eitaa logo
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
3هزار دنبال‌کننده
32.4هزار عکس
28هزار ویدیو
54 فایل
حتما روزیت بوده بیای📩 اینجا خدایی شو،🕊️ دلت روشن میشه🔆 ❤️تازمانیکه سلطان دلت خداست 💛کسی نمیتوانددلخوشیهایت را ویران کند. 💙باخدا باش وپادشاهی کن. 💜بی خداباش،هرچه خواهی کن 🔮 تبلیغات ارزان 🆔 eitaa.com/joinchat/800784548C35b1345b7e
مشاهده در ایتا
دانلود
🔗🔗🔗 🔗🔗 🔗 💌هوالحق 🔗 🖌به قلم: زهرابانو مهرزاد در راه مغازه دعا می کرد امیر رضا مغازه باشد تا بتواند سوال هایش را از او بپرسد. داخل مغازه شد و خوشبختانه امیر رضا هنوز نرفته بود . _سلام داداش. _سلام داداش صبحت بخیر خوش اومدی _قربانت _مهرزاد جان من باید برم کار دارم اینم کلید مغازه. _نه یه لحظه صبر کن ازت سوال دارم. _جانم بگو _راستش.. _خب بگو چیشده _درمورد نماز میخوام بدونم براچی مردم نماز میخونن ؟ _خب اول برای آرامش دلشون و این که با نماز خوندن آدم به خدا هم نزدیک تر میشه. اگر می خوای بهتر و مفهومی تر بدونی باید بری کتاب بخونی داداش من دیرم شده باید برم خوشحالم شدم شنیدم دنبال نماز خوندن ‌و فلسفه نمازی. _مرسی داداش برو خدافظ. _یاعلی امیررضا که رفت، مهرزاد داده همراهش را روشن کرد و در گوگل سرچ کرد:تاریخچه نماز . اولین مطلبی که بالا امد را خواند. "همواره در طول تاريخ، نيايش و نماز سرلوحه آيين‌هاي ريشه‌دار و عميق در زندگي انسان‌ها بوده است. با اين كه نيايش جنبه عمومي و فراگير داشته، با اين حال صورت و كيفيت و اوصاف آن در همه جا يكسان نبوده است. ولي يك امر در همه عبادت‌ها مشترك است و آن اعتقاد به مخاطبي برتر از بشريت كه نيايشگر با او سخن مي‌گويد و براي نيازش، دست به دامان او مي‌زند. بررسي و مطالعه تاريخ آفرينش انسان، نمايشگر اين حقيقت است كه همزمان با آفرينش و پيدايش انسان، نيايش و نماز نيز تولد يافته است. ازاين رو، هميشه در ضمير ناخود آگاه و فطرت خداجوي انسان، به يك كانون معنوي و روحاني معتقد و متصل شده و در برابر آن منبع نور وقدرت به نيايش دست زد. ماكس مولر خاورشناس آلماني و استاد دانشگاه آكسفورد مي‌گويد: «اسلاف و گذشتگان ما از آن زمان به درگاه خداوند سر فرود آورده بودند كه، حتي براي خدا هم نتوانسته بودند نامي بگذارند.» در رابطه با سابقه تاريخي نماز در روايتي مي‌خوانيم:«هي اَخُر وصايا النبياء» از اين روايت مي‌توان فهميد كه تمامي يك‌صد و بيست و چهار پيامبر الهي با نماز مأنوس و سفارش كننده به آن بوده‌اند." وقتی متنش تمام شد در فکر فرو رفت و با خود گفت: حالا باید طریقه نماز خوندن را یادبگیرم.     &ادامه دارد...  ‌‌🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗 🔖 @khodayarahaymnakon
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ از اون روز توی پارک یک هفته میگذشت.توی این یک هفته زندگی من دگرگون شده بود.تنها تر شده بودم. از رایان که هیچ خبری نبود...هیچ خبری! امیرحسین هم...تمام سعیم این بود تا اونجایی که میتونم جلو چشمای امیرحسین نباشم...نمیدونم خجالت میکشیدم یا هرچی فقط نمیخواستم باهاش چشم تو چشم بشم... حتی از دوقلوها هم تو این یک هفته خبری نبود.انگار همه طبق قرار نانوشته ای ازهم دوری میکردیم. تو این یک هفته ذره ای استراحت نکرده بودم و تمام مدت برای اینکه ذهنم مشغول باشه یا کارکردم یا درس خوندم... حقیقت این بود که حرفای رایان به مذاقم خوش اومده بود... حرفاش شیرین بود ولی در عین حال ترسناک! رایان حق نداشت به من دل ببنده... راست میگفت من دیگه الینای هشت ماه پیش نیستم... من حتی الینای دیروز نیستم... روز به روز در حال تغییرم...در حال یادگیری... من هنوز دیوانه وار رایان رو دوست دارم هنوز وقتی حرف میزنه قلبم هیجان زده میشه ولی دیگه یاد گرفتم چطور رفتار کنم... دیگه یاد گرفتم بتونم جلو رایان هم همون الینای همیشگی باشم نه یه دختر دست و پاچلفتی که با هر کلمه ی رایان سرخ و سفید میشه! یاد گرفتم چون مجبور بودم یاد بگیرم...چون مجبورم دیگه به رایان فکر نکنم و اجازه ندم اونم به من فکر کنه... 🍃 اواسط آذر ماه بود و هوا هم روز به روز سرد تر میشد. از فروشگاه خارج شدم تا برم سمت خونه که ماشینی بوق زد.بدون توجه به راهم ادامه دادم که صدای آشنای راننده بلند شد: +الینا؟! باورم نمیشد خودش باشه!دو هفته ای بود که هیچ خبری ازش نبود. ماشین ده قدمی دورتر بود.هنوز یه قدم هم نرفته بودم که ماشینی کنار پام زد رو ترمز.بی توجه داشتم میرفتم سمت رایان که صدای آشنای دیگه ای از پشت سرم بلند شد: +الینا خانوم؟! سرجام خشک شدم!... دلم میخواست زمین دهن باز میکرد و منو میبلعید!سمت راست امیرحسین سمت چپ رایان! نگاه کوتاهی به هردو انداختم.مونده بودم بخندم یا گریه کنم.هردوبا یک ژست وایساده بودن کنار ماشیناشون.هردو دست راستشون به سقف ماشین بود و دست چپشون به در! انگار رایان متوجه امیرحسین نشده بود که گفت: +الی پس چرا نم... حرفش که قطع شد نگاهی بهش انداختم.یه ابروشو داده بود بالا و موشکافانه امیرحسین رو زیر نظر داشت. نگاهی به امیرحسین کردم.با اخم خیره به رایان بود.مونده بودم چکار کنم که با صدای بسته شدن در ماشین که از سمت چپ بلند شد نگاهی به رایان انداختم. بعد از بستن در ماشین به سمت ما راه افتاد. امیرحسین کماکان ساکت و با اخم خیره شده بود به رایان... دل تو دلم نبود.دلم میخواست از اونجا فرار کنم برم جایی که هیچ کس منو نبینه... قبل از اینکه رایان چیزی بگه امیرحسین گفت: +الینا خانوم اومده بودم دنبالتون ولی انگار بد موقع مزاحم شدم. خواستم چیزی بگم که رایان گفت: +آره آره...آفرین پسر خوب...از همینت خوشم میاد...همه چیزو(بشکنی تو هوا زد)زود میفهمی... اشاره ای به ماشین امیرحسین کرد و گفت: +حالا بدو برو خونه... امیرحسین هم که به شدت عصبانی شده بود از دست رایان انگشت اشارشو جلو صورت رایان تکون داد و با صدای خشمگینی غرید: +ببین پسر خوب،به حسب اینکه فامیلشونی هیچی بهت نمیگم...پس الکی برا من دوور بر ندار... رایان انگشت تهدید امیرحسین و انداخت پایین و طلبکار گفت: +عهه نه بابا بیا بگو بینم چی میخوای بگی؟! امیرحسین بدون اینکه ذره ای توجه به رایان بکنه و حتی جواب سوالشو بده رو به من باهمون لحن مهربون همیشگی گفت: +الینا خانوم من دارم میرم خونه.مسیرمون یکیه تشریف میارید برسونمتون؟! زیرچشمی نگاهی به رایان انداخت و اضافه کرد: +یه سری حرف از اون هفته مونده که... با داد بلندی که رایان زد کم مونده بود سکته ای چیزی بکنم: +صدبار گفتم بازم میگم الینا هنوز اونقدر بی کس و کار نشده که با تو بیاد و تو هم تو راه حرفای مسخره تحویلش بدی... بعد قدمی به عقب برداشت و گفت: +الینا راه بیفت... از لحن دستوریش به شدت بدم اومد برا همین از سرجام تکون نخوردم. اونم وقتی دید من نمیام دوباره داد زد: +د راه بیفت دیگه مگه با تو نیستم... مکثی کرد و ناباور پرسید: +نگو...نگو که میخوای با ایین(اشاره ای به امیرحسین کرد)بری؟! &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 خدایا 🕋 رهایم نکن🔗 @khodaya_1