eitaa logo
🕊💜ࢪٻحـــاݩھ‌اݪݩݕــۍ💜🕊
1هزار دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
5.7هزار ویدیو
97 فایل
مآدرساداٺ!🙃 فڪرڪن‌مآ‌بچہ‌هاٺیم🙏 دسٺ‌محبٺ‌بڪش‌به‌سرمون؛🙃🙂🌹 اینجاهمہ‌مهماڹ‌حضرت زهرا س هستی زیرنظر مدافع حرم عمه سادات 😷 💚εαɖᵃT سادات الحسینی💚: @bs_hoseini
مشاهده در ایتا
دانلود
دوباره اون بغض لعنتی، گریبان گیر گلوم شد!!!!!🥺🥺🥺 رفتم زیارت🕌،بعد به سمت خونه ی مامان بزرگ👵🏻 راه افتادم!!!!! وارد شدم و با همه، سلام و احوال پرسی کردم!!!!🙂🙂 آرمان به طرفم اومد🚶🏻‍♂،:سلام طهورا!!!!😁😁 سرم رو انداختم پایین:سلام!!!😒😒 از این همه صمیمیت، بدم میومد!!!😣😣 رفتم تو حیاط!!!😀😀 پشت سرم اومد تو حیاط،:میای بازی کنیم؟؟؟🤨🤨 از بچگی،همش با هم بازی می کردیم؛اما انگار اون نمی خواست قبول کنه که ما دیگه بزرگ شدیم!!😕😕😕 با تمسخر گفتم:بعضیا نمی خوان قبول کنن که دیگه بزرگ شدن!!!😏😏😏 بعد،از پله های حیاط رفتم پایین!!!👣👣 بلند گفت:صبر کن طهورا!!!!😟😟😟 با طعنه گفتم:طهورا خانوم!!!😏😏 با حرص😤گفت:باشه طهورا خانوم!!!!😒😒 میخواستم موقع بازی بگم،حالا که بازی نمیای،الان میگم!!!🙁🙁 عجله داشتم:بگید دیگه!!!😤😤 سرش رو انداخت پایین و سرخ شد!!!☺☺ از آرمان بعیده!!! نکنه قضیه خواستگاریه؟؟؟😟😟😟😟 آروم گفت:میخواستیم برگشتید تهران، با خانواده بیایم خواستگاری!!!💍می خواستم نظرتون رو بدونم!!!🤨🤨🤨 دنیای اطرافم برای لحظاتی، شده بود!!!🔕🔕 حدسم درست بود!!☹☹☹ من آرمان رو در حد پسرعمه دوست داشتم، اما نمی تونستم به عنوان شریک زندگیم قرارش بدم!!!!!😯😯😯 منو آرمان؟؟؟؟امکان نداره !؟!؟!؟!😧😧 پس رئوف چی؟؟؟؟😥😥😥 داشتم فکر می کردم که آرمان با لحن شیطونی😈 گفت:باز که رفتی رو حالت !!!🔕🔕 باید تصمیم درستی می گرفتم!!!!👊🏻👊🏻 مطمئن بودم با آرمان نمی تونم زندگی کنم!!!❌❌ سرم رو آوردم بالا و توی چشم هاش نگاه کردم!!!👀👀 با لحن قاطعی گفتم:.......... ◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦ ‌─
با لحن قاطعی گفتم:♤♤نههههه♤♤😐😐 با تعجب😳😳 گفت:چرااااا؟؟؟🤨🤨🤨🤨 خودمم دقیقا نمی دونستم چرا‼‼اما میدونستم منو آرمان به درد همدیگه نمی خوریم‼‼😕😕 همینو بهش گفتم!!!🗣🗣 میدونستم الان توی شوکه!!!!!😧😧😧 برای همین، سرم رو انداختم پایین و از پله ها رفتم پایین!!!🙂🙂🙂 . دیروز هم موقع نهار و هم موقع شام،آرمان رو دیدم!!!👁👁 اما همش سرش پایین بود و حرفی نمی زد!!!!🤭🤭🤭 میدونستم از جوابم ناراحته ؛ اما من نمی تونستم آینده مو به خاطر خوشحالی آرمان خراب کنم!!!😔😔😔😔😔😔 . ساعت ۴ صبحه!!!!😪😪😪 با سختی چشم هام رو باز میکنم!!!👁👁 از جام بلند شدم؛وضو گرفتم و یه تیپ حسابی زدم!!!🙃🙃🙃 مامان رو بیدار کردم و بهش گفتم : من میرم حرم!!🕌بعد طلوع آفتاب میام!!🌅🌅 اول رفتم زیارت؛بعد روی یکی از فرش های صحن سقاخونه،روبه روی گنبد نشستم!!🙂 همین جوری دعا کردم: خدایا!!!من از جوابم به آرمان مطمئن نیستم!!!😟😟میشه کسی که قراره همسر من در آینده بشه،الان از جلوم رد بشه؟؟🤨🤨🤨 بعد از دعام،با دقت به جلوم خیره شدم!!!👁👁 یک ربع گذشت،این همه آدم از کنارم رد شدن،اما هیچ کس از جلوم رد نشد!!🚶🏻‍♂🚶🏻‍♂ نکنه تعبیرش اینه که قراره رو دست مامانم بترشم؟؟؟🙍🏻‍♀🙍🏻‍♀ دیگه میخواستم برم ، که یک دفعه یه آقا پسر باحالی از جلوم رد شد!!!😌😌 یه شلوار جین، تیشرت سفید و سوییشرت آبی!!🙂🙂 ترکیب لباس هاش رو دوست داشتم!!!😆😆 ته ریش داشت و موهاش رو هم با ژل، به سمت بالا داده بود!!!!😜😜😜 داشت می رفت،که متوجه شد،دارم خیره نگاهش میکنم!!!!👁👁 اومد سمتم‼‼ بر خلاف انتظارم که فکر میکردم شبیه رئوف،پسر سر به زیریه؛تو چشم هام زل زد!!👀 سرم رو انداختم پایین!!😚😚 آروم گفتم:سلام!!امرتون؟؟؟🤨🤨🤨 لبخند شیطونی 😈زد: سلام خانم خوشگله!!!🧝🏻‍♀🧝🏻‍♀ نه‼‼میخواست مزاحمم بشه‼😟😟 با همون لبخند شیطانیش😈 گفت: شماره میدی؟؟؟؟:🧐🧐😉 میخواستم جوابش رو بدم،که با صدای رئوف، دوباره 🔕🔕شدم!!!!! رئوف خطاب به پسره گفت:سلام♦میشه کارِتون رو بگید؟؟؟؟🤨🤨 پسره با اخم گفت:شما کی باشی؟؟؟🧐🧐🧐 رئوف با همون لبخند قشنگش گفت:....... ◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
رئوف با همون لبخند قشنگش گفت:شما فکر کن همسر بنده هستن!!!!😍😍 هنوز تو شوک حرفش بودم،که پسره خطاب به من گفت:عزیزم!!!نگفته بودی دوس پسر داری!!!!🤨💑 رئوف کمی سر در گم شد!!!😟😟😟 اگه اون فکر می کردکه این پسر لات و به درد نخور،شوهر منه........ نه‼‼‼‼ باید بهش بگم!!!🗣🗣 از جام پاشدم و به سمت رئوف رفتم!!!🚶🏻‍♀🚶🏻‍♀ برای اینکه پسره شک نکنه،بیش از حد معمول بهش نزدیک شدم!!!😐😐😐 میخواست ازم فاصله بگیره که آروم گفتم:تو رو خدا نرو!!!!این پسره مزاحمه!!👿 کمکم کن!!!😞😞 سرش رو انداخت پایین!!منم همین طور!!!☺☺ پسره گفت:چی دارین زیر گوش هم زِر می زنین؟؟؟🗣🗣 رئوف سرش رو بلند کرد و گفت:اگه این زن توئه،اسمش رو بگو!!!!😏😏 همینه!!😆😆😆 با امید واری به رئوف نگاه کردم!!!!!👁👁 پسره به پِت پِت افتاد!!!!😰😰:خب اسمش...چیزه.....یعنی.....من برم دیگه....ببخشید مزاحم شدم!!!!😨😨 رئوف با شرم و حیای زیادی خطاب به من گفت:طهورا جان!!!😍😍بیا بریم عزیزم!!!🥰🥰 منم سرم رو آوردم بالا و قشنگ سرخ شدم!!☺☺ آروم به رئوف گفتم:بریم...رئوف.....ج..جا..جان!!!!😍😍😍 جونم در اومد تا همین ۳ تا کلمه رو بگم!!!!😊😊 پسره از کنارم رد شد و آروم گفت:طهورا جااااااان!!!😒😒😒یه روزی به هم می رسیم!!!!😏😏😏 یکم ترسیدم!!!!😨😨 رئوف هم شنید و با اخم😠😠پسره رو بدرقه کرد!!!!😠😠 سرش رو انداخت پایین:طهورا خانم!!!لطفا حرف ها و اتفاقات امروز رو نادیده بگیرید!!!!من از روی اجبار و حفظ ناموسم اون حرف ها رو زدم!!!!😕😕😕 با بغض کمی که تو صدام بود گفتم: چشم!!!🥺🥺🥺 رئوف اطراف رو نگاه کرد و گفت:لطفا دیگه تنها نیاین حرم!!!ممکنه دوباره سر و کلش پیدا بشه!!!😬😬😬 آروم و با بغض گفتم:چشم!!!اما من میخوام تا بعد طلوع،تو حرم بمونم!!!!🌅🕌🥺 رئوف یکم عصبانی شد:دوس داری دوباره مزاحمت بشه؟؟؟ نماز رو بخون، خودم میرسونمت!!!!😠😠 دیگه حرفی نمونده بود!!!🤭🤭 جانمازم رو فرش پهن کردم و نماز شبم رو خوندم!!!😚😚😚 نمازم که تموم شد،دیدم رئوف هم داره سلام نمازش رو میده!!!🙂🙂 آروم گفت:نماز صبح رو من خودم می خونم!!!😐😐😐 گفتم:میشه پشتتون وایسم؟؟؟🤨🤨🤨 آهی کشید و گفت: باشه!!!🙄🙄 آخرین نماز جماعتم با رئوف رو تو حرم امام رضا(ع) خوندم....... ◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
آخرین نماز جماعتم با رئوف رو تو حرم امام رضا(ع) خوندم...... . . فردا ی اون روز به سمت تهران حرکت کردیم!!!!😙😙 تمام فکر و ذکرم شده بود:رئوف!!!!😍😍 . یه هفته از سفرمون به مشهد میگذره!!!!🙂🙂🙂 مامان صدام کرد:طهورااااا !!!!!🗣🗣 با بی حوصلگی رفتم تو هال😒😒:بله مامان جون !!!!😒 مامان گفت:اخماتو وا کن دختر!!!فردا شب قراره واست خواستگار بیاد!!!😌😌 دهانم اندازه ی تونل وا شد!!!!😮😮 فقط تونستم بگم:کی،کِی،کجا؟؟؟؟؟🤨🤨🤨 مامان گفت:وااا😌😌فردا شب،آقای هاشمی،خونه ی خودمون!!!🙄🙄🙄 آقای هاشمی؟؟؟؟🤨🤨 رئوف؟؟؟😟😟😟 نههههههه😳😳😳😳😳 اینم بگم که افسانه خانم (مامان رئوف)،با پسر عموش ازدواج کرده و فامیلی رئوف هم هاشمیه!!🤓🤓 آروم خزیدم تو اتاقم!!!!😥😥 یه خرده بعد که حالم بهتر شد،رفتم تو هال: مامان؟؟؟؟من چی بپوشم!!!!🧐🧐🧐 مامان گفت:فقط برو جلوی چشم نباش!!!👀😡 آخه هر جا بریم،مشکل من انتخاب لباسه‼‼‼😔😔 . صبح ساعت ۶ پاشدم!!!!🤤🤤 من تازه ساعت ۵ خوابیده بودم!!!😕😕😕 مامان از تو هال گفت:پاشو دیگه!!!!باید هال رو تو جارو کنی!!!!!😌😌😌 نههههه☹☹☹ خواستگار داشتن،از این جهتا اصلا خوب نیس!!!!😞😞😞 کل خونه رو جارو کردم!!!😒😒😒 فقط تونستم خودم رو برسونم به اتاقمو بخوابم!!😴😴😴 . ساعت ۸ مامان بیدارم کرد:دختری که شب خواستگاریش تا شب بخوابه،واقعا نوبره!!😤😤 به سختی از جام پاشدم و دست و صورتم رو شستم!!!🚰 قشنگ ترین لباسمو پوشیدم:یه مانتوی یاسی رنگ، با شلوار و روسری همرنگش!!😉😉 چادر سفیدم رو هم سر کردم!!!!🤗🤗🤗 نشستم تو آشپزخونه و منتظر شدم!!!!😬😬😬 یه ربع بعد،صدای زنگ در اومد!!!🔔🔔 چایی ها رو ریختم و منتظر شدم تا مامان صدام بزنه!!🗣🗣 چند دقیقه گذشت!!!😐😐 میخواستم چایی ها رو برگردونم تو قوری که سرد نشه!!!🥶🥶 مامان گفت:طهورا جان!!!🥰🥰 چادرم رو مرتب کردم و سینی چایی ها رو برداشتم!!!🤩🤩 وارد هال شدم و بلند سلام کردم!!!😅😅 با چشم،دنبال رئوف گشتم!!!👀 چشمم👁👁روی یک نفر ثابت موند!!!😌😌 این....این که......این که آرتینه!!!😳😳😳😳😳 ◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
این...این که...این که آرتینه!!!!😳😳😳😳😳 داشتم می افتادم!!!!😟😟 خودم رو به زور نگه داشتم!!!!😗😗 اما یکی از لیوان ها کج شد و چایی ریخت رو دستم!!!😫😫 سینی از دستم افتاد و دو تا از لیوان ها شکست!!!😢😢😢 بعد..... از استرس و شوک و ناراحتی بیهوش شدم!!!😵😵 . چشم هام رو باز کردم!!!👁👁 تو اتاق خودم بودم!!!🙂🙂 مامان با نگرانی آب قند هم میزد!!!😟😟 بابا هم با دلسوزی نگاهم میکرد!!!😔😔 و.... آرتین هم در چارچوب در ایستاده بود،اما سرش پایین بود!!!😐😐 خواستم بلند شم،آخه جلو آرتین زشت بود!!!🙁🙁 بابا گفت:بخواب دخترم!!!😕😕 با التماس اول به بابا نگاه کردم،بعد نگاه سریعی به آرتین انداختم!!!🙃🙃 آرتین متوجه شد و سریع از اتاقم دور شد!!!😇😇 یه خرده بعد،حالم بهتر شد!!!😜😜 از جام بلند شدم!!!🕴🏻🕴🏻 بابا تا اومد یه چیزی بگه،گفتم: من خوبم باباجون!!!به آقای هاشمی بگید بیاد برای صحبت!!!😊😊😊 مامان با تعجب نگاهم کرد!!!😳😳😳 منم گفتم:مگه واسه خواستگاری نیومدن!؟؟؟؟زشته همین جوری برن!!!😎😎 مامان و بابا از اتاقم رفتن بیرون!!!😙😙 یکم بعد،آرتین اومد تو:سلام☺☺ سرم رو انداختم پایین:علیک سلام!!😊😊 نیم نگاهی بهش انداختم!!!👀👀 دوباره اون بغض بد،گیر کرد تو گلوم!!!🥺🥺🥺 چقدر شبیه رئوف شده بود!!!😍😍😍 موهاش رو شبیه رئوف، به سمت راست شونه کرده بود!!!🙂🙂کت و شلوار مشکی با پیراهن سفید!!!😌😌خیلی شبیه رئوف شده بود!!!😇😇خب پسر دایی-پسر عمه بودن دیگه!!!🤗🤗 چرا همش رئوف؟؟؟🧐🧐 انگار شده جزئی از وجودم!!!🥰🥰 با دیدن آرتین یکی از خاطرات اردوی جهادی ۵ سال پیش،یادم اومد: خانم هاشمی صدام کرد!!!!🗣🗣 بله خانوم هاشمی؟؟؟🙂🙂 با عجله گفت:میشه آرتین رو صدا کنی؟؟؟🤨🤨 با تعجب نگاهش کردم!!!!😳😳😳 گفت:پسر دایی رئوف!!!😕😕 آروم گفتم:آهان!!!😐😐 انگار فقط هر چی با رئوف قاطی میشد رو میفهمیدم!!!☺☺ از خونه رفتم بیرون و با چشم👁، دنبال آرتین گشتم!!!!😑😑 آهان!!😆😆 پیداش کردم😌😌😌 پیش رئوفه!!!😕😕 ناخودآگاه داد زدم:آرتین!!!آرتیین!!!😑😑 رئوف یک دفعه برگشت طرفم و با خشم نگاهم کرد!!!🤬🤬🤬 نهههه‼‼ حاضر بودم بمیرم،اما رئوف اینجوری نگاهم نکنه!!!!😢😢😢😢 با پته پته گفتم:........ •●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•
5.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اِلهى‏ عَظُمَ الْبَلاءُ، وَ بَرِحَ الْخَفآءُ، وَانْکشَفَ الْغِطآءُ، وَانْقَطَعَ الرَّجآءُ، وَ ضاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ، و اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَيک‏ الْمُشْتَکى‏، وَ عَلَيک الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَالرَّخآءِ، اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى‏ مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ، اُولِى الْأَمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَينا طاعَتَهُمْ، وَ عَرَّفْتَنا بِذلِک مَنْزِلَتَهُمْ، فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ، فَرَجاً عاجِلاً قَريباً کلَمْحِ‏ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ، يا مُحَمَّدُ يا عَلِىُّ، يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ، اِکفِيانى‏ فَاِنَّکما کافِيانِ، وَانْصُرانى‏ فَاِنَّکما ناصِرانِ، يا مَوْلانا يا صاحِبَ‏ الزَّمانِ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ، اَدْرِکنى‏ اَدْرِکنى‏ اَدْرِکنى‏، السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ، يا اَرْحَمَ الرَّاحِمينَ، بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرينَ. 💚💚💚💚💚 قرارِصبح‌مون…(:✨☘️ بخونیم‌دعآی‌فرج‌رآ؟🙂📿 -اِلٰهے‌عَظُمَ‌الْبَلٰٓآ،وَبَرِحَ‌الخَفٰآءُوَانْڪَشِفَ‌الْغِطٰٓآءٌ…!🌱 …!🌸🍃 😊 💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚 [♥️] هر زمان... (عج) رازمزمه‌کند... همزمان‌ (عج)‌ دست‌های مبارکشان رابه سوی‌آسمان‌بلندمی‌کنندو‌ برای‌آن ‌جوان‌ میفرمایند؛🤲 چه‌خوش‌سعادتندکسانی‌که‌ حداقل‌روزی‌یک‌بار را زمزمه می‌کنند...:)❤️ ♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️ 🍃🌸 @oshahid
‏‏‏‏‏‏‏🖤🥀👌😍 باسلام داریم یه ختم قرآن میزاریم هر صبح یه صفحه میزاریم هر کس دوست داره بخونه و همراهی کنه زیاد وقت نمیبره ثوابشو هدیه میکنیم به روح حضرت زهرا س و برای سلامتی و ظهور آقا صاحب الزمان عج ،وشادی روح شهدا و سردار دلها ،رفع گرفتاریها و بلایا و بیماریها و آمرزش اموات اگه هیچ وقت وقت نکردین الان بهترین فرصته که قرآن را ولو یکبار ختم کنیم یه یا علی بگو ⇦⇦ @oshahid
🌸خدایا ✨امـروز را با عشق تو 🌸آغاز میڪنم ✨بخشندڪَي از توست 🌸 عشق در وجود توست ✨قدرت در دستاڹِ توست... 🌸عشق را در وجود ما قرار ده ✨تا مهربان باشیم 🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم ✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو سـ🌸ـلام روزتون پراز خیر و برکت💐 امروز چهارشنبه ☀️ ۶ مرداد ١۴٠٠ ه. ش 🌙 ١٧ ذیحجه ١۴۴٢ ه.ق 🌲 ٢٨ جولای ٢٠٢١ ميلادى 🌸امروزِ تو سرشار ز الطاف خدا باد♥️ 🌸جان و دلت از هر غم و اندوه رها باد♥️ 🌸لبخند به لب، در دلت امیـد و پر از نور ♥️ 🌸هر لحظه ات آمیخته با مهر و صفا باد♥️ 🌸سـلام صبحتون بخیر روزتون مملو از شـادی و مهـر♥️
🌸آن ناد علی ✨سینجلی را صلوات 🌸آن شیر خدا ✨شاه ولی را صلوات 🌸بفرست اگر ✨شیعه ی مخلص هستی 🌸پیوسته ز جان و دل، ✨علی (ع) را صلوات 🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌸
♥ طلوع کن ای آفتاب عالم تاب ای نوربخش روزهای تاریک زمین ای آرام دلهای بی‌قرار ای امام مهربان طلوع کن و رخ بنما تا این روزهای سخت اندکی روی آرامش ببینیم و قرار گیرد زمین و زمان 🌤أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🌤
•°🌱 ♥️✋ آتش عشق تو برداً وسـلاما نشده صبح‌بی‌اذن توخورشیدجهان پانشده پسرفاطمه‌سوگند که‌جز پیش شما تاکنون قامت‌من‌پیش کسی تا نشده صلی‌الله‌علیک‌یا‌اباعبدالله ✨ ┄┄┅┅┅❅◇❅┅┅┅┄┄ الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 💚✨
〰❁🍃❁🌺❁🍃❁〰 پیشاپیش عید کمال دین، سالروز اتمام نعمت و هنگامه اعلان وصایت و ولایت امیر المومنین علیه السلام بر شیعیان و پیروان ولایت خجسته باد 💚💚💚💚✨✨✨✨✨😍😍😍😍🌹🌹🌹🌹🌹👏👏👏👏👏