خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🔗🔗🔗 🔗🔗 🔗 💌هوالحق 🔗 #رمان_حورا 🖌به قلم: زهرابانو #قسمت_هشتادم 🌱حال... حرم شلوغ بود و حورا دیر رسی
🔗🔗🔗
🔗🔗
🔗
💌هوالحق
🔗 #رمان_حورا
🖌به قلم: زهرابانو
#قسمت_هشتاد_یکم
_بفرمایید.
در باز شد و یلدا وارد شد. با لبخند روی لب و دسته گلی به دست.
_ سلام حورا جون. خوبی عزیزم؟؟
_ به به یلداخانم. بفرمایین تو دم در بده. خوبم فدات بشم چرا زحمت کشیدی؟
یلدا با چادر عربی، بسیار زیبا و معصوم شده بود. حورا از دیدنش خوشحال شده بود و لبخند رضایت بر لب داشت.
چقدر فرق کرده بود و چقدر سرحال بود.
_ چه عجب از این ورا! دو ماه گذشته و خانم تازه الان اومده دیدن ما.
یلدا نشست و گفت: وای نگو حورا جون خیلی درگیر بودم بخدا. اومدم ازت تشکر کنم واقعا کمک کردی بهم.
_ ازدواج کردی؟
ابروها و حلقه اش را نشان داد و گفت: مشخص نیست؟ بالاخره به ارزوم رسیدم.
خیلی خوشحالم بخدا. بابام وقتی فهمید چه اشتباهی کرده دلخور شد و گفت که بیان حرفای اولیه رو بزنن. بالاخره هم راضی شد و قبول کرد. شب عید عقد کردیم و الانم یه ماهه تو عقدیم.
_ ای جان خداروشکر همش تو فکرت بودم خدایی خوشحالم به آرزوت رسیدی و خوشبختی. چرا آقا دوماد نیومدن؟
_ رفته سفر دو روزه جمکران.
_ عه بسلامتی چرا بدون تو!؟
_ آخه.. نذر داشته اگه به من برسه خودش دو روزه بره جمکران و بیاد.
_ الهی زیارتشون قبول. خب خداروشکر. الان اوضاع چطوره؟
_عالی خیلی راضیم از شوهرم و خانوادش.
مادر پدرمم خیلی باهاش خوبن. حالا فهمیدن چه پسر گلیه. قرار عروسیمونم افتاد سال دیگه عید غدیر.
_ به سلامتی خوشبخت بشی عزیزم. خیلی برات خوشحالم.
– همشو مدیون توام حورا جون. ممنونم از کمکات.
_ قربونت بشم تو هیچ دینی بهم نداری گلم. همش بخاطر دل پاک و مهربونته.
_ خلاصه ممنونم ازت. این گلم تقدیم به بهترین مشاور دنیا.
دسته گل را به حورا داد و با خداحافظی از اتاقش خارج شد. حورا با خستگی برگشت خانه. از ایستگاه اتوبوس تا خانه راه زیادی نبود ولی متوجه نگاه های معنا دار همسایه هایش شد.
دیگر هیچ چیز برایش مهم نبود چه برسد به حرف مردم. بگذار هر چه می خواهند بگویند. من برای خودم زندگی می کنم.
&ادامه دارد...
🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗
🔖 @khodayarahaymnakon
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_هشتاد_یکم
با خنده برگشت طرفشو زیرلب گفت:
_dont be ridiculous.(مسخره نباش)
رایان خنده ی بلندی سر داد و گفت:
+آماده ای؟!اومدم بریم کتاب تست بخری!!!
_به این زودی؟!
رایان جدی شده جواب داد:
+آره.خیلی وقت نداری...
دیشب خیلی فکر کرده بود.هزینه های دانشگاه زیاد میشد.اما نمیتوانست این موضوع رو به رایان بگه.تصمیم گرفت این ماه بیشتر صرفه جویی کنه و چندتا کتاب بخره تا فقط شانسشو امتحان کنه.برعکس رایان که فکر میکرد الینا در حال تنبلی کردنه و از درس خوشش نمیاد الینا از درس خوندن لذت میبرد پس خرید چندتا کتاب تست عالی بود!!!
🍃
از فروشگاه خارج شد و به سمت ماشین رایان رفت.
وارد کتابفروشی شدن و با کمک راهنما به سمت کتاب های درسی رفتن.بعد از انتخاب چندتا کتاب به صندوق رفتن.قیمت کتابها نزدیک به دویست هزار تومن شده بود.الینا با شنیدن قیمت لبشو گاز گرفت و دست برد کیف پولشو در آورد که صدای رایان بلند شد:
+هی...چیکا میکنی؟!
الینا پرسشی نگاهی به رایان انداخت که رایان ادامه داد:
+بزارش تو کیفت...اینجا ایرانه!مرررد باید پولو حساب کنه.
الینا دستشو گذاشت جلو دهنش و ریز خندید.سری تکون داد و گفت:
_باشه...اینجا ایرانه!!!
سوار ماشین شدن که رایان با لحن جدی گفت:
+از امروز شروع به خوندن کن.به کسیم نمیخواد چیزی بگی.هر مشکلی هم داشتی به خودم بگو کمکت میکنم.
_باشه...
+خب.دیروز مهمون تو بودیم.امروز مهمون من...بریم ناهار؟!
با لبخند جواب داد:
_بریم!
🍃
روبروی هم در یکی از بهترین رستوران های شهر نشسته بودن و منتظر سفارششون بودن.
رایان نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
+خوش به حالت الینا!
متعجب پرسید:
_چرا؟!
+آخه الان همه رستوران به حال تو حسرت میخورن!
با چشمای گرد شده نگاهی به رایان کرد و جواب داد:
_واسه چی؟!
+یه نگاه به مردم بکن.شک ندارم الان همشون میگن خوش به حال دختره ببین با چه جیگری اومده رستوران.
الینا که از حرف رایان به شدت خندش گرفته بود برای اینکه جلب توجه نکنه لبشو گاز گرفت و یواش خندید.
سر بلند کرد تا جوابی به اعتماد به نفس بالای رایان بده.اما همین که سر بلند کرد نگاهش گره خورد به نگاه خاکستری رایان و به اجبار سر به زیر انداخت.
رایان با لحنی که دیگه از شوخ طبعی چند دقیقه پیش خبری توش نبود گفت:
+چرا دیگه شاد نیستی؟!چرا دیگه نمیخندی؟!
الینا متعجب به رایان نگاه کرد و گفت:
_منظورت چیه؟!من که هم شادم هم میخندم...
رایان کمی به جلو خم شد و گفت:
+نه نیستی...نمیخندی...قبلنا بیشتر میخندیدی...قبلنا صدای قهقهت همه جا بود...یادت رفته بیرون که میومدیم...اما الان...خنده هاتم انگار یواشکیه!دزدکیه!لبتو گاز میگیری که نخندی؟!آخه برا چی؟!
الینا لبخندی زد و گفت:
_این ربط به شادی و غم نداره!من الان شادم...خیلیم شاد...ولی به خاطر چیزی به اسم حیا نمیزارم صدای قهقهم همه جا پخش شه...
کمی رو صندلی جابه جا شد:
_یادته قبلنا که باهم میرفتیم بیرون...من تو...کریستن...ماریا...یادته وقتی به قول تو قهقه میزدیم چندین نفر خیره خیره نگامون میکردن؟!
رایان سری تکون داد که الینا ادامه داد:
_بعد یادته تو یا کریستن برا اینکه اونا از رو برن چیکار میکردین؟!اخم...دعوا...هان...حتی یه بار کریستن درگیر شد...خب...حالا من دارم کاری میکنم که شما دیگه نیاز نباشه اخم و تخم کنید به مردم...یه جورایی کمک به شما محسوب میشه...در عوض شماهم به دخترای مردم خیره نگاه نکنید...اینجوری باهم مساوی میشیم!!!
بعد هم لبخند دندون نمایی زد!!!...
👈یلدا رفٺـــ
دیگر شبہاے نبودنٺـــ کوٺاه میشود عزیز👉
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
@khodaya_1