eitaa logo
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
2.9هزار دنبال‌کننده
35.6هزار عکس
30.4هزار ویدیو
60 فایل
حتما روزیت بوده بیای📩 اینجا خدایی شو،🕊️ دلت روشن میشه🔆 ❤️تازمانیکه سلطان دلت خداست 💛کسی نمیتوانددلخوشیهایت را ویران کند. 💙باخدا باش وپادشاهی کن. 💜بی خداباش،هرچه خواهی کن 🔮 تبلیغات ارزان 🆔 eitaa.com/joinchat/800784548C35b1345b7e
مشاهده در ایتا
دانلود
💟 چرا دائماً باید به خودمان تلقین کنیم که خدا مهربان است؟ 🌺🌿وقتی به ما سفارش می‌کنند «هرکاری را با بسم‌‌الله‌الرحمن‌‌الرحیم آغاز کنید» یعنی باید دائماً مهربانی خدا را به خودمان تلقین کنیم. اما چرا دائماً باید به خودمان تلقین کنیم که خدا مهربان است؟ مهربانی و رحمت خدا در عین حالی که برای ما محبوب است، اما موضوعی است که دائماً از ذهن انسان فرار می‌کند. یک آفاتی در درون سینه و روح ما ایجاد می‌شود که موجب می‌شود دائماً دچار «یأس از رحمت خدا» بشویم. 😈ابلیس هم دقیقاً همین کار را می‌کند، بزرگ‌ترین خصیصۀ ابلیس این است که مأیوس از رحمت خداست و این صفت خبیث خودش را به دیگران هم منتقل می‌کند! خارهای هرزه‌ای در قلب انسان هست که دائماً می‌خواهد انسان را مأیوس کند؛ با هر گناه یا هر اتفاق و حادثه‌ای در اطرافمان، خودمان را از رحمت خدا مأیوس می‌کنیم. ┄┅═❁═┅┄
CQACAgQAAx0CUyYOlAACEjFgXt8ZgG2ihDnXSVcw5dJKy9aPDwACoAkAAvky-FJwmvXNv-JVRR4E.mp3
3.26M
تلنگری ویژه - نقش من و شما در لشکر امام زمان عج چیست؟ - چه زمانی می‌توانیم ادعا کنیم منتظر حقیقی امام زمان بوده ایم؟ 💢 پاسخ به این سوالات مهم را چطور میتوانیم پیدا کنیم؟! 🎤 ┄┅═❁═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یابن الحسن! 👋 عقب مانده ی ایمانی هستم... گناهانم را ندید بگیر... 💞الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـ الْفَــرَج ┄┅═❁═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 چالش برانگیز 📌 آقا پسر! دختر خانم! حاضری در این چالش شرکت کنی؟! 💢 امام زمان حاضر و ناظرن، حواست هست؟! 🍀الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَ الفرج🍀 ┄┅═❁═┅┄
7.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چرا خدا حاجت بعضیا رو دیرتر میده؟ ┄┅═❁═┅┄
12.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⃟༺°•°•❥࿐❥᭄͚ٖٜ درهواپیما آرام می‌گیری در حالی که نمی‌دانی خلبان آن کیست! . در کشتی آرام می‌گیری در حالی که نمی‌دانی ناخدای آن کسیت! پس چگونه در زندگی‌ات آرام نمی‌گیری در حالی که می‌دانی مدیر و مدبر آن «خدا» است. . زندگی رو بخدا بسپار ویادت باشه زندگی مثل یه جاده است که ما رهگذران این جاده هستیم، زندگی ادامه داره حتی اگه ما نباشیم آشنا باشیم یا غریبه فقیرباشیم یا ثروتمند پس قدر لحظه ها رو بدونیم ممکنه فردا نباشیم، . . .✍
25.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⃟༺°•°•❥࿐❥᭄͚ٖٜ ‏ ‏ تا خدا هست،،، کسی تنها نیست،،، من اگر گم شده ام،،، تو اگر خسته شدی،،، درپس پرده ی اشک من و تو،،، مأمن گرم خداست،،، او همین جاست،،، کنار من و تو،،، سال ها منتظر است؛ تا به سویش بدویم از سر شوق،،، تا صدایش بزنیم از سر عجز،،، و بفهمیم که او مونس واقعی خلوت ماست .یادت باشه خداگفته اگه به یاد من باشی منم به یاد توام . . .
24.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⃟༺°•°•❥࿐❥᭄͚ٖٜ خدایا... یاری ام ده ،هر گاه اسیر چنگال دلهره و تنش شدم به یاد بیاورم که تو جهان را پیش از آن که من در آن زاده شوم میگرداندی و پس از اینکه آن را ترک کنم نیز خواهی گرداند. و من کارهای جهان را زمانی که در آن به سر میبرم به خودت واگذار میکنم که تو بهترین گردانندگانی. خدایا به سوی تو می آیم! همان گونه که هستم ،مرا بپذیر و آن گونه که می خواهی بساز. مرا بساز ،شکل بده و بتراش، چنان که موجب شرمساری تو نباشم. باشد که همواره خواست تو را پذیرا باشم .
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ از اون روز توی پارک یک هفته میگذشت.توی این یک هفته زندگی من دگرگون شده بود.تنها تر شده بودم. از رایان که هیچ خبری نبود...هیچ خبری! امیرحسین هم...تمام سعیم این بود تا اونجایی که میتونم جلو چشمای امیرحسین نباشم...نمیدونم خجالت میکشیدم یا هرچی فقط نمیخواستم باهاش چشم تو چشم بشم... حتی از دوقلوها هم تو این یک هفته خبری نبود.انگار همه طبق قرار نانوشته ای ازهم دوری میکردیم. تو این یک هفته ذره ای استراحت نکرده بودم و تمام مدت برای اینکه ذهنم مشغول باشه یا کارکردم یا درس خوندم... حقیقت این بود که حرفای رایان به مذاقم خوش اومده بود... حرفاش شیرین بود ولی در عین حال ترسناک! رایان حق نداشت به من دل ببنده... راست میگفت من دیگه الینای هشت ماه پیش نیستم... من حتی الینای دیروز نیستم... روز به روز در حال تغییرم...در حال یادگیری... من هنوز دیوانه وار رایان رو دوست دارم هنوز وقتی حرف میزنه قلبم هیجان زده میشه ولی دیگه یاد گرفتم چطور رفتار کنم... دیگه یاد گرفتم بتونم جلو رایان هم همون الینای همیشگی باشم نه یه دختر دست و پاچلفتی که با هر کلمه ی رایان سرخ و سفید میشه! یاد گرفتم چون مجبور بودم یاد بگیرم...چون مجبورم دیگه به رایان فکر نکنم و اجازه ندم اونم به من فکر کنه... 🍃 اواسط آذر ماه بود و هوا هم روز به روز سرد تر میشد. از فروشگاه خارج شدم تا برم سمت خونه که ماشینی بوق زد.بدون توجه به راهم ادامه دادم که صدای آشنای راننده بلند شد: +الینا؟! باورم نمیشد خودش باشه!دو هفته ای بود که هیچ خبری ازش نبود. ماشین ده قدمی دورتر بود.هنوز یه قدم هم نرفته بودم که ماشینی کنار پام زد رو ترمز.بی توجه داشتم میرفتم سمت رایان که صدای آشنای دیگه ای از پشت سرم بلند شد: +الینا خانوم؟! سرجام خشک شدم!... دلم میخواست زمین دهن باز میکرد و منو میبلعید!سمت راست امیرحسین سمت چپ رایان! نگاه کوتاهی به هردو انداختم.مونده بودم بخندم یا گریه کنم.هردوبا یک ژست وایساده بودن کنار ماشیناشون.هردو دست راستشون به سقف ماشین بود و دست چپشون به در! انگار رایان متوجه امیرحسین نشده بود که گفت: +الی پس چرا نم... حرفش که قطع شد نگاهی بهش انداختم.یه ابروشو داده بود بالا و موشکافانه امیرحسین رو زیر نظر داشت. نگاهی به امیرحسین کردم.با اخم خیره به رایان بود.مونده بودم چکار کنم که با صدای بسته شدن در ماشین که از سمت چپ بلند شد نگاهی به رایان انداختم. بعد از بستن در ماشین به سمت ما راه افتاد. امیرحسین کماکان ساکت و با اخم خیره شده بود به رایان... دل تو دلم نبود.دلم میخواست از اونجا فرار کنم برم جایی که هیچ کس منو نبینه... قبل از اینکه رایان چیزی بگه امیرحسین گفت: +الینا خانوم اومده بودم دنبالتون ولی انگار بد موقع مزاحم شدم. خواستم چیزی بگم که رایان گفت: +آره آره...آفرین پسر خوب...از همینت خوشم میاد...همه چیزو(بشکنی تو هوا زد)زود میفهمی... اشاره ای به ماشین امیرحسین کرد و گفت: +حالا بدو برو خونه... امیرحسین هم که به شدت عصبانی شده بود از دست رایان انگشت اشارشو جلو صورت رایان تکون داد و با صدای خشمگینی غرید: +ببین پسر خوب،به حسب اینکه فامیلشونی هیچی بهت نمیگم...پس الکی برا من دوور بر ندار... رایان انگشت تهدید امیرحسین و انداخت پایین و طلبکار گفت: +عهه نه بابا بیا بگو بینم چی میخوای بگی؟! امیرحسین بدون اینکه ذره ای توجه به رایان بکنه و حتی جواب سوالشو بده رو به من باهمون لحن مهربون همیشگی گفت: +الینا خانوم من دارم میرم خونه.مسیرمون یکیه تشریف میارید برسونمتون؟! زیرچشمی نگاهی به رایان انداخت و اضافه کرد: +یه سری حرف از اون هفته مونده که... با داد بلندی که رایان زد کم مونده بود سکته ای چیزی بکنم: +صدبار گفتم بازم میگم الینا هنوز اونقدر بی کس و کار نشده که با تو بیاد و تو هم تو راه حرفای مسخره تحویلش بدی... بعد قدمی به عقب برداشت و گفت: +الینا راه بیفت... از لحن دستوریش به شدت بدم اومد برا همین از سرجام تکون نخوردم. اونم وقتی دید من نمیام دوباره داد زد: +د راه بیفت دیگه مگه با تو نیستم... مکثی کرد و ناباور پرسید: +نگو...نگو که میخوای با ایین(اشاره ای به امیرحسین کرد)بری؟! &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 خدایا 🕋 رهایم نکن🔗 @khodaya_1
هدایت شده از 📢
دعای فرج 💚 ♥السلام علیک یا ابا صالح المهدے♥ ✨بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم✨ اِلهی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ وَ ضاقَتِ الاَْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ وَ اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخآءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد اُولِی الاَْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَ انْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ ✨الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ✨اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی ✨السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ✨الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ✨یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ بِحَقِّ ✨مُحَمَّد وَ الِهِ الطّاهِرین 🌹أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌹 ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌
هدایت شده از 📢
🌱 اے ڪــــاش میدانستم هجــــران،تــــۅ ڕا دࢪ ڪجا مستقــــࢪ ڪــرده اسٺ...💔 اللهم_عجل_الولیک_الفرج عج