#رمانبیصدا
#قسمتهشتم
که صدای اذان رئوف، من رو به خواسته ام رسوند!!!☺☺
نشستم یه گوشه،سرم رو گذاشتم روی زانو هام و یکم گریه کردم،تا اذان رئوف تموم شد!!!!!🥺🥺
.
بعد نماز حاج آقای گروه که برای تبلیغ اومده بود،کمی راجع به دین صحبت کرد!!!🗣🗣
بعد هم هر کس رفت سراغ کارش، تا زود تر برگردیم خونه ی آقای نَقیانی🏠(دهیار منطقه که قبلا گفته بودم!!!)
کار من دیگه تموم شده بود!!!!😙
چون شب بود و روستا،برق خوبی نداشت؛ستاره ها⭐به خوبی دیده می شدن!!👁
دوباره دلم گریه میخواست!!!😢
دیدم کسی حواسش به من نیست،نشستم روی یه سنگ ، و سرم رو گذاشتم روی پاهام!!🥺🥺
تا می تونستم گریه کردم!!!!😭😭😭
صدای نامفهومی گفت:حالتون خوبه؟؟🤨🤨
صداش شبیه صدای رئوف بود!!!😧😧
اما الان،حتی رئوف رو که حس می کردم پیشش آرومم،رو نمی خواستم ببینم!!!👁❌
انگار تو وجودم یه چیزی کم بود!!!😯😯
بعد از اینکه یه خرده آروم شدم،سرم رو بالا آوردم!!!😶😶
کسی اون اطراف نبود!!!👥👥❌
یعنی ممکنه اون فرد رئوف باشه؟؟؟😳😳
یعنی من برای رئوف مهمم؟؟؟🤨🤨
از کجا باید اینو بفهمم!!!🧐🧐
.
.
با صدای پیامک گوشی📱 از خواب پریدم!!!😴😳
با چشم های خابالود👁😴پیام رو باز کردم!!!
سمانه بود!!!!👩🏻
تنها دیوونه ای که ساعت ۴ صبح به آدم پیام میده!!!!😙😙
پیامشو باز کردم:
سلام به رفیقِ خل و چلِ خودم!!!🥴
کجایی دیوونه؟؟؟
دو روزه مدرسه نمی یای؟؟؟؟🏫
این هم از احوال پرسیش!!!🙄
واقعا که هیچ چیز سمانه،شبیه آدما نیست!!!!🤪🤪
البته همین ویژگیش بود که باعث شد من باهاش دوست بشم!!😜
داشتم به شروع دوستیم با سمانه فکر می کردم،که فکری به ذهنم رسید!!!💡
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف_چ