ܮܢܚ݅ߊܦ̈ܙ ߊܠܝضߊ
https://daigo.ir/secret/980451179 ناشناس نویسنده رمان سخنی درباره رمان، کانال دارید بفرمایید
کیا ادامه رمانو میخوان؟
پیشنهادی دارید برای ادامش؟
🕗 #وقت_سلام
ساعتی در زیر درب ساعتت محو توام
گرچه بی معنی ست با این فرض ساعت در بهشت
با یک سلام زائر آقا شوید✋
❣️در حرم بمانید؛ مطهر امام رضا(ع)
#عشاق_الرضا
@oshagh_reza12📿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیلیا مِگَن شما کمتر حرم سر مِزِنِن؟
درست مِگَن؟
امام رضا (ع)
#عشاق_الرضا
@oshagh_reza12📿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلم گرفته
دیگه نپرس از چرا🥺
#عشاق_الرضا
@oshagh_reza12📿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قربون کبوترای حرمت امام رضا
قربون این همه لطف و کرمت امام رضا
✍️ #استوری
#عشاق_الرضا
@oshagh_reza12📿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب به دل گفتم:
چه باشد آبروی زندگی؟!
گفت: چون پروانه در آغوش
دلبر سوختن....
#عشاق_الرضا
@oshagh_reza12📿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گاهی زندگی
چارهاش فقط...
❤️علی بن موسی الرضاست...
#عشاق_الرضا
@oshagh_reza12📿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ #استوری
دیدیم که بارَش از ادب سنگین بود
هر بار چه گرم و ساده و شیرین بود
این قوری سالخورده، این پیر غلام
در ریختن چای سرش پایین بود
#عشاق_الرضا
@oshagh_reza12📿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍#نماهنگ
عکس با گنبد
این اولین عکس منه آقا جون تو مشهد
پنجره فولاد
از همین الان گره گشایی رو یادم داد
عکس با ایوون
چی صدات کنم میشه بگم امام رضا جون
تو صحن گوهرشاد
اینجا خواهرم تو عکس قشنگ تر از من افتاد
تو صحن گوهرشاد....
#عشاق_الرضا
@oshagh_reza12📿
#پارت_نهم
آخرض قشنگه🫀
#هانیه
مجبور شدم ستایشو ببرم پیش محمدعلی..
#ستایش
وارد بیمارستان شدیم.
همه به هانیه سلام میکردن اونم جواب میداد.
من:چرا اومدیم اینجا؟
هانیه:میفهمی..
رسیدیم در اتاقی
دروباز کرد.
هانیه:همینجا وایسا از جات تکون نخور
رفت داخل اومد...
هانیه:برو تو زود میای..
من:باشه
رفتم داخل.
دیدم یک مردی روی ویلچر نشسته.
من:سلام..
سرشو انداخت پایین...
حس کردم محمدعلیه..
از موهاش شناختمش..
نشستم روی صندلی..
من:ثوااب سلام واجبه؟
محمدعلی:علیک..
من:چیشده؟
محمدعلی:من شمارو نمیشناسم..
من:توکه میدونی من دنیام تویی عشقم تویی بدون تو میمیرم چرا اینجوری میکنی بامن بدبخت😔
روشو بهم کرد..
نمیخوام تو زندگیت اذیت بشی..
من:هرکی گفته من اذیت میشم زر اضافه زده من بدون تو اذیت میشم
محمدعلی:برو نه منو عذاب بده نه خودت...
رفتم سمتش..
دسته های صندلیشو گرفتم..
من:کاشکی بلند میشدی..؟
محمدعلی:میتونستم میشدم..
من:یعنی چی؟
محمدعلی:فکر کردی الکی روی این صندلی نشستم؟من فلج شدمممم بفهممم..
تا اینو گفت پاهام سست شدن نشستم روی زمین گپ کردم..
اشکام شروع به ریختن کردن..
محمدعلی:دیونه شدی؟چرا گریه میکنی؟تو چیکار داری به این کارا..
من:خیلی سنگ دلی میگم بدون تو میمیرم😔بعدمیگی گریه نکن..
محمدعلی:ببین اینقدر اذیت نکن برو
بیرون...بروووو
من:باشه میرم ولی بدون خیلی بی معرفتی!
داشتم از اتاق میرفتم بیرون که..
محمدعلی:به خدا دوست دارم به جون عزیزم دوست دارم ولی منو تو بهم نمیخوریم..
من:مسئلهات بابامع؟
محمدعلی:هم اون هم اینکه من فلج شدم میفهمی؟
از اتاق زدم بیرون..
رفتم سمت هانیه..
من:محمدعلی فلج شده؟
هانیه:یواش تر،نه کی گفته؟
من:پس چرا میگه فلج شدم؟
هانیه:محمدعلی فقط یکم نخاش آسیب دیده یکم تمرین کنه مثل روز اولش میشع..
من:واقعأ؟
هانیه:به جون خودت که نمیخوام دنیات نباشه آره..
با خوشحالی رفتم سمت اتاقش...
من:حاضرشو نشی خودم حاضرت میکنما
محمدعلی:خل شدی؟کجا؟
من:میریم خونه خودت حرف دیگه بزنی من میدونم باتو..
محمدعلی:من نمیتونم لباس عوض کنم مخصوصأ شلوار
من:بیا خودم کمکت کنم
محمدعلی:عههه خجالت بکش برو یک پرستار مرد پیداکن
من:چشممم...
کمکش کردن لباساشو پوشید😂
سوار ماشین شدیم..
محمدعلی:تو دیونه ای...
من:چرا؟
محمدعلی:خانم دکتر میگفت حواست به خودت باشه ها این خیلی بی حیاس😂😂چندبار واس مردم شلوار پوشیدی؟
من:عهههههه زشته خجالت بکش😂
محمدعلی:عجب..😂😂😂
رسیدیم خونه محمدعلی...
درو باز کردم...
وارد شدم...
محمدعلی:خوش اومدی!
من:وای چقدر زیباس..
برقارو روشن کردم..
دیدم یک عکس شاپ شده بزرگ روی دیوار چسبیده...
منو محمدعلی بودیم...
من:وای این عکسرو😍
وای چقدر خوشگله..
رنگ خونه اش آبی بود..
ست مشکی😍
اینقدر خونه جیگری داشت دلم میخواست فقط نگاش کنم...
من:نکنه دختر دیگه هم اینجاس؟
محمدعلی:آره شبا با بچه ها پارتی میگیریم!حرفایی میزنیا!😂
من:ببخشید سوال مسخرهای بود
محمدعلی:خب برو دیگه من باید استراحت کنم بعدشم زشته که تو اینجا باشی..
من:از فردا خودم همینجا هواتو دارم..
محمدعلی:نه نمیخواد بیای هروقت اومدی بزنگ من نه میتونم دستشویی برم نه لباس در بیارم مجبورم بزنگم رفقام بیان..
من:رومنم تعارف نکنیا😂😂شوخی کردم..
محمدعلی:برو بچه برو زشته😂
من:من رفتم کاری نداری؟
محمدعلی:ممنون
من:خدافس😉
از خونه زدم بیرون
#هانیه
حالم گرفته بود..
دلم میخواست بشینم زار زار گریه کنم..
به کسی نیاز داشتم که همیشه کنارم باشه..
گوشیم زنگ خورد...
من:جانم؟
ستایش بود..
ستایش:سلام خوبی؟
من:سلام قربونت تو خوبی؟
ستایش:بد نیستم،میخوام ببینمت..
من:چیکار داری؟
ستایش:میخوام درباره رسول حرف بزنم
من:به خدا حال ندارم امروز حالم گرفتس بعد حرف میزنیم
گوشیو قطع کردم..
رفتم خونه..
روی مبل نشستم...
هوفی کشیدم که در زدند..
بلندشدم..
دروبازکردم..
ستایش بود...
ستایش:سلام..
رفت سمت مبل..
دوباره نشستم..
ستایش:چته؟
من:هیچی!
ستایش:چرا یک چیزیت هس
من:خسته شدم..دلم گرفته..
من:از بچگی تنها کسی که داشتم و دارم خداس،دردامو خودش میدونه اشکامو خودش دیده همیشه هم صدامو شنیده هوامم داشته،ولی آرزو داشتم یکیو داشته باشم که باهام حرف بزنه،دوست داشتم خدا باهام حرف بزنه بگه پشتت هستم هواتو دارم غصه نخور،بچگیم که تنها بودم الانم که۲۷سالمه تنهام🥺
سرمو گذاشتم روی شونه ستایش شروع کردم به گریه کردن..🥺😭
یکم که گریه کردم بلند شدم رفتم سمت اتاق..
لباس پوشیدم رفتم سمت ستایش
من:شرمنده میخوام برم بیرون زود برمیگردم...
ستایش:من بیام؟
من:بیا!
با ستایش از خونه زدیم بیرون...
بعداز ۲۰دقیقه رسیدیم به بهشت زهرا
رفتیم سر خاک...
من:سلام...
با ستایش یک شال کوچیکی رو پهن کردیم نشستیم روش..
سرخاکشو با آب شستم..
همون موقع بود که گوشی ستایش زنگ خورد..
قطع کرد..
ستایش:شرمندتم کار پیش اومده میرم دیکه
من:دشمنت شرمنده برو قشنگم
ستایش:میزنگم بهت خدافظ
من:خدافظ..
#ستایش
رفتم خونه..
من:سلام
رسول:کجا بودی؟
من:قبرستون!
رسول:درست حرف بزن کجا بودی؟
من:با هانیه رفته بودیم قبرستون..
رسول:مگه نگفتم اون نرو،اون شوهر داره به تو نمیخوره..
من:بسه رسول اولن شوهر اون اینقدر آقاس که تاحالا منو ندیده
رسول:من بدم میاد ازش دختره چندش شوهر داره با همه پزشکای مرد خوشوبش داره..
من:بسه رسول خجالت بکش از چیزی که خبر نداری حرف نزن..
رسول:خب تعریف که خبردار بشم..
من:محمدرضا فوت شده
رسول:😳
من:چهارساله که فوت کرده،شغلش امنیتی بود توی یکی از مأموریت هاش شهید شد😔از اون موقع به بعد هانیه نگاه هیچ کسی نکردو نکرده
حس کردم رسول خیلی ناراحت شد
رسول:فامیلیش چیه؟
من:رضایی
رسول رفت تو حالو هوای خودش..
منم رفتم بالا تو اتاقم..
لباسامو در آوردمو خوابیدم تاصبح