چقد خوب تونسته احوال آدمیزادِ شب، وقتی از پوستهی دلقکش بیرون میآد رو توصیف کنه. خوشم اومد انصافاً.
اویمن;
انگار اگه کاری دارم که حوصله لازمه، باید قبل از شروع شدن روز و دیدن آدمها باشه.
پیروِ این، باید بگویم همیشه همین است. ساعت پنج صبح، اگر چیزی بنویسم و نصفش را جا بگذارم برای بعدش، آن بعد هرگز نخواهد رسید. احتمالا ارتباطاش را نمیفهمید ولی، معاشرت با آدمها همینقدر سم و اسیدیست.
اویمن;
داشتم فکر میکردم عه پسر، اینا همون روزهاییه که قراره بگیم یادش بخیر.
این خودش جملهی انگیزشیست، حَظ ببرید.
برق زدن آشپزخونه از فاصلهی چند ده متری به چشم میاد، روی زمین خونه یه پُرز پیدا نمیشه، شیشهها رو هم دستمال کشیدم، دیگه کاری نیست، انگار باید واقعا زبان بخونم :)))))
اویمن;
برق زدن آشپزخونه از فاصلهی چند ده متری به چشم میاد، روی زمین خونه یه پُرز پیدا نمیشه، شیشهها رو هم
وقتی مامان میرفت، گفت تو این سه روز از گشنگی نمیرم. بله، مامان جان نمیدونن قدرتِ شب امتحان رو. شبِ امتحان خونه هم تمیز میشه، چه برسه به غذا پختن و باقی.