#رمانبیصدا
#قسمتشانزدهم
با لبخند گفت: نه !!! اما اینجا جاش نبود!!!🙂🙂و به خوش و آرتین که اون طرف تر منو نگاه می کرد،اشاره کرد!!!!👉🏻👈🏻
راست می گفت!!!😩
از خجالت سرخ شدم،شبیه گوجه🍅!!!!😊
طاها رو گذاشتم زمین و به سرعت از اونجا دور شدم!!!!🏃🏻♀🏃🏻♀
یه خرده گریه کردم!!!😭😭😭
بعد که آروم شدم،برگشتم تو خونه!!!🏠
دیدم رئوف،نگران دنبال چیزی میگرده!!!😰😰
رفتم جلو و گفتم:چیزی شده؟؟؟🤨🤨
برگشت و نگاهش رو من ثابت موند!!👁👁
حس کردم دارم آب میشم!!!💧
یک دفعه مثل آتیش🔥،جرقه💥 زد:معلوم هست تو کجایی؟؟؟؟🤨🤨همه جا رو دنبالت گشتم!!!!👀👀
همش با خودم می گفتم نکنه اتفاقی واسش بیوفته!!!!😧😧😧
این دفعه دیگه اصلا باورم نمی شد!!!😳😳😳
یعنی چی؟؟؟🤔🤔
چرا نگرانم شده بود؟؟؟🧐🧐🧐
اونقدر تو شوک حرف هاش بودم، که نفهمیدم از فعل های مفرد استفاده کرده!!!😐😐
بعد که آروم شد،گفت:ببخشید!!!😔😔😔
چرا چشم هاتون سرخه؟؟؟👁👁❤
بعد از اینکه غیب شدید،فکر کردم به خاطر حرف های من قهر کردید!!💁🏻♂به همین خاطر،عذاب وجدان داشتم!!!😬😬
پس بگو چرا نگران شده!!!😥😥
یه بغض خیلی بد، گلوم رو فشار می داد!!!🥺🥺
من فکر میکردم...فکر میکردم....دوس....دوستم داره!!!!!🥰🥰
نگو از روی عذاب وجدان،نگرانم شده!!!!😨😨
تمام حرصم😤 رو تو صورتش خالی کردم: من به نگرانی شما نیاز ندارم!!!!😬😬
و به داخل خونه🏠 رفتم. یا بهتر بگم:فرار کردم!!!🏃🏻♀🏃🏻♀🏃🏻♀
.
.
رسیدیم کوه دشت!!!!😌😌
تمام راه،به دعوام با رئوف فکر میکردم!!!🤔🤔🤔
من واقعا دوستش داشتم!!!😍😍😍😍😍
اما اون.........
با اون حرف هاش فهمیدم، من براش حکم یک خواهر دارم!!!👩🏻👩🏻
اما من نمی خواستم براش فقط خواهر باشم!!!!❌❌
از ماشین🚘پیاده شدم و رفتم تو اتاقی که قبلا بهمون دادن!!!!🙃🙃
بعد از این که کوله ام رو گذاشتم زمین، یه تیپ حسابی زدم!!!🤩🤩
خودکاری رو که خانم هاشمی به بابا قرض داده بود، و وسایلی که برای کاردستی استفاده کردم رو برداشتم و رفتم دم در اتاق خانم هاشمی!!!
در زدم!!!!!🚪
یکی گفت:بیا تو!!!!اما خانم هاشمی نبود!!!!😮😮
در رو باز کردم و رفتم تو!!!🤗🤗
ببخشید خانم هاشمی.......
دیگه نتونستم ادامه بدم!!!!😟😟
سرم رو انداختم پایین و گفتم:آقا رئوف........
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف_چ