#رمانبیصدا
#قسمتبیستوسوم
آخرین نماز جماعتم با رئوف رو تو حرم امام رضا(ع) خوندم......
.
.
فردا ی اون روز به سمت تهران حرکت کردیم!!!!😙😙
تمام فکر و ذکرم شده بود:رئوف!!!!😍😍
.
یه هفته از سفرمون به مشهد میگذره!!!!🙂🙂🙂
مامان صدام کرد:طهورااااا !!!!!🗣🗣
با بی حوصلگی رفتم تو هال😒😒:بله مامان جون !!!!😒
مامان گفت:اخماتو وا کن دختر!!!فردا شب قراره واست خواستگار بیاد!!!😌😌
دهانم اندازه ی تونل وا شد!!!!😮😮
فقط تونستم بگم:کی،کِی،کجا؟؟؟؟؟🤨🤨🤨
مامان گفت:وااا😌😌فردا شب،آقای هاشمی،خونه ی خودمون!!!🙄🙄🙄
آقای هاشمی؟؟؟؟🤨🤨
رئوف؟؟؟😟😟😟
نههههههه😳😳😳😳😳
اینم بگم که افسانه خانم (مامان رئوف)،با پسر عموش ازدواج کرده و فامیلی رئوف هم هاشمیه!!🤓🤓
آروم خزیدم تو اتاقم!!!!😥😥
یه خرده بعد که حالم بهتر شد،رفتم تو هال: مامان؟؟؟؟من چی بپوشم!!!!🧐🧐🧐
مامان گفت:فقط برو جلوی چشم نباش!!!👀😡
آخه هر جا بریم،مشکل من انتخاب لباسه‼‼‼😔😔
.
صبح ساعت ۶ پاشدم!!!!🤤🤤
من تازه ساعت ۵ خوابیده بودم!!!😕😕😕
مامان از تو هال گفت:پاشو دیگه!!!!باید هال رو تو جارو کنی!!!!!😌😌😌
نههههه☹☹☹
خواستگار داشتن،از این جهتا اصلا خوب نیس!!!!😞😞😞
کل خونه رو جارو کردم!!!😒😒😒
فقط تونستم خودم رو برسونم به اتاقمو بخوابم!!😴😴😴
.
ساعت ۸ مامان بیدارم کرد:دختری که شب خواستگاریش تا شب بخوابه،واقعا نوبره!!😤😤
به سختی از جام پاشدم و دست و صورتم رو شستم!!!🚰
قشنگ ترین لباسمو پوشیدم:یه مانتوی یاسی رنگ، با شلوار و روسری همرنگش!!😉😉
چادر سفیدم رو هم سر کردم!!!!🤗🤗🤗
نشستم تو آشپزخونه و منتظر شدم!!!!😬😬😬
یه ربع بعد،صدای زنگ در اومد!!!🔔🔔
چایی ها رو ریختم و منتظر شدم تا مامان صدام بزنه!!🗣🗣
چند دقیقه گذشت!!!😐😐
میخواستم چایی ها رو برگردونم تو قوری که سرد نشه!!!🥶🥶
مامان گفت:طهورا جان!!!🥰🥰
چادرم رو مرتب کردم و سینی چایی ها رو برداشتم!!!🤩🤩
وارد هال شدم و بلند سلام کردم!!!😅😅
با چشم،دنبال رئوف گشتم!!!👀
چشمم👁👁روی یک نفر ثابت موند!!!😌😌
این....این که......این که آرتینه!!!😳😳😳😳😳
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف_چ