✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊
ღೋ═══════════
#فـرارازجهنـم🔥
#نوشتهشهیدمدافعحرمطاهاایمانی
#قسمتهشتم
بالاخره پولم به اندازه کرایه یه آپارتمان کوچیک مبله رسید …
اولین بار که پام رو توی خونه خودم گذاشتم رو هرگز فراموش نمی کنم … خونه ای که با پول زحمت خودم گرفته بودم … مثل خونه قبلی، یه اتاق کوچیک نبود که دستشوییش گوشه اتاق، با یه پرده نصفه جدا شده باشه … خونه ای که آب گرم داشت … توی تخت خودم دراز کشیده بودم … شاید تخت فوق العاده ای نبود اما دیگه مجبور نبودم روی زمین سفت یا کاناپه و مبل بخوابم … برای اولین بار توی زندگیم حس می کردم زندگیم داره به آرامش میرسه … توی تختم دراز کشیدم و گوشی رو گذاشتم روی گوشم … چشم هام رو بستم و دکمه پخش رو زدم … و اون کلمات عربی دوباره توی گوشم پیچید … اون شب تا صبح، اصلا خوابم نبرد …
کم کم رمضان هم از راه رسید … رمضانی که فصل جدیدی در زندگی من باز کرد …
زندگی سراسر ترس و وحشت من تموم شده بود … یه آدم عادی بین آدم های عادی دیگه شده بودم …
کم کم رمضان سال 2010 میلادی از راه رسید … مسلمان ها برای استقبالش جشن گرفتن … برای من عجیب بود که برای شروع یک ماه گرسنگی و تشنگی خوشحال بودند …
توی فضای مسجد میز و صندلی چیده بودن … چند نوع غذای ساده و پرانرژی درست می کردن … بعد از نماز درها رو باز می کردن … بدون اینکه از کسی دینش رو بپرسن از هر کسی که میومد استقبال می کردن …
من رو یاد مراسم اطعام و شکرگزاری کلیسا می انداخت … بچه که بودم چندباری برای گرفتن غذا به اونجا رفته بودم … تنها تفاوتش این بود که اینجا فقیر و غنی سر یک سفره می نشستن و غذا می خوردن … آدم هایی با لباس های پاره و مندرس که مشخص بود خیابان خواب هستند کنار افرادی می نشستند و غذا می خوردند که لباس هاشون واقعا شیک بود … بدون تکلف … سیاه و سفید … این برام تازگی داشت … و من برای اولین بار به عنوان یک انسان عادی و محترم بین اونها پذیرفته شده بودم … این چیزی بود که من رو اونجا نگه می داشت و به سمت مسجد می کشید … .
بودن در اون جمع و کار کردن با اونها لذت بخش بود … من مدام به مسجد می رفتم … توی تمام کارها کمک می کردم … با وجود اینکه به خدا اعتقادی نداشتم و باور داشتم خدا قرن هاست که مرده … بودن در کنار اونها برام جالب بود …
مسلمان ها برای هر کاری، قانون و آداب خاصی داشتند … و منم سعی می کردم از تمام اون آداب و رفتار تبعیت کنم …
رمضان از نیمه گذشته بود … اونها شروع به برنامه ریزی، تبلیغ و هماهنگی کردن …
پای بعضی از گروه های صلیب سرخ و فعالان حقوق بشر به مسجد باز شده بود … توی سالن جلسات می نشستند و صبحت می کردند …
یکی از این دفعات، گروهی از یهودی ها با لباس ها و کلاه های عجیب اومده بودند … .
به شدت حس کنجکاویم تحریک شده بود … رفتم سراغ سعید … سعید پسر جوانی بود که توی مسجد با هم آشنا شده بودیم … خیلی خونگرم و مهربان بود و خیلی زود و راحت با همه ارتباط برقرار می کرد … به خاطر اخلاقش محبوب بود و من بیشتر رفتارهام رو از روی اون تقلید می کردم ..
رفتم سراغش … اینجا چه خبره سعید؟ …
همون طور که مشغول کار بود … هماهنگی های روز قدسه… و با هیجان ادامه داد … امسال مجمع یهودی های ضد صهیون هم میان .
چی هست؟ ..
چی؟ ..
همین روز قدس که گفتی. چیه؟ .
با تعجب سرش رو آورد بالا … شوخی می کنی؟ … .
. … بعد از کلی توضیح، با اشتیاق تمام گفت: تو هم میای؟ … سر تکان دادم و گفتم: نه …
سرم رو به جواب نه، تکان دادم …
من چیزی در مورد این جور مسائل نمی دونستم … اون روز سعید تا نزدیک غروب دریاره فلسطین و جنایات و ظلم های اسرائیل برام حرف زد … تصاویر جنایات و فیلم ها رو نشونم می داد … بچه های کوچکی که کشته شده بودند … یا کنار جنازه های تکه تکه شده گریه می کردند …
بعد از کلی حرف زدن با همون اشتیاق همیشگی گفت: تو هم میای؟ …
کی هست؟ ..
روز جمعه …
سری تکون دادم و گفتم: نه سعید، روز جمعه تعطیل نیست … باید تعمیرگاه باشم ..
خیلی جدی گفت: خوب مرخصی بگیر …
منم خیلی جدی بهش گفتم: واقعا با تشنگی و گرسنگی، توی این هوا راهپیمایی می کنید؟ این دیوونگیه … این اعتراض ها جلوی کسی رو نمی گیره فقط انرژی تون رو تلف می کنید ..
با ناراحتی خم شد و از روی زمین جعبه ها رو برداشت … یه مسلمان نمیگه به من ربطی نداره … باید جلوی ظلم و جنایت ایستاد … ساکت بمونی، بین تو و اون جنایتکار چه فرقی هست؟ …
هنوز چند قدم ازم دور نشده بود … صدام رو بلند کردم و گفتم: یه نفر رو می شناختم که به خاطر همین تفکر، بی گناه افتاد زندان … بعد هم کشتنش و گفتن خودکشی کرده … من تازه دارم زندگی می کنم … چنین اشتباهی رو نمی کنم ..
برگشت … محکم توی چشم هام زل زد …
#ادامهدارد....
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313
✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊
ღೋ═══════════
#سـرزمیـنزیبـایمـن♡
#نوشتهشهیدمدافعحرمطاهاایمانی
#قسمتهشتم
دستم رو جمع کردم و نشستم روی مبل …
اون هیچ توجهی بهم نداشت …
مهم نبود … دیده نشدن، ساده ترین نوع تحقیری بود که تمام این سال ها تحمل کرده بودم … .
– آقای رئیس … من برای ثبت نام و شرکت در #دانشگاه_حقوق درخواست دادم … اما علی رغم رتبه و معدل بالا، هیچ پاسخی به من داده نشد … برای همین حضوری اومدم …
– بهتره برای شرکت توی یه رشته و دانشگاه دیگه درخواست بدی …
سرش رو آورد بالا … هر چند بعید می دونم برای پذیرش شما جایی وجود داشته باشه … .
– اما فکر نمی کنم قانونی وجود داشته باشه که بگه …. یه بومی حق نداره وارد دانشگاه حقوق بشه … .
خیلی جدی توی چشم هام نگاه کرد …
اینجا جایی برای تو نیست … اینجا جائیه که حقوق دانها، قاضی ها و سیاستمدارهای آینده این کشور رو آموزش میده … بهتره حد و مرز خودت رو بشناسی و هر چه زودتر از اینجا خارج بشی…
– طبق قانونی که تربیت شده های همین دانشگاه ها تصویبش کردن … قانون بومی ها رو به عنوان یه انسان پذیرفته … جالبه … برای سگ یه سفیدپوست اینجا جا هست و می تونه همراه با صاحبش وارد بشه … اما برای یه انسان جا نیست … این حق منه که مثل بقیه اینجا درس بخونم …
چند لحظه مکث کردم …
نگران نباشید … من قصد ندارم قاضی یا سیاستمدار بشم … می خوام وکیل بشم و از انسان هایی دفاع کنم که کسی صداشون رو نمی شنوه … .
بدون اینکه حتی پلک بزنه، چند لحظه توی چشم هام زل زد … از این فرصت پیش اومده جای دیگه ای استفاده کن …
توی سیستم استرالیا جایی برای تو نیست
… این آخرین شانسیه که بهت میدم …
قبل از اینکه به پلیس زنگ بزنم و تبدیل به آدمی بشی که کسی صداش رو نمی شنوه … از اینجا برو بیرون … .
بلند شدم و رفتم سمت در … مطمئن باشید آقای رئیس … من کاری می کنم که صدای من شنیده بشه …
حتی اگر امروز، خودم نتونم وارد اینجا بشم … به هر قیمتی شده راهی برای دیگران باز می کنم … .
این رو گفتم و از در خارج شدم … این تصمیم من بود … تصمیمی که حتی به قیمت جانم، باید عملی می شد
قانون مصوبه در مورد بومی ها رو روی یه تکه مقوا با خط خوانا نوشتم …و یه پلاکارد پایه دار درست کردم …
مقوای دیگه ای رو با طناب به گردنم انداحتم …
در این سرزمین، قانون مدافع اشراف سفید است… شرافت و جایگاه سگ سفید پوست ها از یک انسان بیشتر است
…
رفتم نشستم جلوی ورودی اصلی دانشگاه…
تک و تنها …بدون اینکه حتی لحظه ای از جام تکان بخورم …حتی شب رو همونجا کنار خیابون و بدون هیچ زیرانداز و رو اندازی خوابیدم…
روز اول کسی بهم کاری نداشت ….
فکر می کردن خسته میشم خودم میرم …
اما همین که حس کردن دارم برای بقیه جلب توجه می کنم… گاردهای دانشگاه ریختن سرم و همه چیز رو داغون کردن …بعد از یه کتک مفصل و به محض اینکه تونستم حرکت کنم …دوباره تمام این مطالب رو نوشتم و رفتم جلوی دانشگاه…
این بار، چهره و بدن کتک خورده ام هم بهش اضافه شده بود …
کم کم افراد می ایستادن و از دور بهم نگاه می کردن …
داشتم برای گسترش حرکت و ایجاد تعامل با بقیه برنامه ریزی می کردم که …سر و کله چند تا ماشین #پلیس ظاهر شد …چنان با سرعت ظاهر شدن که انگار برای گرفتن یه قاتل سریالی اومدن …
در ماشین رو باز کردن با سرعت اومدن طرفم … تا اومدم به خودم بیام، یکی شون با سرعت یقه ام رو گرفت و با شدت از روی زمین به سمت خودش کشید …
دومی از کنار به سمتم حمله کرد … یه دستش رو دور گردنم حلقه کرد … نمی تونستم به راحتی نفس بکشم … اومدم دستم رو بالا بیارم گردنم رو آزاد کنم که نفر بعدی دستم رو گرفت … و خلاف جهت تابوند … و همزمان با هم، من رو محکم به کف پیاده رو کوبیدن …
همه چیز در زمان کوتاهی اتفاق افتاد …
از شدت درد، نفسم بند اومده بود …
هم گلوم به شدت تحت فشار بود …
هم دستم از شدت درد می سوخت و آتش گرفته بود …
دیگه هیچ چیز رو متوجه نمی شدم … درد دستم شدیدتر از این بود که به مغزم اجازه بده به چیز دیگه ای فکر کنه … .
یکی شون، زانوش رو گذاشت پشت گردنم … و تمام وزنش رو انداخت روی اون …
هنوز به خودم نیومده بودم که درد زجر آور دیگه ای تمام وجودم رو پر کرد … اونها … به اون دست نابود شده من … توی همون حالت … از پشت دستبند زدن … و بلندم کردن … .
از شدت درد و ضربه ای که به سرم خورده بود … دیگه هیچی نمی فهمیدم … تصاویر و حرکت دیگران، تاریک و روشن می شد … صداها گنگ و مبهم، کم کم به سمت خاموشی می رفت … .
من رو پرت کردن توی ماشین … و این آخرین تصویر من بود… از شدت درد، از حال رفتم
#ادامهدارد....
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313
✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊
ღೋ═══════════
#مبارزهبادشمنانخدا
#نوشتهشهیدمدافعحرمطاهاایمانی
#قسمتهشتم
دیگه هیچ چیز جلودارم نبود ... شده بودم رئیس شیعه ها و از عمق دلم بهشون می خندیدم ...
به کسی اعتماد کرده بودن که قسم خورده بود با دستان خودش سر 346 شیعه رو می بره ... .
هر چی به فاطمیه نزدیک تر می شدیم، تصویر کله پاچه عمر بیشتر جلوی چشمم میومد و آتش خشمم داغ تر می شد ... .
بین بچه ها پیچید که امسال سخنران فاطمیه، آیت الله فاطمی نیاست ...
خیلی خوشحال بودن ... وقتی میزان ارادت شون رو دیدم تصمیم قاطع گرفتم که باید برم، هم از نزدیک بیینمش و به صحبت هاش گوش کنم ... و هم کامل بشناسمش ... .
با بچه ها رفتم و به هر زحمتی که بود توی آبدارخونه حسینیه مشغول شدم ... .
سخنرانی شب اول شروع شد ...
از سقیفه شروع کرد ... هر لحظه منتظر بودم به خلفا اهانت کنه اما بحث عمیق و منطقی بود ... حتی سر سوزن به کسی اهانت نکرد ... بر اساس کتب شیعه و سنت حرف می زد ... دقیقا خلاف حرف وهابی ها ... .
اگر چه نمی تونستم اونها رو قبول کنم اما مغزم پر از تناقض شده بود ... تناقض ها و سوالاتی که ده شب، خواب رو از چشم هام گرفت ... و این آغاز طوفان من بود ...
فاطمیه تمام شده بود؛ اما ذهن من دیگه آرامش نداشت ... توی سینه ام آتش روشن کرده بودن ... .
تمام کارهای ماموریتم رو کنار گذاشتم ...
غیر از ساعات درسی فقط توی کتابخونه بودم ... حتی شب ها خواب درستی نداشتم ...
تمام کتب تاریخی شیعه و اهل سنت ...
فارسی و عربی رو زیر و رو کردم ...
هر چه بیشتر می خوندم و پیش می رفتم، شعله های این آتش بیشتر می شد ... .
کم کم کارم داشت به جنون می کشید ...
آخرین کتاب رو از شدت عصبانیت پرت کردم توی دیوار
و از خوابگاه بیرون زدم ...
به بهانه حرم خوابگاه نرفتم ... تا صبح توی خیابون ها راه رفتم و فکر کردم ... .
گریه ام گرفته بود ... به خاطر اینکه به ایران اومده بودم عصبانی بودم و خودم رو سرزنش می کردم ... بین زمین و آسمان، و حق و باطل گیر کرده بودم ... .
موضوع علی و خلفا و شیعه و سنت نبود ...
باور کشته شدن دختر پیامبر با چنین شان و جایگاهی در کتب شیعه و سنت، اون هم به دست خلیفه اول و دوم برام غیر ممکن بود ... .
یک لحظه عمل اونها رو توجیه می کردم
و لحظه بعد ... یادم میومد دشمن فاطمه زهرا، دشمن خداست ... خدا ... خدا ... خدا ... .
آتش خانه فاطمه زهرا، به جان من افتاده بود ...
#ادامهدارد....
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313