#رمانبیصدا
#قسمتبیستوششم
منتظر جواب مامان نشدم و از خونه زدم بیرون!!!!😢😢😢
میدونستم کجا میتونم دل پُرم رو خالی کنم!!!!🥺🥺
فقط رسول میتونه آرومم کنه!!!!!!🙂🙂🙂
تاکسی گرفتم و به سمت رسول، حرکت کردم.😇😇😇
.
وارد بهشت زهرا شدم و به سمت قطعه ی شهدای گمنام حرکت کردم!!!!🌹🌹
کنار قبر یکی از شهدا نشستم و گریه کردم!!!😭😭😭
یکم که آروم شدم،تو تصمیمم مصمم شدم!!!😐😐
گوشیم📱رو در آوردم و شماره ی آرتین رو گرفتم!!!!!📞📞
خودش شب خواستگاری داده بود بهم.🙂🙂🙂
بعد دو تا بوق،صداش توی تلفن پیچید:بله؟؟؟🤨🤨🤨
گفتم:سلام😊
آرتین:شمایید طهورا خانوم!!!!☺☺☺ سلام!!!🤩🤩
گفتم:من تصمیمم رو گرفتم!!!🙂🙂🙂
آرتین:خِیره انشاالله!!!!😊😊
محکم گفتم:جوابم منفیه!!!!!❌❌
کاملا معلوم بود تو شوکه:چرا؟؟؟؟؟😳😳😳😳
خودمم دقیقا نمی دونستم چرا میگم نه!!!😕😕😕
گفتم:نمی دونم چرا.اما دلم به این وصلت راضی نیست.تازه!!!بعد کنکورم تازه میخوام به ازدواج فکر کنم!!!!😶😶😶
ناراحت گفت:شاید الان گفتید نه؛ اما بعد از کنکورت دوباره میام!!!!من دوست دارم طهورا!!!!!😍😍😍
اینو گفت و قطع کرد!!!!❌📞❌
دوباره گریه کردم!!!😭😭😭
میخواستم بلند شم برم که یک نفر از پشت سرم گفت:چرا بهش جواب رد دادی؟؟؟🧐🧐
برگشتم سمت صدا🎵🎵
رئوف بود!!!😳😳
مگه نباید الان همدان باشه؟؟؟؟🤨🤨🤨
حتما واسه خواستگاری سمانه اومده دیگه!!!!😒😒😒
با یادآوری این موضوع،لبخند تلخی روی لبم اومد:برای تو فرقی هم میکنه؟؟؟🤔🤔🤔
کنارم نشست:نه!!!!😎😎
با کنایه گفتم:بله دیگه!!!وقتی سرت با سمانه خانوم گرم باشه،دیگه به بقیه چی کار داری!!!!😏😏😏
لبخندی زد که قلبم رو سوزوند!!!🖤🖤🖤
آروم گفت: اون که هنوز نه به داره،نه به باره!!!!😌😌😌
آروم گفتم:عاشق که باشی،بهترین فرد کره ی زمین هم نمی تونه توجهت رو جلب کنه!!!😍😍😍
با لحن شیطونی😈😈(تا حالا این طوری حرف نزده بود!!😢😢)گفت:پس عاشقی؟؟؟حالا کی هست این آقای خوش بخت؟؟؟😍😌😍😌😍
بلند شدم و ازش دور شدم!!!!!🕴🏻🕴🏻🕴🏻
طوری که بشنوه گفتم:تو!!!🥰🥰🥰
و با سرعت دویدم!!!🏃🏻♀🏃🏻♀🏃🏻♀🏃🏻♀
صدای فریاد هاش رو می شنیدم:طهورااااا!!طهورا خانووووم!!!وایساااا!!!!😕😕😕
رفتم!!!
رفتم پیش رسول،تا باهاش درد و دل کنم!!!!🙂🙂🙂
نشستم کنارش و گریه کردم!!!😭😭😭
از دلم گفتم که شکسته بود!!!!💔💔
از قلبم گفتم که سوخته بود!!!!🖤🖤🖤
از.........
گل های روی قبرش رو کنار زدم و به اسمش خیره شدم:شهید مدافع حرم رسول خلیلی!!!🕊🕊🕊......
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف_چ