#رمانبیصدا
#قسمتهفدهم
سرم رو انداختم پایین و گفتم:آقا رئوف!!!شما که وضعتون مناسب نیست،چرا میگید بیام تو؟؟؟؟😠😠
و با عصبانیت اتاق رو ترک کردم!!!!😡😡
فکر کنم بنده خدا، خودشم انتظار نداشت من باشم!!!!!😳😳
آخه با یه رکابی،وسط اتاق دراز کشیده بود!!!!😟😟
رفتم تو حیاط و روی یه صندلی نشستم!!!!🧘🏻♀🧘🏻♀
به این دو روز فکر میکردم که احساس کردم، یکی کنارم نشست!!!🧘🏻♂🧘🏻♂
رئوف بود،اما با فاصله نشسته بود!!!🙃🙃
دوباره اون بغض اومد سراغم!!!!!🥺🥺🥺
اصلا دلم نمی خواست جلوی رئوف بشکنه!!!!😭❌
برای همین پاشدم که برم!!!🚶🏻♀🚶🏻♀🚶🏻♀
صدام کرد:بشین!!!😐😐
تو دلم گفتم:نمی تونی بهم دستور بدی!!!😠😠
اما نشستم!!!!!😏😏
با آرامش شروع کرد به حرف زدن:نمی دونم چی بگم!!!راستش فکر کردم آرتینه!!!
برای همین گفتم: بیا تو!!!!☹☹
ما امشب بر می گردیم همدان!!!!😕😕
خواستم حلالیت بگیرم!!!😥😥
پس امشب میخواست برگرده!!!🥺🥺🥺
بغضم داشت میشکست!!!!🥺😢
سریع پاشدم!!!🕴🏻🕴🏻🕴🏻
قبل از رفتنم گفتم:شما خیلی خوشگل و نجیب هستید!!!!مواظب باشید با خوبی هاتون،دیگران رو به گناه نندازید!!!!!😔😔😔
گفتم و سریع دور شدم!!!🚶🏻♀🚶🏻♀🚶🏻♀
اما صداش رو شنیدم:طهورا خانم!!!لطفا صبر کنید!!!!🙏🏻🙏🏻
میخواستم وایستم،اما نتونستم!!!!😞😞
بغضم شکست!!!!😭😭😭😭😭
بعد یه خرده از پشت حیاط،اومدم بیرون!!!!!😕😕
دیدم رئوف با ساک کوچیکی دم دره!!!!!🧳🧳
تا منو دید،خواست بیاد سمتم!!!😮😮
اما افسانه خانم صداش کرد و رفت!!!!😟😟
برای همیشه رفت!!!!🥺🥺🥺
رفت همدان و دل من رو با خودش برد!!!!😢😍💔
رفت همدان،جایی که از تهران،صد ها کیلو متر دور تره!!!!!😭😭😭
رفت.......
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف_چ