eitaa logo
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
3هزار دنبال‌کننده
32.4هزار عکس
28هزار ویدیو
54 فایل
حتما روزیت بوده بیای📩 اینجا خدایی شو،🕊️ دلت روشن میشه🔆 ❤️تازمانیکه سلطان دلت خداست 💛کسی نمیتوانددلخوشیهایت را ویران کند. 💙باخدا باش وپادشاهی کن. 💜بی خداباش،هرچه خواهی کن 🔮 تبلیغات ارزان 🆔 eitaa.com/joinchat/800784548C35b1345b7e
مشاهده در ایتا
دانلود
🔗🔗🔗 🔗🔗 🔗 💌هوالحق 🔗 🖌به قلم: زهرابانو صبح موقع نماز حورا بیدار شد تا وضو بگیرد. در اتاقش را که باز کرد ی چیزی افتاد تو. حورا دستش را جلوی دهانش گرفت و آرام جیغ زد. با دیدن مهرزاد تندی به سمت چادرش دوید و هول هولکی به سر کرد. مهرزاد سریع برخواست و گفت:ب..ببخشید حوراخانم من دیشب.. پشت در.. خوابم برد. حورا لبش را گزید و گفت:چرا پشت در؟ مگه اتاق ندارید؟ مهرزاد با شرمندگی سرش را به زیر انداخت و فقط گفت:ببخشید.. سپس به اتاقش رفت. حورا همان طور سر جایش خشکش زد. او دیشب پشت در اتاق حورا چه می کرد؟ چرا خوابش برد؟ اصلا چه دلیل داشت پشت در بنشیند؟ حورا از کار های مهرزاد خسته شده بود و نمی دانشت چطور به او بگوید تا ناراحت نشود. نمازش را خواند و به تخت خواب رفت. صبح باید برای نتایج به کافی نت می رفت. اما قبلش به یاد مارال افتاد. اول او را باید بیدار و راهی مدرسه می کرد. خواب از سرش پرید. برخواست و به آشپزخانه رفت تا چای را آماده کند و صبحانه مختصری برای مارال درست کند. ساعت۶ونیم به اتاق مارال رفت و بالای سرش نشست. _مارال خانومی؟ خانم خانما؟ بیدار نمی شی فسقلی؟باید بری مدرسه ها.. پاشو برو دستشویی صورت ماهتو بشور بعدم بیا صبحونه بخور و برو. مارال با خوش رویی از دیدن حورا خوشحال شد و بغلش کرد. _وای حورا جونی تو خیلی مهربونی. ممنون که بیدارم کردی. _علیک سلام گل دختر من. پاشو که دیرت نشه. _ببخشید سلام. چشم الان میرم. مارال که به دستشویی رفت، حورا اتاقش را ترک کرد و به آشپزخانه رفت. چای ریخت و نبات نی داری درونش انداخت. پنیر و کره و مربا و گردو را سر میز گذاشت و منتظر مارال نشست. مارال که آمد با اشتها شروع کرد به خوردن صبحانه و بعد با برداشتن ساندویچی که حورا برایش درست کرده بود به اتاقش رفت تا حاضر شود. حورا که خیالش از رفتن مارال راحت شد میز راجمع کرد و چای لیوانی برای خودش ریخت. لیوان به دست به اتاقش رفت و شروع کرد به مرتب کردن کتابخانه اش. کتاب های اضافی را کنار گذاشت تا به کتابخانه دانشگاه اهدا کند و جزوه ای به درد نخور را درون بازیافت انداخت. به ساعت نگاه کرد. ساعت۸بود. حاضر شد و از خانه بیرون رفت. کافی نت محله شان مرد مسن و جا افتاده ای بود که حورا را می شناخت. _به به حورا خانم‌. از این ورا دخترم. حالت خوبه؟ _سلام. ممنون اقای هدایت شما خوبین؟ _سلام علیکم دخترم. خوبم شکر خدا. کاری داری؟ _ یه سیستم می خواستم. _برو پشت سیستم۲. _ممنون آقای هدایت. حورا پشت سیستم نشست و خیلی سریع وارد سایت دانشگاهش شد. مشغول بازیابی نمره ها بود که صدای آشنایی شنید. سرش را برگرداند تا او را شناسایی کند. امیر مهدی بود که این بار لباس چهارخانه مشکی نقره ای به تن داشت با شلوار لی مشکی. هیچ وقت حورا به صورت او دقت نکرده بود. از دیدن دوباره اش انگار ارام شد. نمی دانست چرا وقتی او را می بیند این همه آرامش می گیرد &ادامه دارد...  ‌‌🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗 🔖 @khodayarahaymnakon
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_چهل_پنجم خو
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ باز هم الینا به ناچار تسلیم خواسته ی امیر شد و سوار ماشین شد. هنوز پنج دقیقه نگذشته بود که الینا پرسید: _میشه بپرسم داریم کجا میریم؟اصن...چرا... امیر حرف الینا رو قطع کرپ و باهمون نکاه خیره به خیابان گفت: +راستش یه سری حرف دارم که ترجیح میدم فقط و فقط به خودتون بگم.براهمین گفتم شاید اگه بیرون از خونه باشه بهتره.بالاخره...دیوار موش داره و موشم که گوش!...اممم حالا هم به نظرم هردومون چون تازه از سرکا. برگشتیم خسته و گشنه ایم...پس اجازه بدین برسیم یه حا بشینیم بعد صحبت میکنیم. حق با امیر بود.الینا خیلی خسته بود برای همین بدآن هیچ مخالفتی سری به نشونه تایید تکون داد و دیگه چیزی نگفت. 🍃 ربع ساعت بعد با توقف ماشین الینا نگاهی به بیرون انداخت. درست شیراز رو نمیشناخت و دقیق نمیدونست الان توی چه منطقه یا ناحیه ای هستن.مهم هم نبود فقط نگاهی به بورد بالای برج مقابل انداخت...مجتمع... با تعجب نگاه از مجتمع تجاری گردشگری گرفت و به امیرحسین نگاه کرد. امیر حسین که انگار از نگاه الینا متوجه سوالش شده بود جواب داد: +راستش حدس زدم شاید توی یه جای شلوغ راحتتر بتونیم صحبت کنیم...ینی منظورم اینه که...خب چطور بگم... _ok…ok...I got it...فهمیدم نیاز به توضیح نیس...ممنون! هردو پیاده شدن و به سمت در ورودی مجتمع راه افتادن. منظور امیرحسین رو از راحتی خودش فهمیده بود اما به امیرحسین اطمینان داشت.به هر حال امیر هم جزیی از خانواده رادمهر بود و به خانواده رادمهر بیشتر از تمام اطرافیانش اطمینان داشت. چند دقیقه بعد هردو پشت میزی توی کافه ی مجتمع نشسته بودن. بعد از دادن سفارش دوتا کیک و قهوه الینا نگاهی به امیر کرد و گفت: _خب؟!... امیر همینطور که دستاشو روی میز جلو می آورد و در هم گره میکرد گفت: +خب راستش...من چیز زیادی نمیخوام بگم...بیشتر میخوام شما بگین...چه اتفاقی بین شما و اسما حسنا افتاده؟چرا ارتباطتون باهم کم شده؟ _چیزی نیس!حل میشه! +ببینید من چند روز پیش هم بهتون گفتم شما بهترین دوست برای اسما و حسنایید. دوتاشون بیش از پیش به شما وابستن...من از دعوای پیش اومده بینتون خبر نداشتم ولی چند روزی بود که دخترا هردوشون ساکت تر شده بودن و وقتی ازشون پرسیدم اول که چیزی نمیگفتن تا اینکه اسما همه چیز رو گفت.همه ی بحثایی که سر... اشاره ای به دست الینا کرد و گفت: +این حلقه بینتون پیش اومده!ببینید من اصلا کاری به این حلقه یا دلیلش ندارم.من اگه الان دارم با شما حرف میزنم فقط و فقط به خاطر اینه که نمیخوام شماها انقدر پکر باشین انقدر از هم دور باشین.اسما و حسنا خواهرامن.شماهم...شماهم... هرکار کرد نتوانست بگوید شماهم مثل خواهرمی!سعی کرد بگوید اما چیزی در دلش نهیب میزد که دروغ نگو! +خب ینی شماهم برام مهمی...به هرحال...ینی.... مانده بود چه بگوید!در دل چند بار خودش رو برای حرف اضافش لعنت کرد و در آخر برای دیدن عکس العمل الینا سرش و بالا آورد و به الینا نگاه کرد.اما نگاه الینا دوخته شده به میز بود.امیرحسین فکر کرد شاید الینا از حرفش دلخور بشه پس برای رفع کدورت یا هرچیز دیگه ای صداش زد و وقتی الینا سرش رو بالا آورد امیرحسین با چشمای اشکی الینا مواجه شد. امیر مونده بود اشک الینا دلیلش چیه! +بَ...برای چی گریه می کنی؟! خودش هم نفهمید فعل جملش از حالت جمع به مفرد تبدیل شده و انقدر خودمونی داره برخورد میکنه!حتی الینا هم نفهمید!فقط در جواب سوال امیر سری تکون داد و با بغض زمزمه کرد: _هیچی! امیر اما با شنیدن کلمه ی هیچی دلش راضی نشد و گفت: +من...من واقعا معذرت میخوام!من نمیخواستم ناراحتتون کنم!من اصن...اصلا نمیدونم چی گفتم که...ای بابا! کلافه چنگی به موهای قهوه ایش زد و پوفی کشید. چند ثانیه به سکوت گذشت که الینا گفت: _نگران خواهراتون نباشین.با یه معذرتخواهی من امشب همه چیز حل میشه! بعد هم به سرعت از جا بلند شد و به سمت در رفت. &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 خدایا 🕋 رهایم نکن🔗 @khodaya_1