خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🔗🔗🔗 🔗🔗 🔗 💌هوالحق 🔗 #رمان_حورا 🖌به قلم: زهرابانو #قسمت_چهل_هشتم روز ها در پی هم میگذشتند و مهرزاد
🔗🔗🔗
🔗🔗
🔗
💌هوالحق
🔗 #رمان_حورا
🖌به قلم: زهرابانو
#قسمت_چهل_نهم
_می خوام اسامی دانشجویان برتر رو بگم که نمرات چشم گیری در این ترم و ترم های گذشته اوردند.
خانم لیلا فرهمند
آقای مجید برزویی
آقای رضا مشتاقیان
خانم حورا خردمند
و جناب آقای محمدرضا غربالی
تشریف بیارید یک قدم جلوتر تا دوستان زیارتتون کنند.
بچه ها جلو آمدند و همه تشویق کردند. حورا سرش پایین بود و هیچکس را نگاه نمی کرد.
داشت با خود جملاتی که قرار بود بگوید را تکرار می کرد.
به ترتیب پشت تریبون رفتند و سخنرانی کوتاهی کردند. نوبت حورا شد.
موقر و متین با صدایی آرام گفت:خوش آمد میگم خدمت همه دوستان و دانشجویان عزیز.
همه انسان ها هدف هایی دارند که رسیدن به اونها براشون آرزوست. من هم هدف ها و نیت هایی دارم که برای رسیدن به اونها دو چیز رو همیشه سرلوحه قرار میدم برای خودم. اولیش توکل به خدا و دومیش تلاش برای رسیدن به خواسته هامه.
به نظر من مشاور خوب مشاوریه که به جای درد مردم، روحشون رو دوا کنه.
روحی که تو سختیا و مشکلات زندگی کدر و تیره شده. دلی که ممکنه انقدر پر از کینه شده باشه که دیگه جایی برای مهربونی نداشته باشه.
باید اینو بدونیم که هرچیزی
اگر نادرست بود، بی اعتنا باشیم.
اگر غیر منصفانه بود، عصبانی نشیم.
اگر از روی نادانی بود، لبخند بزنیم.
اگر عادلانه بود، از آن درس بگیریم.
دوست دارم روزی به جایی برسم که بتونم رو پای خودم بایستم و زندگیمو هرچند خوب و بد خودم بگذرونم.
زندگی زیباست؛ اگر با معنی باشد، زیباتر است.
سخن زیباست؛ وقتی صادقانه باشد، زیبا تر است.
بخشش زیباست؛ اگر باعشق قرین باشد، زیبا تر است. زمان زیباست؛وقتی با یادگیری توام باشد، زیباتر است
رفتن زیباست؛ اگر برای رسیدن به هدف باشد، زیبا تر است.
خداحافظی زیباست؛اگر با دیدار دوباره همراه باشد، زیباتر است.
ممنون که به حرفای خسته کننده من گوش دادید. موفق باشید..
صدای دست و جیغ و فریاد سالن را پر کرد.
&ادامه دارد...
🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗
🔖 @khodayarahaymnakon
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_چهل_هشتم خو
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_چهل_نهم
با اعصابی داغون رفتم سمت خونه.چاره ای نداشتم فکر کنم!باید میرفتم مهمونی.ممکن بود حرف از اخراج فقط یه تهدید ساده باشه؛ممکن هم بود نباشه!نمیدونستم باید چکار کنم
ساعت سه و ربع بود که رسیدم خونه.رفتم سمت آسانسور و دکمشو زدم.منتظر بودم تا درش باز شه اما هرچی صبر کردم فایده نداشت.چندبار دیگه با حرص و عصبانیت محکم کوبوندم رو دکمه آسانسور ولی فایده نداشت.خواستم برم سمت راه پله که چشمم افتاد بله برگه ی جلوی آسانسور برش داشتم و پشتشو نگاه کردم با ماژیک آبی با فونتی بزرگ روش نوشته بود:
(آسانسور خراب است)
برگه رو با عصبانیت کف دستم مچاله کردم و از پله ها رفتم بالا.وقبتی رسیدم به طبقه خودم دیگه نفس کم آورده بودم برا همین بی توجه به جا و مکان نشستم روی پله که صدای حسنا از پشت سرم بلند شد:
+بح...بح...بح...شاهزاده الینا تشریف فرما شد!مُرد تا تشریف فرما شد!کُشت تا تشریف فرما شد!قُربا...
پریدم تو حرفشو با عصبانیت گفتم:
_بسه دیگه!چقدر حرف میزنی!come on!you can come in!(یالا!میتونی بیای تو!)
بعد هم ادامه ی حرصمو سر در خالی کردم و محکم کوبوندمش تو دیوار و رفتم تو!حسنا پشت سرم اومد داخل و من بی توجه بهش رفتم تو اتاقم تا لباسامو عوض کنم.انقدر عصبانی و خسته بودم که مثل دیوونه هر تیکه لباسمو که در میاوردم میکوبوندم رو تخت.بعد از ده دقیقه رفتم بیرون که دوباره حسنا با خنده اومد جلومو گفت:
+بح...بح...بح...شاهزا...
با صدای تقریبا بلندی گفتم:
_حسناا!shut...up!(خفه...شو)
بعد از این حرفم انگار اونم اعصابش از این همه عصبانیت من به هم ریخته باشه گفت:
+أه.باز چته؟باز چرا افسار گسیخته شدی؟
پوزخندی بهش زدم و همینطور که پشتمو بهش میکردم گفتم:
_برو بابا!
برگردوندم سمت خودشو گفت:
+ینی چی؟عین آدم بگو چته خب!
با داد گفتم:
_چمه؟!هان؟میخوای بدونی چمه؟هیچی؛هیچی نیستا خب؟فقط انقدر بی کس و کار و تنهام که هر...هربی...هر بشری به خودش اجازه میده هر چیزی که دلش خواست پشت سرم بگه کسی هم نباشه که بکوبونه تو دهنش و بگه هِی این دختر صاحاب داره!انقدر بی کس و کار و محتاج به هزار تومن پول و کارم كه هر کسی هر جوری دلش بخواد تهدیدم میکنه!هرکی دلش خواست زل میزنه تو چشام و بهم پوزخند میزنه!
به گریه افتادم و همونجور که اشک میریختم و هق هق میکردم ادامه دادم:
_اصن...اصن پامو که میبزارم بیرون حس میکنم همه دنیا دارن بهم پوزخند میزنن!حس میکنم همه دارن من رو به هم نشون میدن و میگن نگاش کن این همونه که مامان باباش پرتش کردن بیرون!...دیگه چی باید بشه که نشده هان؟!هیچی!!کیلومتر ها از خانوادم دورم و کسی عین خیالشم نیس!باشه!منم دیگه برام مهم نیس!اصلا مهم نیس!
الکی سعی میکردم اشکامو پاک کنم ولی با پاک کردن هر یه قطره،قطره ی بعد سریع جانشین میشد!ولی من بیخیال نمیشدم،تندتند دستمو میکشیدم روی صورتم و میگفتم:
_ولی یه چیز مهمه!آره میدونی یه چیز مهمه
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
@khodaya_1
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_چهل_هشتم خو
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_چهل_نهم
با اعصابی داغون رفتم سمت خونه.چاره ای نداشتم فکر کنم!باید میرفتم مهمونی.ممکن بود حرف از اخراج فقط یه تهدید ساده باشه؛ممکن هم بود نباشه!نمیدونستم باید چکار کنم
ساعت سه و ربع بود که رسیدم خونه.رفتم سمت آسانسور و دکمشو زدم.منتظر بودم تا درش باز شه اما هرچی صبر کردم فایده نداشت.چندبار دیگه با حرص و عصبانیت محکم کوبوندم رو دکمه آسانسور ولی فایده نداشت.خواستم برم سمت راه پله که چشمم افتاد بله برگه ی جلوی آسانسور برش داشتم و پشتشو نگاه کردم با ماژیک آبی با فونتی بزرگ روش نوشته بود:
(آسانسور خراب است)
برگه رو با عصبانیت کف دستم مچاله کردم و از پله ها رفتم بالا.وقبتی رسیدم به طبقه خودم دیگه نفس کم آورده بودم برا همین بی توجه به جا و مکان نشستم روی پله که صدای حسنا از پشت سرم بلند شد:
+بح...بح...بح...شاهزاده الینا تشریف فرما شد!مُرد تا تشریف فرما شد!کُشت تا تشریف فرما شد!قُربا...
پریدم تو حرفشو با عصبانیت گفتم:
_بسه دیگه!چقدر حرف میزنی!come on!you can come in!(یالا!میتونی بیای تو!)
بعد هم ادامه ی حرصمو سر در خالی کردم و محکم کوبوندمش تو دیوار و رفتم تو!حسنا پشت سرم اومد داخل و من بی توجه بهش رفتم تو اتاقم تا لباسامو عوض کنم.انقدر عصبانی و خسته بودم که مثل دیوونه هر تیکه لباسمو که در میاوردم میکوبوندم رو تخت.بعد از ده دقیقه رفتم بیرون که دوباره حسنا با خنده اومد جلومو گفت:
+بح...بح...بح...شاهزا...
با صدای تقریبا بلندی گفتم:
_حسناا!shut...up!(خفه...شو)
بعد از این حرفم انگار اونم اعصابش از این همه عصبانیت من به هم ریخته باشه گفت:
+أه.باز چته؟باز چرا افسار گسیخته شدی؟
پوزخندی بهش زدم و همینطور که پشتمو بهش میکردم گفتم:
_برو بابا!
برگردوندم سمت خودشو گفت:
+ینی چی؟عین آدم بگو چته خب!
با داد گفتم:
_چمه؟!هان؟میخوای بدونی چمه؟هیچی؛هیچی نیستا خب؟فقط انقدر بی کس و کار و تنهام که هر...هربی...هر بشری به خودش اجازه میده هر چیزی که دلش خواست پشت سرم بگه کسی هم نباشه که بکوبونه تو دهنش و بگه هِی این دختر صاحاب داره!انقدر بی کس و کار و محتاج به هزار تومن پول و کارم كه هر کسی هر جوری دلش بخواد تهدیدم میکنه!هرکی دلش خواست زل میزنه تو چشام و بهم پوزخند میزنه!
به گریه افتادم و همونجور که اشک میریختم و هق هق میکردم ادامه دادم:
_اصن...اصن پامو که میبزارم بیرون حس میکنم همه دنیا دارن بهم پوزخند میزنن!حس میکنم همه دارن من رو به هم نشون میدن و میگن نگاش کن این همونه که مامان باباش پرتش کردن بیرون!...دیگه چی باید بشه که نشده هان؟!هیچی!!کیلومتر ها از خانوادم دورم و کسی عین خیالشم نیس!باشه!منم دیگه برام مهم نیس!اصلا مهم نیس!
الکی سعی میکردم اشکامو پاک کنم ولی با پاک کردن هر یه قطره،قطره ی بعد سریع جانشین میشد!ولی من بیخیال نمیشدم،تندتند دستمو میکشیدم روی صورتم و میگفتم:
_ولی یه چیز مهمه!آره میدونی یه چیز مهمه
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
@khodaya_1