نشسته بودم پای ریاضی و مثل همیشه، داشتم ساعتها در قوس و انحنای پایهی حروفِ الفبای فارسی بهکار رفته توی صورتِ بیستوشش تا سؤال کاربرگ سیر میکردم. کل عصر را -بالاِجبار- نشسته بودم روی صندلیهای چِغر سالن کنفرانس. حالا هم موقع نشستن پای لرزِ خربزهی شیرینِ! سخنرانهای همیشه خستگیناپذیرِ عصر بود. سوزش گلوی ناشی از لطفِ ادکلنهای تند اطراف، انحنای حروف صورت سؤال، خوش رقصی فکرها برای نوشتن.
چیمه جان! کلی غر نوشتم که بگویم ممنونم، شرمنده کردید. این وسط قشنگیات حال و هوایم را شست، یک قلبِ بزرگ برایتان.☁💙 راستی! اصلندش هم حوصله سر بر نیستید، کلی کلمهی قشنگ و هنرمندانه ناراحت میشوند دربارهشان اینطور میگویید ها.
شاید یه مسئله حل شده بنظر بیاد ولی من هنوز گاهاً تحتتأثیر بعضی آدمها، از انتخابهام نگران میشم.
اویمن;
لبخندهای کوتاه بعدِ کلاس،
زیادی نیمهپر بینانه گفتم، کذبه دوستان. هر روزِ کلاس رو با آرزوی نابودی مدیر و مؤسسه از خواب بیدار میشم و تا عصر تمرین میکنم که چطور بچههای نقنقوی مردم رو درسته نخورم. بله، من یه مربی مهربونم.