فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ڪلیپ🎞°
ــــــــــــــــــــــ
"سرآغاز همهے برڪاتے ڪه خداے متعال،
براے بشریت مقدر فرموده است...🌱
کلام رهبر معظم انقلاب|🎤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷آرامش سهم کسانیست که...♥️🌷
دم اذانی😍🌹 💚
🔹آثار نماز🔹
علّامه آیةالله حسن زاده آملی مدّظلّه:
نمازگزار با آفريدگارش گفتگو مى كند، و جسته جسته بدانجا مى رسد كه هميشه و همواره خودش را در پيشگاه او مى بيند، و هيچگاه خودش را فراموش نمى كند، و پيوسته كشيک خويش مى كشد تا درست گفتار و نيكو كردار و پاكيزه رفتار باشد
📚«هزار و یک کلمه» ج 2 ص 378
نماز اول وقت🦋👌
التماس دعا🤲
نماز اول وقتش میچسبه😍👌
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فقط #خدا میتونه و بس☺️👌🦋
💚 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 💚
‹🖤🚓›
°
°
گاهگاهـےبانگاهـےحالماࢪاخوبڪن
خلوٺ اینقلبتنھاࢪاڪمـےآشوبڪنツ
°
°
🕶⃟💚|← #سرداردلم••
🕶⃟💚|← به وقت حاج قاسم🦋🕊🥀
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
‹⚔🔗›
-
-
حِـیرـٰانوآشُفتِہیَعنِۍحـٰالڪَسِۍڪِہمَرگ
رآنَخوـٰآهَدامّـٰالـٰایِقِشَھـٰادَتهَمنَبـٰاشَد...シ!
-
-
🖇⃟⚔¦⇢ #چـریڪۍ••🧡
زندگی 💭
هیچ وقت آسون تر نمیشه☝
تو قوی تر شو... 💌
💛⃟📒¦⇢ #انگیزشی
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
💞🌱💞🌱💞🌱💞
هیچگاه برای كارها و گذشتهایی كه در زندگی كردهاید، سر همدیگر منت نگذارید.✋
هر كاری كردهاید؛ برای زندگی خودتان بوده و آرامش آن به خودتان برگشته است.👌
✍ با منت کارهایتان را بیارزش نكنید!
🌸🌸🌺🌺🌼🌼🌻🌻💐💐
همســــــــــــــــــــردارے🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزوی شهید عباس دانشگر...
«💚🖇»
یٰادِتٰانخـٰاطِرِها؎نیسِت
کِہاَزدِݪبِرَوَد . .ッ🌱
نَقشِشِننیسِتکِہاَزبٰاوَر
سٰاحِـݪبِرَوَد🕊
شهیــــــــــــــــــــدانہ💚 😍🕊🥀
🌟دست ما بر کرم و رحمت مهدی باشد
✨عشق ما آمدن دولت مهدی باشد
🌟اول ماه ربیع از کرمت یا سلطان
✨روزی ما فرج حضرت مهدی باشد...
فرارسیدن ماه #ربیع_الاول بر شما عزیزان مبارڪ🌿🌸
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷یا صاحب الزمان(عج)🌷
🍃انتظار منو آواره کرده
🍃حجر یار تو دلم خونه کرده
💔 #جمعه_های_دلتنگی
😔😔😔آقا بیا 🙏😭
🌷لبیک یامهدی🌷
امـــــامـ زمـــانـــے شــــو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️غارت فروشگاهها در آمریکا!
🔻تصور کنین این کلیپ مربوط به ایران بود، رسانههای غربزده در حال زیر سوال بردن مردم و جمهوری اسلامی بودند.
✅اما باید بگیم اینجا شیکاگو واقع در ایالت متحده است و غربزدهها سکوت کردند...
#واقعیت_غرب
#غرب_بدون_روتوش
"💚🕊📒"
-
به وقت هشــــــــــــــــــــت💚🕊💫
ڪآرمایناَستکِہسَمتحَرمَشروڪُنَمۅَ
اَزهَمیندورسَلآمِشبِدهَمِگریہڪُنَم💔🚶🏻♂!
-
-
💚🕊📒¦⇢ #امامـ_رضـآیے_امـ••
‹🌺🌸🌾🖇›
-
-
مِثـلِیڪڪودَڪِبَـدخوـٰابڪهبـٰازیچہ
شُدھ
خَسـتہاَمخَسـتہتَـرازآنڪهبگویـمچہ
شُـدھシ..!
-
-
🌪🌸🌺🌾⃟📓¦⇢ #دلۍ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⟮∞❤️∞⟯
.
『 یاصاحبالزمان 💝』🕊
#اِستُوٰرٰی'!| ⓢⓣⓞⓡⓨ 📸
#العجلیاصاحبالزمان🦋💚💫🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️بخور بخور آقازاده رئیسی!!
🔻وقتی نارسانه ها براحتی برای دیگران حاشیه درست میکنند و دروغ میبافند... و عده ای هم براحتی باور میکنند...
روایتی متفاوت از استاد ماندگاری و آقازاده رئیسی
#رئیسی
#سواد_رسانه
•┈┈••
•°دسٺ ما بر ڪرمِ رحمٺِ مهدے باشد
عشق ما آمدن دولٺِ مهدے باشد...
.
.
•°اولِ ماه ربیع از ڪَرَمٺ یا سلطان
روزے ِما فرجِ حضرٺ مهدے باشد...
.
.
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج(:♥️
#حلولماهربيعالاولمبارڪ"🌿.|⊱
شبتون مهدوی🌙
•| #رمان_رهــایـــے_از_شبـــ .💕☁️.
•| #قسمت_صد_و_ششم
•| #رمان
.
بالاخره شیطنتهای فاطمه صدای فیلمبردار 🎥و درآورد درحالیکه او رو از ما جدا میکرد گفت:
_بیا ببینمممم کلی کار داریم. ناسلامتی تو عروسی! چرا اینقدر شیطونی یک کم متین
باش..😄
فاطمه درحالیکه میرفت روبه ما گفت:
_چون بهش گفتم تو فیلم نمیرقصم خواست اینطوری تلافی کنه، از خودتون پذیرایی کنید بچه ها..شیرینی عروسی من خوردن داره!😃😋
ریحانه گفت:
_ان شالله خوشبخت بشه چقدر ماهه این فاطمه..☺️
اعظم گفت:
_خیلی سختی کشید..واقعا حقشه خوشبخت بشه..😊
من با تاثرنجوا کردم:_کاش الهام بود.
اونها جا خوردند.ولی زود حالتشون رو تغییر دادند.اعظم پرسید:
_فاطمه درمورد نماز و دعا تو خونت راستش رو گفت.؟😟
لبخند محجوبانه ای زدم.گفتم:☺️
_من از وجود فاطمه حاجت روا شدم ولی گمونم فاطمه از دعا وپاکی خودش مشکلش حل شد..
اعظم متفکرانه گفت:
_پس واقعا جدی میگفته!!حالا که اینطور شد شنبه هممون میام خونتون!😜😉
گفتم: _قدمتون روچشمم.☺️
ریحانه گفت:
_راستی درمورد اونشب واقعا من متاسفم! دیگه از اون شب به این ور اون زن تو مسجد نیومد ولی حاج آقابعدنماز خیلی راجع به اون شب حرف زدن!
کاش یکی به اینها میگفت وقتی درمورد اون شب حرف میزنند من شرمنده میشم حتی اگه در جبهه ی موافق من باشن.! حرف رو عوض کردم.
_بیخیال…دست بزنید برای مولودی خون..بنده ی خدا اینهمه داره واسه ما چه چه میزنه!😄
عروسی فاطمه هم تموم شد.
خنده های مستانه ی فاطمه وبذله گوییهای شیرینش در میان مهمونهاش به پایان رسید و اشکهای پنهانی و سوزناکش از زیر شنل بلند و پوشیده اش در میان درب خونه ی پدریش اشک همه رو سرازیر کرد.
من میدونستم که این اشکها به خاطر زجر این سالهاست و بخاطر فقدان خواهری عزیز ودوست داشتنیه که روزی بخاطر اشتباه او به کام مرگ رفت و شاید در میان اشکهایش برای من دعا میکرد!
🍃🌹🍃
وقت رفتن شد.
فاطمه رو بوسیدم وبراش از ته دل آرزوی خوشبختی کردم.اوهم همین آرزو رو برام کرد وگفت امشب برام دعای ویژه میکنه!
او به حدی به فکر من بود که حتی در این موقعیت هم به فکر این بود که چگونه منو راهی خانه ام کنه!
گفتم: _معلومه با آژانس برمیگردم..
فاطمه گفت: _پس صبر کن به بابام بگم زنگ بزنه آژانس.
خندیدم.
_فاطمه من مدتهاست تنها زندگی کردم .بلدم چطوری گلیمم رو از آب بیرون بکشم.اینقدر نگران من نباش!
از فاطمه جدا شدم و با باقی دوستانم خداحافظی کردم. میخواستم به آن سمت خیابون برم که یک نفر از ماشین پیاده شد و گفت:_ببخشید…
سرم رو برگردوندم.رضا بود.
به طرفش رفتم و #چادرم_رو_تابین_ابروهام_پایین_کشیدم
#تا_مبادا_از_ته_مانده ی_آرایشم_چیزی_باقی_مونده_باشه.
سرش رو پایین انداخت.
_سلام علیکم. جسارتا من میرسونمتون.
و قبل از اینکه من چیزی بگم در عقب رو باز کرد وسوار ماشین شد. به شیشه ش زدم. شیشه رو پایین کشید.
_اصلا حاضر نیستم بهتون زحمت بدم.من خودم میرم.
ادامه ی جملم رو تو دلم گفتم:همین کم مونده که تو رو هم به پرونده ی سیاه من اضافه کنند.!
او مثل برادرش با حالتی معذبانه گفت:
_چه فرقی میکنه.!؟ فکر کنیدمنم آژانس! سوار شید.اینطوری خیال همه راحت تره.
مگه غیر از فاطمه کس دیگری هم نگران من بود؟گفتم:
_نمیخوام خدای نکرده نسبت به برادری شما بی ادبی کرده باشم ولی واقعا صلاح نیست..ممنونم که حواستون به بنده هست.
دلم نمیخواست از جانب من خطری آبروی خانواده ی حاج مهدوی تهدید کنه!
بعد از کمی مکث گفت:
_چی بگم.هرطور خودتون صلاح میدونید.شما مثل خواهر بنده میمونید. اگر این کارو نمیکردم از خودم شرمنده میشدم.
از او تشکر و قدردانی کردم و به تنهایی به خانه برگشتم.
🍃🌹🍃
من در میان خوبی ومحبت راستین این چند نفر احساس خوشبختی میکردم
و واقعا آغوش خدا رو حس میکردم. خدا برام محل امنی بود ولی به قول فاطمه گاهی #برای_رسیدن به #مقصداصلی باید از #گلوگاهها و #دره_های_عمیق_و_وحشتناکی رد میشدم که اگر #آغوش او رو #باور نمیکردم ممکن بود #هیچوقت به #مقصد نرسم.
.
ادامه دارد…
.
نویسنده :
#فــــ_مــقیـمــے .🔭🌸.
•| #رمان_رهــایـــے_از_شبـــ .💕☁️.
•| #قسمت_صد_و_هفتم
•| #رمان
.
اوایل مهر بود.
یک روز از سرکار برمیگشتم.به سر کوچه که رسیدم ماشین 🚗👤کامران رو دیدم.بدنم شروع کرد به لرزیدن.😨خودم رو به ندیدن زدم و قصد ورود به کوچه رو کردم که از ماشین پیاده شد و صدام کرد.ترجیح دادم جوابشو ندم.دنبالم🚶 اومد و مقابلم ایستاد.صورتم رو به سمت دیگر چرخوندم .
او دستها رو داخل جیبش انداخته بود و از پشت عینک سیاهش نگاهم میکرد..
گفت:
_باهات حرف دارم.
گفتم:
_من حرفی با کسی ندارم.مزاحم نشو.
خواستم از کنارش رد شم که چادرم رو کشید. به سمتش برگشتم ودرحالیکه اطرافمو نگاه میکردم گفتم:😰
_چیکار میکنی؟خجالت بکش.من اینحا آبرو دارم.
پوزخند زد:😡😏
_هه!! سوار شو اگه خیلی آبروت واست مهمه وگرنه به علی قسم واست تو این محل آبرو نمیزارم.
عصبانیت از لحنش میبارید.باید چیکار میکردم؟؟ گفت:
_فقط پنج دیقه بیا و جواب یک سوالمو بده بعدم بسلامت!!!
آب دهانم رو قورت دادم.مردم نگاهمون میکردند.گفتم:
_همینجا بگو من سوار ماشینت نمیشم.
چقدر خشمگین بود.😡
_میترسی بلایی سرت بیارم؟! خیالت راحت!میشینی تو ماشین یا داد بزنم همه بفهمن کارم باهات چیه؟
چاره ای نداشتم.سوار ماشینش شدم.او هم به دنبال من سوارشد و با سرعت زیاد حرکت کرد.گفتم:
_کجا داریم میریم.قرار بود واسه پنج دیقه حرف بزنی بری..
جوابم و نمیداد.ترسیدم.نکنه میخواست بلایی سرم بیاره.دستم رو داخل کیفم کردم و تسبیح رو فشار دادم.
خدایااا خودم و سپردم دستت..😰🙏داد زدم:
_نگه دار…منو کجا میبری!؟
گفت:
_یه جایی که راحت بتونم سرت داد بکشم.. هرچی دهنمه بهت بگم.. بعد میتونی گورتو واسه همیشه گم کنی.
🍃🌹🍃
همه ی این رفتارها نشون میداد که کامران پی به اون راز برده!
والبته شاید با چاشنی بیشتر و دروغ بیشتر.! صدای ضبطش رو زیاد کرد .یک موسیقی درباب خیانت و بی وفایی پخش میشد. سکوت کردم و زیر لب دعا خوندم. نمیدونم چقدر گذشت .رسیدیم به یک جاده ی خاکی در اطراف تهران..
نفسهام به شمارش افتاده بود.فرمونش رو کج کرد و وارد جاده ی خاکی شد.
🍃🌹🍃
گفت:_پیاده شو.
اشکهام نزدیک بود پایین بریزه ولی اجازه ندادم.نمیخواستم از خودم نقطه ضعفی نشون بدم. خودش زودتر از من پیاده شد و به سمت در عقب، جایی که من نشسته بودم اومد و در رو باز کرد.
با لحن طعنه واری خطابم کرد:😡
_پیاده شید رقیه ساداااات خانووووم…
فکم میلرزید.اگر لب وا میکردم اشکم پایین میریخت. صورتم رو ازش برگردوندم.گفت:
_خیلی خب اگه دوست نداری پیاده شی نشو.. بریم سراغ پنج دیقه مون..
مکثی کرد و پرسید:
_چراااا؟؟؟؟
هنوز ساکت بودم.
با صدای بلند تری فریاد زد:
_پرسیدددم چرااااا؟؟؟؟🗣😡
ترسیدم. لعنتی! اشکم 😢در اومد.
حالا اون هم صداش میلرزید.نمیدونم شاید از شدت عصبانیت.شاید هم مثل من گلوش رو بغض میسوزوند.
روبه روی صندلی م نشست و در ماشین رو گرفت تا تعادلش به هم نخوره.
گفت:
_فکر میکردم با باقی دخترهایی که دیدم فرق داری.!! تو چطوری اینقدر قشنگ بازی میکنی؟ هیچ کی نتونسته بود منو دور بزنه هیچکی…
گفتم:
_من بهت گفته بودم که نمیخوام باهات باشم..بهت گفته بودم خسته شدم از این کار.پس دیگه این بازیا واسه چیه؟اگه قصدم فریبت بود اون ساک وبهت برنمیگردوندم.
پوزخندی زد:
_اونم جزو بازیهات بود..خبر دارم.
سرم رو به طرفش چرخوندم و با عصبانیت گفتم:😠
_کدوم بازی؟!!! اصلا این کارچه سودی داشت برام؟
داد زد:
_چه سودی داشت؟؟ معلومه خواستی دیوونه ترم کنی..گفتی تا وقتی محرم هم نشیم نمیخوام باهات باشم! واقعا که خیلی زرنگی!! پیش خودت گفتی این که خرشده حالا بزار یه مهریه و یه شیربهایی هم ازش به جیب بزنیم بعدم الفرار…
دستم رو مشت کردم.باحرص گفتم:😠😬
_اینا رو خودت تنهایی فهمیدی یا کسی هم کمکت کرده؟؟ برو به اون بی شرفی که این خزعبلاتو تو گوشت پرکرده تا از من انتقام بگیره بگو بره به درررک!! و تو آقای محترم!!! تو که ادعات میشه خیلی زرنگی و..هیشکی دورت نزده پس چرا خام حرفهای اون خدانشناس شدی؟!
او بلند شد و با لگد لختی خاک به گوشه ای پرتاب کرد و گفت:😡
_همتون آشغالید..
.
ادامه دارد…
.
نویسنده :
#فــــ_مــقیـمــے .🔭🌸.