#داستان
#حجاب
بعضی وقتها وقتی یه موضوعی میشه دغدغه زندگیت...
یا خیلی فکرت رو مشغول میکنه🤔
انگاری بقیه موجودات عالم هم فکرت رو میشنون👂وباهات صحبت میکنن.
مثلا:
🌞امروزصبح مثله همیشه با پسرم رفتیم دم خونه همکلاسیش تا باهم راهی مدرسه بشیم...
خیلی منتظر موندیم تا طبق قرارمون ایشون تشریف بیارن و بریم ودیرمون نشه...
اما نه مثله اینکه خیال اومدن نداشتن☹️
ناچارن زنگ خونشون رو زدیم و متوجه شدیم که پسر کوچولوی ما داره با مامانش بحث میکنه و
و قهر کرده و نمیخواد بیاد مدرسه...
با خودم گفتم برم باهاشون حرف بزنم و مشکلشون رو حل کنم...
دوباره زنگ خونشون رو زدم و گفتم
بی زحمت اگه میشه درو باز کنید من بیام
با کوچولوتون صحبت کنم.😉
درو باز کردن و ما رفتیم و پرسیدیم چی شده?
پسرم چرا قهر کردی؟
گفت مامانم اجازه نمیده من خوراکیهامو ببرم مدرسه😭
گفتم واااااااا مگه چی میخوای ببری
دیدم چشما تون روز بد نبینه یه عالمه میوه و شکلات شیک و مجلسی رو ردیف کرده واسه مدرسه...😐
گفتم خوب پسرم اینارو میخوای ببری اگه کسی دلش خواست بهشون میدی؟
خیلی صادقانه گفت معلومه نه اینارو بابام برامن خریده...😤
بعدش پرسیدم اگه همه دلشون بخواد چی?
میدونی بعضی بچه ها پول ندارن اینارو بخرن دلشون میشکنه ؟؟؟؟
میدونی شاید بابا مامانشون رو دیگه دوست نداشته باشن چون نمیتونن اینارو براشون بخرن؟
میدونی شاید بعضی بچه های شیطون بخوان اینارو از دستت در بیارن و اذیتت کنن؟
مامانت چون دوست داره میگه اینارو یواشکی'تو خونه'کسی نبینه بخور تا اذیت نشی و فقط ازشون لذت ببری☺️
قربونت برم خدا جونم...
تا اینو گفتم یه دفعه یاد حرف خداوند افتادم
که به بنده هاش میگه
من چون شما رو خیلی دوست دارم و نمیخوام اذیت بشین
میگم
دارایی هاتون و زیبایی هاتون و جمال و کمال تون رو با حجاب حفظ کنید تا دل کسی نشکنه
تا خانواده ای ازهم ناراحت نشن
تا کسی بهتون طمع نکنه
تا ازهمه اینا
فقط لذتشو ببرید...💚
#نویسنده : مبلغ حجاب
#داستانک
کیفش را روی زمین کوبید و گفت؛
_چرا باید جوری که شما می پسندین لباس بپوشم؟😤
پدر با عصبانیت یک قدم به طرفش رفت و گفت
+چرا باید جوری که مردای خیابون می پسندن لباس بپوشی؟😔
نگاه شیشه ای دختر در چشمان نگران پدرش منعکس شد.
پس از لحظه ای سکوت، دختر از اتاق بیرون رفت و با ناراحتی روی مبل نشست.
دقایقی بعد مادرش آرام آمد کنارش...
بغلش کرد و گفت؛ فقط طوری رفتار کن که خالق وجودت ازت میخواد❤️
خدایی که گفته تو ریحانه خلقتی و جسم و روحت با حرمت و قابل احترامه🌹
سرش را روی شانه مادرش گذاشت و در چشمه زلال افکارش غرق شد.
✍نویسنده : #کاف
#داستان
#حجاب
@oshahid
#داستان
از عزرائیل پرسیدند:
تابه حال گریه نکردی زمانیکه جان بنی آدمی را میگرفتی؟
عزرائیل جواب داد:
یک بارخندیدم،
یک بارگریه کردم
ویک بارترسیدم.
"خنده ام" زمانی بودکه به من فرمان داده شد جان مردی رابگیرم،اورادرکنارکفاشی یافتم که به کفاش میگفت:کفشم را طوری بدوز که یک سال دوام بیاورد! به حالش خندیدم وجانش راگرفتم..
"گریه ام"زمانی بود که به من دستور داده شدجان زنی رابگیرم، او را دربیابانی گرم وبی درخت و آب یافتم که درحال زایمان بود..منتظرماندم تا نوزادش به دنیا آمد سپس جانش را گرفتم..دلم به حال آن نوزاد بی سرپناه درآن بیابان گرم سوخت وگریه کردم..
"ترسم"زمانی بودکه خداوندبه من امر کرد جان فقیهی را بگیرم نوری ازاتاقش می آمد هرچه نزدیکتر میشدم نور بیشترمی شد و زمانی که جانش را می گرفتم از درخشش چهره اش وحشت زده شدم.. دراین هنگام خداوندفرمود:
میدانی آن عالم نورانی کیست؟..
او همان نوزادی ست که جان مادرش راگرفتی.
من مسئولیت حمایتش را عهده دار بودم هرگز گمان مکن که باوجودمن، موجودی درجهان بی سرپناه خواهد بود!
#داستانک📚
✅داستان آموزنده
✍رنج یا موهبت!
🔶️آهنگری با وجود رنجهای متعدد و بیماری اش عمیقا به خدا عشق می ورزید.
🔶️ روزی یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت، از او پرسید: تو چگونه می توانی خدایی را که رنج و بیماری نصیبت می کند، را دوست داشته باشی؟
🔶️آهنگر سر به زیر آورد و گفت: وقتی که میخواهم وسیله آهنی بسازم،یک تکه آهن را در کوره قرار می دهم.
🔶️ سپس آنرا روی سندان می گذارم و می کوبم تا به شکل دلخواه درآید. اگر به صورت دلخواهم درآمد، می دانم که وسیله مفیدی خواهد بود، اگر نه آنرا کنار میگذارم.
🔶️همین موضوع باعث شده است که همیشه به درگاه خدا دعا کنم که خدایا ، مرا در کوره های رنج قرار ده ،اما کنار نگذار...
『اللّٰھُمَعجلْلِّوَلیڪَالفࢪَج』
💛¦📒➺ #داستان
•ــــــــــ••ـــــــــــــ•