد،دلم نمیخواست جلوی اسما و حسنا خرید کنم...آخه پول زیادی برام نمونده بود!فکر کنم تا آخر هفته باید طلاهامو هم بفروشم... بعد از دوروز موندن تو خونه دوقلوها بالاخره روز سه شنبه تونستم برم خونه خودم... تو اون دوروز علاوه بر عصر ها که میرفتیم خرید صبح تا ظهرم خونه رو تمیز میکردیم... سه شنبه صبح بالاخره با وسایلای خودم وارد خونه شدم... حس میکردیم بالاخره بعد از تقریبا دوهفته دارم ذره ای آرامش رو حس میکنم... خانواده ی رادمهر واقعا مهربون و خونگرمن و آدم خیلی راحت میتونه باهاشون اخت بشه... اونروز بعد از وارد شدن به خونه تصمیم گرفتم اول از همه برم مواد غذایی و یه روزنامه بخرم برا پیدا کردن کار... قرار بود آقای رادمهر هر ماه با توجه به حقوقی که میگیرم مقداری اجاره ازم بگیره... 🍃 سه روز تمام در به در دنبال کار گشتم ولی بازم هیچی که هیچی... به چندتا کانون زبان هم سر زدم ولی گفتن چون هیچ مدرک تحصیلی دارم قبولم نمیکنن... تو این سه روز حتی فرصت نکردم لباسا و وسایلامو بچینم هنوز همشون تو چمدونن... تنها کار مفیدی که انجام دادم فروش طلاهاو لپ تاپم بوده که پول آنچنانی هم ازش حاصل نشد! به کل از پیدا کردن کار ناامید شده بودم که بالاخره تو یه بوتیک لباس فروشی کار پیدا کردم و قرار شد فردای اون روز برم به بوتیک برا آشنایی و امضای قرارداد... بعد از اینکه خیالم از بابت کار راحت شد بالاخره بعد از سه روز تصمیم گرفتم سروسامونی به وسایلام بدم... بسم اللهی گفتم و شروع کردم. &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 خدایا 🕋 رهایم نکن🔗 @khodaya_1