🔗🔗🔗
🔗🔗
🔗
💌هوالحق
🔗 #رمان_حورا
🖌به قلم: زهرابانو
#قسمت_نود_ششم
حورا آیفون را گذاشت.
دلش می خواست امروز کمی بیشتر به خودش برسد .
روسری ساتن ارغوانی اش را سرش کرد، چادری که از مادرش بهش رسیده بود را از بقچه اش خارج کرد.
هنوز هم بوی او را می داد...
در حیاط را که بست، امیرمهدی را دید که به ماشینی تکیه داده و به رزهای در دستش خیره شده.
به سمتش آرام قدم برداشت.
_سلام.
_عه سلام اومدین؟ خوب هستین؟
_متشکر شما خوبین؟
_بله عالی.
و حورا خوب می دانست این عالی چه معنایی دارد.
_خب من ماشین ندارم با چی بریم؟
_مهم نیست من همیشه پیاده میرم.
_عه؟ چه بهتر پس بریم.
به راه افتادند.
هر دو در سکوت قدم برمی داشتند. انگار نه انگار قرار بود امیر مهدی این خبر را به او بدهد؛ حالا چه شده بود که این سکوت انقدر برایشان مهم شده بود؟
شاید نمی خواستند آرامش بینشان بهم بخورد.
اما بالاخره امیر مهدی به حرف آمد.
_اول این گل مال شماست.
حورا ذوق زد و گل را گرفت.
_ وای ممنونم لطف کردین
_من امروز مزاحم شدم که جواب اون حرف دیشبتونو بگم!
_خب بفرمایید چیشد؟
_راستش... دادم حاج اقا مسجد برام استخاره گرفت. گفت عالی اومده برم که قسمت منتظرمه...
حورا لپ هایش گل انداخته بود.
باورش سخت بود. وقتی فکر می کرد به امیر مهدی خواهد رسید. به مرد رویاهای دورش.
به دانشگاه رسیدند. اما امیر مهدی هنوز حرف اصلی اش را نگفته بود.
شاید رویش نمی شد. حق هم داشت. امیر مهدی مانند مهرزاد پسر راحتی نبود. نمی توانست راحت حرف دلش را بگوید.
تصمیم گرفت به محمدرضا بگوید شاید از طریق او و همسرش میشد حرف دلش را به حورا برساند.
از هم خدافظی کردند.
اما روحشان همچنان برای باهم بودن بی تابی میکرد.
امیر مهدی راه مغازه را در پیش گرفت.
از شانس خوبش امیر رضا در مغازه بود. انگار که از دیشب تا به الان شانس با او بوده.
&ادامه دارد...
🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗
🔖 @khodayarahaymnakon
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🔗🔗🔗 🔗🔗 🔗 💌هوالحق 🔗 #رمان_حورا 🖌به قلم: زهرابانو #قسمت_نود_پنجم او باید با فردی مشورت می کرد که ب
🔗🔗🔗
🔗🔗
🔗
💌هوالحق
🔗 #رمان_حورا
🖌به قلم: زهرابانو
#قسمت_نود_ششم
حورا آیفون را گذاشت.
دلش می خواست امروز کمی بیشتر به خودش برسد .
روسری ساتن ارغوانی اش را سرش کرد، چادری که از مادرش بهش رسیده بود را از بقچه اش خارج کرد.
هنوز هم بوی او را می داد...
در حیاط را که بست، امیرمهدی را دید که به ماشینی تکیه داده و به رزهای در دستش خیره شده.
به سمتش آرام قدم برداشت.
_سلام.
_عه سلام اومدین؟ خوب هستین؟
_متشکر شما خوبین؟
_بله عالی.
و حورا خوب می دانست این عالی چه معنایی دارد.
_خب من ماشین ندارم با چی بریم؟
_مهم نیست من همیشه پیاده میرم.
_عه؟ چه بهتر پس بریم.
به راه افتادند.
هر دو در سکوت قدم برمی داشتند. انگار نه انگار قرار بود امیر مهدی این خبر را به او بدهد؛ حالا چه شده بود که این سکوت انقدر برایشان مهم شده بود؟
شاید نمی خواستند آرامش بینشان بهم بخورد.
اما بالاخره امیر مهدی به حرف آمد.
_اول این گل مال شماست.
حورا ذوق زد و گل را گرفت.
_ وای ممنونم لطف کردین
_من امروز مزاحم شدم که جواب اون حرف دیشبتونو بگم!
_خب بفرمایید چیشد؟
_راستش... دادم حاج اقا مسجد برام استخاره گرفت. گفت عالی اومده برم که قسمت منتظرمه...
حورا لپ هایش گل انداخته بود.
باورش سخت بود. وقتی فکر می کرد به امیر مهدی خواهد رسید. به مرد رویاهای دورش.
به دانشگاه رسیدند. اما امیر مهدی هنوز حرف اصلی اش را نگفته بود.
شاید رویش نمی شد. حق هم داشت. امیر مهدی مانند مهرزاد پسر راحتی نبود. نمی توانست راحت حرف دلش را بگوید.
تصمیم گرفت به محمدرضا بگوید شاید از طریق او و همسرش میشد حرف دلش را به حورا برساند.
از هم خدافظی کردند.
اما روحشان همچنان برای باهم بودن بی تابی میکرد.
امیر مهدی راه مغازه را در پیش گرفت.
از شانس خوبش امیر رضا در مغازه بود. انگار که از دیشب تا به الان شانس با او بوده.
&ادامه دارد...
🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗
🔖 @khodayarahaymnakon
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_نود_ششم
نگاه غمگینی بهم انداخت.نی آیس پک رو زد رو چونم تا لبمو ول کنم.
محو چشماش آیس پک رو از دستش گرفتم و شروع کردم به خوردن...
تا آخرین قطره ی آیس پک توی دستم نگاه خیرشو روی خودم تحمل کردم.
لیوان خالیه آیس پک رو توی دستم چرخوندم و زیرلب تشکر کردم.
لیوانو از دستم گرفت انداخت آشغالیو سوار ماشین شد.
حرکت کرد سمت خونه و همونجور که خیره به جلو بود آروم شروع کرد به حرف زدن:
+ببین الینا...میدونم دلتنگی ولی...ولی...
اشکام دوباره داشتن جاری میشدن پس برای اینکه جلوشو بگیرم نالیدم:
_Rayan please...(رایان لطفا...)
سریع سرشو تکون داد و گفت:
+ok ok...من اصلا قصد نداشتم ناراحتت کنم...اصن فکرشم نمیکردم ناراحت بشی خب؟!اممم...من فقط خواستم بگم تو این مدت خیلی مراقب خودت باش خب؟!
به تلخی زمزمه کردم:
_نه ماهه مراقب خودمم!
ریان با لحن خواهشی گفت:
+الینا لطفا...این آخرین دیدارمون تا یکی دوماه دیگست...پس لطفااا انقدر تلخ نباش.میشه؟!
وحشت زده چرخیدم سمتش:
_دو مماه؟!چرا انقدر زیاد میری؟!پس...پس کارت چی میشه؟!تو مثلا مهندسی؟!ینی چی شرکت چی؟!ینی انقدر شرکتتون بی در و پیکره؟!
با لبخند مهربونی نیم نگاهی بهم انداخت.بعد برگشت و نگاهشو دوخت به خیابون روبروشو با همون لبخند مهربون گفت:
+چند ماه پیش تو یکی از شرکتای تهران مصاحبه دادم دوروز پیش بهم زنگ زدن و گفتن تو مصاحبه قبول شدم.حالا باید یه چندماهی اونجا امتحانی کار کنم ببینم خوششون میاد یانه...
_پس شرکت خود...
+شرکت خودمونم هیچی...مدیر شرکت آدم فهمیده ایه...میدونه من اگه شرکت تهران قبول بشم برام یه موفقیت بزرگ به حساب میاد براهمین اجازه داده برم...
مغموم و ناراحت تو صندلی فرو رفتم و با صدای آرومی زمزمه کردم:
_دوماه؟!ینی تا بعد عید؟!
صدامو شنید چون گفت:
+اگه بتونم حتما بعد از روز پنج عید میام.
نزدیک خونه بودیم که گفت:
+الینا تو این مدت که نیستم خیلی مراقب خودت باش.
بعد با حرص چشماشو تو کاسه چرخوند و گفت:
+زیادم دوروبر این پسره امیرحسین نگرد.حتی اگه میدونی با خاهراش قطع رابطه کن...
با حرص جواب دادم:
_میشه تعیین تکلیف نکنی؟!
+الینا؟!...
_هان؟!چرا وقتی از چیزی خبر نداری و شرایطی رو درک نمیکنی تعیین تکلیف میکنی؟!با خواهراش قطع رابطه کنم بعدشم حتما برم بمیرم دیگه نه؟!
پوفی کشید و ماشین رو وایسوند جلو در خونه.
با لحنی که معلوم بود مجبور شده قبول کنه گفت:
+خیل خب...با هرکی میخوای دوست بمون ولی الینا نفهمم دوروبر این پسره ایا...
از اینهمه غیرتش خوشم اومده بود.اونقدر که بدون هیچ مخالفتی گفتم:
_چشم...
لبخند رضایت رو لباش نقش بست:
+چشمت بی بلا...
سریع از ماشین پیاده شدم.در رو که بستم یادم اومد خدافظی نکردم.
زدم به شیشه و وقتی شیشه رو کشید پایین گفتم:
_نمیای بالا؟!
با لبخند جواب داد:
+نه ممنون.فردا باید برم خیلی کار دارم.
_باشه پس...اممم...
انگار حرف دلمو خونده باشه چشمکی زد و گفت:
+مراقب خودم هستم!
برا که دستم رو نشه خودمو زدم به بیخیالی و گفتم:
_خوب کاری میکنی مادر پدرت از سر راه نیاوردنت!
خندید و وسط خنده هاش گفت:
+خیعلی رو داری دختر!
به زور خندمو کنترل کردم و گفتم:
_کاری نداری؟!
+نه.یادت نره موا...
حرفشو قطع کردم و شمرده شمرده گفتم:
_مواظب...خودم...باشم...
خندید و گفت:
+خدافظ.
_خدافظ.
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
@khodaya_1