اویِمن;
چقدر دلگیرم از این حجم والدین سمی که مثل مور و ملخ توی این جامعهی نکبتی ریخته. چقدر حواسشون نیست
اگه روزی، جایی، حرفم بُرو داشته باشه، احتمالاً به پدر و مادرها میگم «بذارین بچهتون از بچگی همهجا باشه. چیزهای زیادی رو تجربه کنه. دوست داشته باشه و از چیزی متنفر شه. میون اجتماع، تو فعالیتهای مختلف، رشتهها و فنون متفاوت. اینطوری وقتی به نوجوونی رسید، یه آدم با کلی تجربه و مسیر و علاقهی مشخصه. حداقل اونقدری خودش رو میشناسه که هویت داشته باشه برای خودش، و تو این جامعه بتونه دووم بیاره. بتونه رشد کنه و راهش رو از گلهگله ماشین آدمنما جدا کنه. بذارید بچه خودش بزرگ شه.
اویِمن;
این میزان دستپاچه بودنم برای جلو جلو یادگرفتن خندهداره.
آهیسته و پیویسته🦖
اویِمن;
میخوام کت سبزهام رو بپوشم، سرد شو دیگه مسخره.
نمُردیم و هوا بالأخره یهنمه سرد شد.
جوری که صبحها تو مسیر نهچندان هموار مدرسه به ماهیتِ زندگی و عجیببودن آدمیزاد و مرحله به مرحله تکامل ذهن و این شدنش و طوری که کوچیکترین چیزها رو یاد میگیره و کمکم با زندگی وفق پیدا میکنه و میتونه شش صبح پاشه فرم بپوشه و آخرش چهطور میشه فکر میکنم و انقدر غرقم که چشمم درختهای محوِ خیابون رو هم نمیبینه، انگار مثلاً قراره از نتایج این تفکرات تمپلتون بهم جایزه بده.