#رمانبیصدا
#قسمتپانزدهم
پاشدم برم بیرون که خانم هاشمی گفت:عزیزم!شربت توی اون سبده!!🧺
اگه میشه بریز تو لیوان🥤بریز به اعضای گروه تعارف کن!!!😇😇
مجبوری گفتم:چشم!!!!😕😕
شربت رو ریختم تو لیوان ها!!!🥤🥤🥤🥤
نمی دونم چرا دمغ بودم،با یه لبخند زورکی🙂😑،شربت ها رو تعارف کردم!!!!😊
آخر از همه به رئوف تعارف کردم!!!!😄😄
آروم گفت:شما خوردید؟؟؟؟🤨🤨
منم زیر لب گفتم:نه،میل ندارم!!!!😐😐
جدی گفت:منم نمی خورم!!!!😌😌
منم بی خیال گفتم:نخورید،میدم طاهره!!!!😜😜😜
انگار انتظار اینو نداشت،اما واسه ی اینکه کم نیاره گفت:حالا که اصرار می کنید، میخورم!!!!😆😆بعد سریع لیوان شربت رو برداشت!!!🥤
منم با تعجب گفتم:من که اصرار نکردم!!!😳😳
اما تو دلم گفتم:نوش جونت!!!!😍😍😍
.
الان میخوایم راه بیفتم سمت خونه ی آقای نَقیانی.فردا صبح هم برمیگردیم کوه دشت!!!!🤠🤠🤠
تو راه برگشت، من سوار ماشین خودمون شدم!!!🚘
.
.
دیشب رو خونه ی آقای نَقیانی خوابیدیم. 😴😴
ساعت ۵ بیدار شدم و نماز شب خوندم. بعد نشستم تو ایوان!!!😃😃
یه خرده بعد هم رئوف از خواب پاشد!!!😴😧
اول منو ندید!!!🙈
اما وقتی دنبال مُهر می گشت،رفتم جلو و گفتم:حواستون باشه با مُهر قصبی نماز نخونید!!!😉😉😉
برگشت و گفت:حواسم هست،اما میشه مُهرتون رو قرض بدید!؟؟؟🤨🤨🤨
گفتم: یه لحظه!!!!✋🏻✋🏻
بعد رفتم تو واز توی کیفم یه جانماز که حالت چفیه داشت،در آوردم!!!❤
رفتم بیرون و گفتم:کسی که نماز براش خیلی اهمیت داره و نمی خواد نمازش به خاطر نداشتن یک مُهر دیر بشه،باید همیشه یه جانماز همراهش باشه!!!!🤗🤗
این مال شما!!!و جانماز رو به طرفش گرفتم!!!!😊😊
از بالای جانماز گرفت تا با دستم، تماسی نداشته باشه!!!👌🏻👌🏻
.
نماز صبح رو به جماعت با رئوف خوندم و خوابیدم!!!😴😴
ازش خواهش کردم که به بقیه نگه منو بیدار نکنن!!!🙏🏻🙏🏻
اونم قبول کرد!!!!🤪🤪
.
ساعت ۶ از خواب پاشدم!!!😜
با اینکه خیلی نخوابیدم،اما سرحال بودم!!!💪🏻💪🏻
صبحونه رو خوردم و رفتم بیرون!!!🙂🙂
طاها هم پشت سرم راه افتاد!!!👦🏻
تو این دو روز،خیلی کم دیدمش!!!👀
بغلش کردم و محکم بوسش کردم!!!💋💋
رئوف از کنارم رد شد و با تعجب نگاهم کرد!!!!😳😳
منم سوالی گفتم:داداشمه!!!اشکال داره بوسش کنم؟؟؟؟🤔🤔
با لبخند گفت:.......
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف_چ