خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🔗🔗🔗 🔗🔗 🔗 💌هوالحق 🔗 #رمان_حورا 🖌به قلم: زهرابانو #قسمت_هفتاد_هشتم شب شد... رضاحسابی در فکر این مسئ
🔗🔗🔗
🔗🔗
🔗
💌هوالحق
🔗 #رمان_حورا
🖌به قلم: زهرابانو
#قسمت_هفتاد_نهم
بعدرفتن مامان پدرحورا، حورا روزهای سختی را گذراند.
تنها دل خوشیش مونا بود که همش بهش می گفت: غصه نخورحورا جونم. برمی گردن.
مریم خانم با او مهربان بود. اما ته دلش دوست نداشت او انجا بماند.
حورا پس ازیه هفته آرام شده بود.
او مشغول مدرسه و بازی های کودکانه بود.
داشت زندگی اش روی روال می افتاد که مریم خانم سخت گیری هایش را شروع کرد. هر وقت هم که اعتراضی از طرف حورا می دید با کنایه می گفت: باید به حرف ما گوش کنی الان دیگه ما پدر و مادرتیم.
حورا روی گلایه کردن پیش دایی اش را هم نداشت بنابراین صبر می کرد.
مونا مشق هایش را می داد تا او بنویسد و خودش بازی می کرد. اما مهرزاد.. همیشه هوادار و طرفدارش بود.
یک روز مریم خانم، شوهرش را کنار کشید و گفت: رضا ببین تو یک کارمند ساده ای و از پس چهارتا بچه بر نمیای.
_ خب؟!
_ یکم از اون پولی که شوهرخواهرت داده رو خرج کن بعد از خودمون واسه حورا میزاریم.
_ نه اصلا حرفشو نزن اون پول امانته ممکنه علی دو سه هفته دیگه برگرده.
_ اوووو حالا کو تا بیاد. ببین الان مهرزاد دوچرخه می خواد منم دیروز یک سرویس طلا خوشگل دیدم انقدر قشنگ بود که خدا میدونه.
_ مریم. من محاله به اون پول دست بزنم.
_ اه خشکی مقدسی درنیار رضا خب چی میشه یکمشو خرج کنی؟ باباشم که اومد میگی واسه حورا خرج کردیم.
_ دروغ بگم؟؟؟
_ ایش نیست همیشه راست میگی؟! خب اینم روش.
بالاخره مریم، شوهرش را وسوسه کرد و کمی از آن پول خرج خودش و بچه هایش کرد. هر وقت حورا چیزی از زن دایی اش می خواست میگفت پول ندارم اما.. اما داشت.
"ای کاش از کودکی
بجای آن همه لالایی های بی سر و ته
یک نفر در گوشمان همچین
جملاتی را زمزمه میکرد
"هوای دختر ها را داشته باشید ..."
"دختر ها زود میشکنند ..."
"احساساتِشان را جدی بگیرید"
خب باور کنید تمام مشکلات
رابطه های مشترکاین روز هایمان
هم برای ندانم کاریی هاییست
که حول محور همین جملات
اتفاق می افتد
تقصیر خودمان هم نیست
کسی نبوده که برایمان
مَشق کند این جملات را ...
اصلا کداممان میدانستیم
دختر ها با یک جمله دردناک شاید
ده ها سال بعد هم اشک بریزند
یا کداممان میفهمیدیم
با یک نگاه ساده
شاید دختری دلش بلرزد و عاشق شود
من را میگویید ؛ نمیدانستم
خلاصه حرفم این است
کاش
از روز اول که کودک بودیم
یک نفر این جملات را برایمان
بلند بلند میخواند
"هوای دختر ها را داشته باشید"
"دختر ها زود میشکنند .."
"احساساتشان را جدی بگیرید " "
&ادامه دارد...
🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗
🔖 @khodayarahaymnakon
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_هفتاد_نهم
الینا که متوجه شد بود رایان قصد دست به سر کردنش را داردبی حرف به آشپزخونه رفت و تصمیم گرفت بعدا همه چیز رو از دوقلو ها بپرسه.
رایان چند ضربه به هندونه توی دستش زد و گفت کجا بزارمش؟!
الینا چرخید نگاهی به هندونه انداخت و با تعجب گفت:
_مگه هندونه خریدی من اصلا ندیدمش!!!این موقع سال هندونه از کجا گیر آوردی؟!
رایان نگاه عاقل اندر سفیهی انداخت و گفت:
+مثلا امشب شب یلداستا!!!
_واقعا؟!
+اوهوم...
الینا من منی کرد و گفت:
_میگم...تو خیلی گشنته؟!
رایان مشکوک نگاش کرد و گفت:
+چطور؟
_میشه برم نماز بخونم بعد بیام برای شام؟!
رایان پوزخندی زد و گفت:
+نماز بخونی؟!
الینا که از پوزخند رایان عصبی شده بود گفت:
_yes.did you forget the rulls?!(بله.قوانینو فراموش کردی؟!)
رایان پوزخند پررنگتری زد و همونطور که به سمت کاناپه میرفت گفت:
+your way Elina...your way!(قانون تو الینا...قانون تو!)
🍃
یواشکی راه افتاد طرف اتاق الینا...
لای در باز بود...از لای در سرکی به داخل کشید...چقدر الینا با این چادر نماز سفید معصوم شده بود...همه ی وجودش چشم شده بود برای دیدن فرشته ای که از لای در پیدا بود...
نماز الینا که تموم شد به خودش اومد...سریع به سالن برگشت و روی کاناپه نشست و خودشو مشغول گوشیش کرد
🍃
نگاهی به دختر روبروش انداخت که با استرس انگشتای دستشو در هم قفل کرده بود و منتظر بود تا مهمانش اولین لقمه ی غذاش رو بخوره.
لبخندی به این همه استرس زد و قاشق اول رو وارد دهان کرد.
غذا بد نبود!ینی...قابل خوردن بود!!!
برای اینکه از استرس الینا کم بشه با خنده گفت:
+چرا خودت نمیخوری!نکنه چیزی کردی توش؟!
الینا بدون اینکه حتی لبخندی بزند قاشقش را در ماکارونی فرو برد و با همان استرس پرسید:
_خوب شده؟!
رایان در حالیکه قاشق دوم را به سمت دهان میبرد گفت:
+اوهوم...خیلی خوبه...
الینا قاشقی به دهان گذاشت و لب زیرینشو به دندان گرفت.بازهم زیادی شفته و نرم شده بود!!!
رایان نگاهی به الینای سربه زیر انداخت.هنوز هم باورش نشده بود که این همون الیناس.چقدر خانم شده بود الینایی که تا هشت ماه پیش پخت و پز که هیچ ظرف هم بلد نبود بشوره!!!
قاشق رو توی دستش چرخی داد و گفت:
+الینا؟!نمیخوای درستو ادامه بدی؟!ینی...دوباره کنکور بدی؟!
دوباره به یاد دانشگاهی که نتونست بره ناراحت شدو گفت:
_نه...
+چرا؟!دوباره بخون برو...تنبلی نکن...
_آخه...
رایان که فکر میکرد الینا حوصله ی درس خوندن نداره گفت:
+آخه نداره...فردا باهم میریم کتاب میخریم میخونی دوباره کنکور میدی!!!
الینا خواست مخالفتی بکنه اما سکوت کرد و ترجیح داد بعدا در این رابطه بحث کنن...
چند دقیقه ای سکوت بود که بالاخره رایان تصمیم گرفت سوالی که ذهنشو مشغول کرده بود رو بپرسه:
+چرا نماز میخونی؟!
الینا که از یهویی پرسیدن سوال کمی جاخورده بود قاشق چنگالشو گذاشت پایین و گفت:
_آه چه یهویی...خب برا اینکه نیاز دارم با یکی حرف بزنم!
رایان پوزخندی زد و گفت:
+حرفای تکراری...هرروز هرروز هرروز...اونم نه به فارسی نه به انگلیسی به عربی!چه حرف زدنی!!!
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
@khodaya_1