eitaa logo
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
3.1هزار دنبال‌کننده
31.2هزار عکس
27هزار ویدیو
52 فایل
حتما روزیت بوده بیای📩 اینجا خدایی شو،🕊️ دلت روشن میشه🔆 ❤️تازمانیکه سلطان دلت خداست 💛کسی نمیتوانددلخوشیهایت را ویران کند. 💙باخدا باش وپادشاهی کن. 💜بی خداباش،هرچه خواهی کن 🔮 تبلیغات ارزان 🆔 eitaa.com/joinchat/800784548C35b1345b7e
مشاهده در ایتا
دانلود
🔗🔗🔗 🔗🔗 🔗 💌هوالحق 🔗 🖌به قلم: زهرابانو وسط کوچه حورا چرخید سمت مهرزاد و گفت:چرا با من صمیمی حرف میزنین؟ مهرزاد متعجب نگاهش کرد و گفت:چ..چی؟ _من خوشم نمیاد از این حورا جان گفتنای شما. خوشم نمیاد منو به برادر دوستتون معرفی می کنین؟ این کارا چه دلیلی داره؟! _مگه..کار بدی کردم؟ _بله خیلی.. دلیلی نداره منو به ایشون معرفی کنین. _امیر مهدی اصلا از اون پسرا نیست. هیئتی و مسجدیه بچه خوبیه. _خوب بودنش دلیل بر این نیست که شما منو به ایشون معرفی کنین و هی حورا جان حوراجان صدام کنین. من مثل دخترای دیگه نیستم که با جان گفتن شما خوشحال بشم. من تو خانواده شما فقط یک مزاحم به حساب میام و دوست ندارم برخلاف نظر پدر و مادرتون با من خوب برخورد کنین و تظاعر کنین که منو دوست دارین. _تظاهر؟؟؟ _حالا هرچی... من دوست داشتن شما رو نمی خوام. نمی خوام کسی دوستم داشته باشه. باز بغض بر گلویش چنگ زد‌. _می خوام مثل همه این سال ها تنها بمونم و کسی بهم ابراز علاقه نکنه. تا مهرزاد خواشت حرفی بزند، حورا گفت:آقا مهرزاد خواهش می کنم بیشتر از این نفرین مادرتون رو دنبال خودم و خودتون نکشین. سپس به راه افتاد و تا خانه دوید. با کلید در را باز کرد و داخل شد. برق ها خاموش بود. خودش را به اتاقش رساند و غذایش را روی میز تحریر گذاشت. آن شب حس کرد چقدر تنهاست اما وقتی یاد خدا افتاد خودش را سرزنش کرد و قول داد به تنهایی فکر نکند تا خدا را دارد. صبح باز دلش می خواست به حرم برود اما حوصله تحمل اخم های مریم خانم را نداشت. غذای دیشب را برای ظهر گرم کرد. مشغول کشیدن غذا داخل بشقاب بود که مارال از راه رسید. _سلام حورا جونی خوبی؟ _سلام عزیزم خسته نباشی. خوبم تو خوبی؟ _خوبم ممنون. امروز خسته شدم. _ای جونم. برو لباساتو عوض کن. صورتتم آب بزن بیا با هم ناهار بخوریم. مارال که رفت، حورا متوجه شد ناهاری در کار نیست و فقط برنج و قرمه سبزی دیشب در آشپزخانه بود. دلش نیامد دایی و مونا و مهرزاد گشنه بمانند. حتما مریم خانم کلاس بود. شروع کرد به درست کردن ماکارانی با قارچ و مرغ. چون مارال گشنه بود غذایش را به او داد و خودش تا درست شدن ماکارانی صبر کرد. مونا تقریبا ساعت۴رسید و با دیدن حورا در آشپزخانه چشم غره ای رفت و سمت اتاقش قدم برداشت.. &ادامه دارد...  ‌‌🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗 🔖 @khodayarahaymnakon
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_سی_نهم الین
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ با ربع ساعت پیاده روی بالاخره ساعت هشت و نیم رسیدم به بوتیک.یه مغازه ی نسبتا بزرگ بود که مانتو و تونیک می فروخت. سمت چپ یه میز چوبی بود و یه خانم هم پشت میز سرشو فرو کردع بود تو سررسید جلوش. صدامو صاف کردم و رفتم جلو میزش ایستادم.سرشو بالا آورد و با لبخندی گفت: +جانم؟! متقابلا لبخندی زدم و گفتم: _راستش،برا استخدام اومدم... بعد هم مدارکمو بهش دادم و اونم کارمو برام توضیح داد... ساعت کاریم نه تا دو ظهر بود و تو این ساعت دو نفر دیگه به اسم یسنا و عارفه هم با من کار میکردن. یسنا 25 ساله بود و شوهر داشت عارفه هم 22سالش بود و من...! یه دختر 18،19 ساله که اومده بود سر کار! وقتی سن من رو پرسیدن واقعا روم نمیشد بهشون راستشوبگم برا همین با شوخی و خنده و گفتن این که هیچ وقت سن یه خانم رو نپرس دست به سرشون کردم! ولی این آخر قضیه نبود!یک ساعت از دوستیمون گذشت و تازه سیل سوالاتشون سرازیر شد! هر سوال رو یه جور بی جواب میزاشتم تا اینکه یسنا گف: +راستی دخی خارجکی! با تعجب و چشمای گرد نگاش کردم که شونه ای بالا انداخت و گفت: +چیه خب؟از اسم و فامیلت حدس زدم خارجکی باشی! خندیدم و گفتم: _آره عزیزم درست فهمیدی.اصلیتم ایرانی نیس: +پس کجایی هستی؟ عارفه که تا اون موقع داشت مشتری رو راهنمایی میکرد با هیجان حرف یسنا رو تایید کرد و گفت: +آره،وااای راس میگیا!مالاکیان!از کجا اومدی تو؟ به حالت های کنجکاوشون خندیدم و گفتم: _کانادا!از کانادا اومدم... عارفه:چرا اومدی ایران؟ _مادرم اصالتا ایرانیه و ... هردو سری به نشونه فهمیدن تکون دادن که یسنا گفت: +وااای اصن یادم رفت برا چی صدات زدم!صدات زدم که اینو بپرسم تو شووَرَم داری؟ _چی دارم؟! هردوشون بلند خندیدن که عارفه گف: +شوهر منظورشه! بازم سوال سخت!لبخند زورکی زدم و گفتم: _عههه...خب راستش... نمیدونم عارفه چی پیش خودش فکر کرد که پرید تو حرفمو گفت: +خب حالا!فهمیدیم نمیخواد سرخ و سفید شی! بعدم با یسنا خندیدن و رفتن سمت مشتری! خواستم بدوم دنبالشون بگم نه فکر غلط نکنید من هیچ کس تو زندگیم نیس اما نمیدونم چرا نرفتم،نگفتم،جلو زبونمو گرفتم! شاید بهتر باشه فک کنن من شوهر دارم! 🍃 ساعت دو و نیم رسیدم خونه.بعد از ناهارم خواستم یکم بخوابم که زنگ واحد زده شد اونم نه یکبار چننند بار و به طور ممتد!از نحوه زنگ زدن کاملا مشخص بود اسما وحسنا پشت درن! با عصبانیت ساختگی رفتم در رو باز کردم و در برابر چهره ی خندان اسما با اخم گفتم: _وقت کردی زنگ بزن!نظرت؟! خندید و با حالت متفکرانه ای گف: +فکر خوبیه! بعدم دستشو دوباره روی زنگ فشار داد! با خنده هلش دادم داخل و گفتم: _بیا برو ببینم نابود کردی! اسما و پشت سرش حسنا وارد خونه شدن و روی کاناپه نشستن... رفتم جلوشون روی مبل تکنفره نشستم: _خب؟! حسنا:خب؟! _میشه بفرمایید لنگ ظهر اینجا چی کار میکنید؟! اسما:میدونستم دلت برام تنگ شده اومدم که احساس کمبود نکنی یه وقت! _این موقع ظهر تنها کسی که من دلم براش تنگ شده تخت خوابمه! اسما با شیطنت گفت: +ینی باور کنم دلت برا رایان هم تنگ نشده؟! همیشه از این شوخی ها میکردیم،هروقت بحث دلتنگی و خوش گذرونی و تنهایی میشد اسمی از رایان می آوردن و سر به سرم میزاشتن!منم حرص میخوردم و میخندیدم!ولی دیگه همه چیز فرق کرده بود!دیگه با این تیکه و طعنه ها شاد نمیشدم،نمیخندیدم،حرص نمیخوردم!فقط دلم میگرفت و بیشتر یاد از دست دادنشون می افتادم! نمیدونم حالت زارم از قیافم چقدر مشخص شده بود که اسما سریع حرفشو پس گرفت و با پشیمونی گف: +الینا؟معذرت میخوام!منظوری نداشتم! نفس عمیقی کشیدم و سرمو به چپ و راست تکون دادم: _نه مشکلی نیس!فقط دیگه هیچ وقت نگو! +باش عزیزم!باشه! چند ثانیه ای ساکت شدیم که حسنا یهو گف: +الی بازوت چی شده؟! نگاهی به بازوم انداختم که بر اثر ضربه ای که صبح بهش وارد شده بود کبود شده بود و چون تی شرت تنم بود پیدا بود.دستی بهش کشیدم و گفتم: _کار برادر گرامتونه! اسما یکی یواش زد تو صورتش و گفت: +خدا مرگم بده امیر کی دست بزن پیدا کرد؟! خندیدم و ماجرا رو براشون تعریف کردم.. &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 ❣خدایا 🕋 رهایم نکن🔗 @khodaya_1