⃟༺°•°•❥࿐❥᭄͚ٖٜ
خــداجان!!
تمام زیـــــبایی دنیایت
درخشــندگی مرواریدهایت
بوی مست ڪننده ی گـــــل هایت
و آبــــــــــی بودن آســـــمانت
ونمـــــاز های خیس از اشڪهایم
همـــــه را فراموش ڪن
فقط گـــوش سپار
میخواهم رازی گویم
خــدایاا دوستت دارم
ای رب من
وایــــن همان رازیست ڪه
بخاطرش برایت زندگی میڪنم☘
11.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بعضی وقتاما خدا را گم می کنيم ....
در حالي که او در کنار نفس های ما جريان دارد
وهمراه هميشگی سختی ها و خستگی های ماست .
ولی مازمانی به طرفش میریم که خسته و درمانده هستیم خيال می کنيم تنها زمانی که
ما به خواسته ی خود برسيم او ما را ديده و حس کرده. گاهی بی پاسخ گذاشتن
برخی از خواسته های ما نشانگر لطف بی اندازه ی او به ماست. خورشيد را باور دارم ، حتی اگر نتابد به عشق ايمان دارم حتی اگر آن را حس نکنم
به خدا ايمان دارم حتی اگر سکوت کرده باشد
⃟༺°•°•❥࿐❥᭄͚ٖٜ
خدایا 🙏
ڪوله پشتی ما را
پر کن از آرزوهای زیبا و
دوست داشتنی تا همیشه خنده
روباشیم و از غم و اندوه جدا باشیم🙏
🌸
مادردوجهان غیرخدایارنداریم - حرفهای دل نشین باخدا.mp3
9.18M
⃟༺°•°•❥࿐❥᭄͚ٖٜ
💗قرارعاشقی امشب💗
ﺍﮔﺮﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﯾﮏ ﺑﺮﮒ ﺍﺳﺖ،
ﻣﻦ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺁﺭﺯﻭ ﻣﯿﮑﻨﻢ!
ﺍﮔﺮﺍﻣﯿﺪ يک ﻗﻄﺮﻩ ﺍﺳﺖ،
ﻣﻦ ﺩﺭﯾﺎ را ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺁﺭﺯﻭ ﻣﯿﮑﻨﻢ!
ﻭﺍﮔﺮ ﺩﻭﺳﺖ ﺳﺮﻣﺎﯾﻪ ﺍﺳﺖ،
ﻣﻦ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻨﺶ
ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﺳﺮﻣﺎﯾﻪ ﺍﺳﺖ، آرزو میکنم...!
⃟༺°•°•❥࿐❥᭄͚ٖٜ
دلم....!!!
التماس دعا می خواهد.....
ازهمان التماس دعاهایی
که آدمیزاد یک وقت هایی
دلش را به "دریا"می زند....!!!!
و به خلق خدا رو می اندازد
که برایش دعا کنند....!!!
از آنهایی که از لا به لای بغض ها
با چه "زوری"بالا می آید....!!!
آنوقت با همه وجودت
دلت را به "زمزمه خدایا" گفتن
خلق خدا خوش می کنی....!!!
که اگر صدای تو به عرش نرسید....!!!
حداقل یکی از همین خلق خدا
صدایش آنقدر رسا است
که عرشیان و فرشیان
از "خدایا گفتنش"خدایا بگویند...!!!😔
......🙏التماس دعایت🙏.....
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_نود_ششم
نگاه غمگینی بهم انداخت.نی آیس پک رو زد رو چونم تا لبمو ول کنم.
محو چشماش آیس پک رو از دستش گرفتم و شروع کردم به خوردن...
تا آخرین قطره ی آیس پک توی دستم نگاه خیرشو روی خودم تحمل کردم.
لیوان خالیه آیس پک رو توی دستم چرخوندم و زیرلب تشکر کردم.
لیوانو از دستم گرفت انداخت آشغالیو سوار ماشین شد.
حرکت کرد سمت خونه و همونجور که خیره به جلو بود آروم شروع کرد به حرف زدن:
+ببین الینا...میدونم دلتنگی ولی...ولی...
اشکام دوباره داشتن جاری میشدن پس برای اینکه جلوشو بگیرم نالیدم:
_Rayan please...(رایان لطفا...)
سریع سرشو تکون داد و گفت:
+ok ok...من اصلا قصد نداشتم ناراحتت کنم...اصن فکرشم نمیکردم ناراحت بشی خب؟!اممم...من فقط خواستم بگم تو این مدت خیلی مراقب خودت باش خب؟!
به تلخی زمزمه کردم:
_نه ماهه مراقب خودمم!
ریان با لحن خواهشی گفت:
+الینا لطفا...این آخرین دیدارمون تا یکی دوماه دیگست...پس لطفااا انقدر تلخ نباش.میشه؟!
وحشت زده چرخیدم سمتش:
_دو مماه؟!چرا انقدر زیاد میری؟!پس...پس کارت چی میشه؟!تو مثلا مهندسی؟!ینی چی شرکت چی؟!ینی انقدر شرکتتون بی در و پیکره؟!
با لبخند مهربونی نیم نگاهی بهم انداخت.بعد برگشت و نگاهشو دوخت به خیابون روبروشو با همون لبخند مهربون گفت:
+چند ماه پیش تو یکی از شرکتای تهران مصاحبه دادم دوروز پیش بهم زنگ زدن و گفتن تو مصاحبه قبول شدم.حالا باید یه چندماهی اونجا امتحانی کار کنم ببینم خوششون میاد یانه...
_پس شرکت خود...
+شرکت خودمونم هیچی...مدیر شرکت آدم فهمیده ایه...میدونه من اگه شرکت تهران قبول بشم برام یه موفقیت بزرگ به حساب میاد براهمین اجازه داده برم...
مغموم و ناراحت تو صندلی فرو رفتم و با صدای آرومی زمزمه کردم:
_دوماه؟!ینی تا بعد عید؟!
صدامو شنید چون گفت:
+اگه بتونم حتما بعد از روز پنج عید میام.
نزدیک خونه بودیم که گفت:
+الینا تو این مدت که نیستم خیلی مراقب خودت باش.
بعد با حرص چشماشو تو کاسه چرخوند و گفت:
+زیادم دوروبر این پسره امیرحسین نگرد.حتی اگه میدونی با خاهراش قطع رابطه کن...
با حرص جواب دادم:
_میشه تعیین تکلیف نکنی؟!
+الینا؟!...
_هان؟!چرا وقتی از چیزی خبر نداری و شرایطی رو درک نمیکنی تعیین تکلیف میکنی؟!با خواهراش قطع رابطه کنم بعدشم حتما برم بمیرم دیگه نه؟!
پوفی کشید و ماشین رو وایسوند جلو در خونه.
با لحنی که معلوم بود مجبور شده قبول کنه گفت:
+خیل خب...با هرکی میخوای دوست بمون ولی الینا نفهمم دوروبر این پسره ایا...
از اینهمه غیرتش خوشم اومده بود.اونقدر که بدون هیچ مخالفتی گفتم:
_چشم...
لبخند رضایت رو لباش نقش بست:
+چشمت بی بلا...
سریع از ماشین پیاده شدم.در رو که بستم یادم اومد خدافظی نکردم.
زدم به شیشه و وقتی شیشه رو کشید پایین گفتم:
_نمیای بالا؟!
با لبخند جواب داد:
+نه ممنون.فردا باید برم خیلی کار دارم.
_باشه پس...اممم...
انگار حرف دلمو خونده باشه چشمکی زد و گفت:
+مراقب خودم هستم!
برا که دستم رو نشه خودمو زدم به بیخیالی و گفتم:
_خوب کاری میکنی مادر پدرت از سر راه نیاوردنت!
خندید و وسط خنده هاش گفت:
+خیعلی رو داری دختر!
به زور خندمو کنترل کردم و گفتم:
_کاری نداری؟!
+نه.یادت نره موا...
حرفشو قطع کردم و شمرده شمرده گفتم:
_مواظب...خودم...باشم...
خندید و گفت:
+خدافظ.
_خدافظ.
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
@khodaya_1