eitaa logo
قم عُشّ آل محمد ۱
145 دنبال‌کننده
23هزار عکس
12.8هزار ویدیو
307 فایل
قم عش آل محمد قم آشیانه آل محمد #قم_عش_آل_محمد #قم_آشیانه_آل_محمد ادامه مطالب کانال اول در کانال دوم می آید @oshh_2 @oshh_1 @oshh_2 @oshh_3 ادمین @oshh_4
مشاهده در ایتا
دانلود
🔆 آرزوهای پس از مرگ ۹ آرزویی که انسان بعد از مرگ می‌کند و در قرآن ذکر شده است: 1⃣ يَا لَيْتَنِیٖ كُنْتُ تُرَابًا؛ ﺍی ﮐﺎﺵ خاک می‌بودم. (ﺳﻮﺭه نبأ‏، آیه ۴۰) 2⃣ يَا لَيْتَنِي قَدَّمْتُ لِحَيَاتِیٖ؛ ﺍی ﮐﺎﺵ برای آخرت خود چیزی پیش می‌فرستادم.(سوره فجر، آیه ۲۴) 3⃣ يَا لَيْتَنِیٖ لَمْ أُوتَ كِتَابِيَهْ؛ ﺍی ﮐﺎﺵ نامه اعمالم برایم داده نمی‌شد. (ﺳﻮﺭه حاﻗﺔ، آیه ۲۵) 4⃣ يَا وَيْلَتَىٰ لَيْتَنِیٖ لَمْ أَتَّخِذْ فُلَانًا خَلِيلًا؛ ﺍی ﮐﺎﺵ فلان انسان را به دوستی نمی‌گرفتم. ‏(ﺳﻮﺭه فرﻗﺎﻥ، آیه ۲۸) 5⃣ يَا لَيْتَنَا أَطَعْنَا اللَّهَ وَأَطَعْنَا الرَّسُولَ؛ ﺍی ﮐﺎﺵ فرمانبرداری الله و رسولش صلی الله علیه و آله و سلم را می‌کردیم. ‏ (ﺳﻮﺭه أﺣﺰﺍﺏ، آیه ۶۶) 6⃣ يَا لَيْتَنِی اتَّخَذْتُ مَعَ الرَّسُولِ سَبِيلًا؛ ﺍی ﮐﺎﺵ راه و روش رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم را تعقیب می‌کردم. ‏ (ﺳﻮﺭه فرﻗﺎﻥ، آیه ۲۷) 7⃣ يَا لَيْتَنِیٖ كُنتُ مَعَهُمْ فَأَفُوزَ فَوْزًا عَظِيمً؛ ﺍی ﮐﺎﺵ من هم با آنها می‌بودم، حال کامیابی بزرگ حاصل می‌کردم. ‏ (ﺳﻮﺭه نساء، آیه ۷۳) 8⃣ يَا لَيْتَنِیٖ لَمْ أُشْرِكْ بِرَبِّی أَحَدًا؛ ﺍی ﮐﺎﺵ با رب خود کسی را شریک نمی‌آوردم. ‏(ﺳﻮﺭه کهف، آیه ۴۲) 9⃣ يَا لَيْتَنَا نُرَدُّ وَلَا نُكَذِّبَ بِآيَاتِ رَبِّنَا وَنَكُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِين؛ ﺍی ﮐﺎﺵ راهی پیدا شود که دوباره به دنیا برگردیم و نشانی‌های رب خود را انکار نکنیم و از جمله مؤمنین شویم‏. (ﺳﻮﺭه أﻧﻌﺎﻡ، آیه ۲۷) اینها آرزوهایی هستند که انسان بعد از مرگ دارد در حالیکه در آن زمان، دیگر فرصتی برای جبران وجود ندارد؛ پس امروز به فکر باشیم. والعاقبه للمتقین ☑️ @Masaf
🔆 ✍ هم‌نشینی با نادان 🔹"خواجه نظام‌الملک" وزیر ملک‌شاه سلجوقی به عللی به زندان افتاد. 🔸بعد از مدتی نظام حکومت دچار آشفتگی شد و مجددا از او خواستند به شغل سابق خود برگردد. خواجه فرمان را قبول نکرد و زندان و گوشه‌گیری را به وزارت ترجیح داد. 🔹دربار ملک‌شاه دنبال چاره‌ای بودند تا خواجه را راضی به قبول شغل سابقش کنند. در این بین شخصی گفت: خواجه دانشمند است و هیچ‌چیز برای او بدتر از هم‌نشینی با انسان نادان نیست. 🔸پس فکری کردند و چوپانی که گله‌ای را به سبب سهل‌انگاری و نادانی به باد داده بود و در زندان به سر می‌برد، به نزد خواجه فرستادند. 🔹خواجه مشغول خواندن قرآن بود. چوپان وارد شد و جلوی خواجه نشست. ساعتی به او نگریست و بعد حالش منقلب شد و شروع به گریه کرد. 🔸خواجه گمان کرد تازه‌وارد عارفی است آشنا به معارف قرآن. رو به چوپان کرد و پرسید: چرا گریه می‌کنی؟ 🔹چوپان آهی کشید و گفت: داغ مرا تازه کردی. 🔸خواجه گفت: چرا؟ 🔹چوپان گفت: من بزی داشتم که پیشاهنگ گله من بود و ریشش هم‌رنگ و اندازه ریش شما بود و مثل ریش شما که موقع خواندن تکان می‌خورد، هر وقت علف می‌خورد، ریشش تکان می‌خورد. برای همین یاد بزم افتادم و دلم سوخت. 🔸خواجه با شنیدن این سخن حساب کار دستش آمد و از شدت ناراحتی کاغذ و قلم طلبید و به حاکم نوشت: 🔹صد سال به کُند و بند زندان بودن در روم و فرنگ با اسیران بودن 🔸صد قافله قاف را به پا فرسودن بهتر که دمی همدم نادان بودن 🔹و مجددا قبول وزارت کرد و به سر شغل سابق برگشت. 🆔 @Masaf 😜
🔆 ✍ بنی‌آدم اعضای یکدیگرند 🔹ﻣﻌﻠﻢ ﺍﺳﻢ ﺩﺍﻧﺶ‌ﺁﻣﻮﺯ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﻛﺮﺩ، ﺩﺍﻧﺶ‌ﺁﻣﻮﺯ ﭘﺎی ﺗﺨﺘﻪ ﺭﻓﺖ و ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: ﺷﻌﺮ بنی‌ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ. 🔸ﺩﺍﻧﺶﺁﻣﻮﺯ ﺷﺮﻭﻉ ﻛﺮﺩ: بنی‌ﺁﺩﻡ ﺍﻋﻀﺎی ﻳﻜﺪﻳﮕﺮﻧﺪ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺁﻓﺮﻳﻨﺶ ﺯ یک ﮔﻮﻫﺮﻧﺪ 🔹ﭼﻮ ﻋﻀﻮی ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﺁﻭﺭﺩ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺩﮔﺮ ﻋﻀﻮﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﻗﺮﺍﺭ 🔸وقتی ﺑﻪ ﺍﻳﻨﺠﺎ ﺭﺳﻴﺪ، ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﺪ، ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: ﺑﻘﻴﻪ‌ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ! 🔹ﺩﺍﻧﺶﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ: ﻳﺎﺩﻡ نمیﺁﻳﺪ. 🔸ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: یعنی چی؟ ﺍﻳﻦ ﺷﻌﺮ ﺳﺎﺩﻩ ﺭﺍ ﻫﻢ نتوانستی ﺣﻔﻆ کنی؟! 🔹ﺩﺍﻧﺶ‌ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ: ﺁخه ﻣﺸﻜﻞ ﺩﺍﺷﺘﻢ، ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﺮﻳﺾ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺷﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ، ﭘﺪﺭﻡ ﺳﺨﺖ ﻛﺎﺭ می‌کند ﺍﻣﺎ ﻣﺨﺎﺭﺝ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺑﺎﻻﺳﺖ، ﻣﻦ ﺑﺎﻳﺪ ﻛﺎﺭﻫﺎی ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻫﻢ ﻭ ﻫﻮﺍی ﺧﻮﺍﻫﺮ و ﺑﺮﺍﺩﺭﻫﺎﻳﻢ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ، ﺑﺒﺨﺸﻴﺪ. 🔸ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: ﺑﺒﺨﺸﻴﺪ، ﻫﻤﻴﻦ؟! ﻣﺸﻜﻞ ﺩﺍﺭی ﻛﻪ ﺩﺍﺭی، ﺑﺎﻳﺪ ﺷﻌﺮ ﺭﻭ ﺣﻔﻆ می‌کردی، ﻣﺸﻜﻼﺕ ﺗﻮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﺮﺑﻮﻁ نمی‌شه. 🔹ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﺩﺍﻧﺶﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﻛﺰ ﻣﺤﻨﺖ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ بی‌غمی ﻧﺸﺎﻳﺪ ﻛﻪ ﻧﺎﻣﺖ ﻧﻬﻨﺪ ﺁﺩمی. 🆔 @Masaf
🔆 ✍ لگد به آداب و رسوم غلط 🔹سفیر انگلیس در دهلی از مسیری در حال گذر بود که یک جوان هندی لگدی به گاوی می‌زند، گاوی که در هندوستان مقدس است. 🔸فرماندار انگلیسی پیاده شده و به سوی گاو می‌دود و گاو را می‌بوسد و تعظیم می‌کند! 🔹بقیه مردم حاضر که می‌بینند یک غریبه این‌قدر گاو را محترم می‌شمارد، در جلوی گاو سجده می‌کنند و آن جوان را به شدت مجازات می‌کنند. 🔸همراه فرماندار با تعجب می‌پرسد: چرا این کار را کردید؟! 🔹فرماندار می‌گوید: لگد این جوان آگاه می‌رفت که فرهنگ هندوستان را هزار سال جلو بیندازد، ولی من نگذاشتم! 🆔 @Masaf
📸 قدر زمان را بدانید چراکه زود دیر می‌شود... 🆔 @Masaf
🔆 ✍ شیطان در پی پرتاب تیر خلاص است 🔹فردی کیسه‌ای طلا در باغ خود دفن کرده بود و بعد از مدتی یادش رفت کجا دفنش کرده. پس نزد مرد فهیم و فقیهی رفت. 🔸مرد فقیه گفت: نیمه‌شب برخیز و تا صبح نماز بخوان. اما باید مواظب باشی که لحظه‌ای ذهنت نزد گمشده‌ات نرود و نیت عبادت تو مادی نشود. 🔹نیمه‌شب به نماز ایستاد و نزدیک صبح یادش افتاد کیسه را کجای باغ دفن کرده است. 🔸سریع نماز خود را به‌هم زد و بیل برداشت و به سمت باغ روانه شد. محل را کند و کیسه‌ها را در آغوش کشید. 🔹صبح شادمان نزد مرد فقیه آمد و بابت راهنمایی‌اش تشکر کرد. 🔸مرد فقیه گفت: می‌دانی چه کسی محل سکه را به تو نشان داد؟ 🔹مرد گفت: نه. 🔸فقیه گفت: کار شیطان بود که دماغش بر سینه‌ات کشید و یادت افتاد. 🔹مرد تعجب کرد و گفت: به خدا برای شیطان نمی‌خواندم. 🔸مرد فقیه گفت: می‌دانم، خالص برای خدا بود. شیطان دید اگر چنین پیش بروی و لذت عبادت و راز و نیاز و سجده شبانه را بدانی، دیگر او را رها می‌کنی. 🔹نزدیک صبح بود، لذت عبادت شبانه را ملائک می‌خواستند بر کام تو بچشانند که شیطان محل طلاها را یاد تو انداخت تا محروم شوی. 🔸اگر یک شب این لذت را درک می‌کردی، برای همیشه سراغ عبادت نیمه‌شب می‌رفتی. شیطان یادت انداخت تا نمازت را قطع کنی. چنانچه وقتی قطع کردی و رفتی طلاها را پیدا کردی، دیگر نمازت را نخواندی و خوابیدی. 🔹و اینجا بود که شیطان تیر خلاص خود را به سمت تو رها کرد. 🆔 @Masaf
🔆 ✍ تقوای سه‌گانه 🔻 تقوا می‌تواند سه مدل باشد: 1⃣ تـقـوای گـریز آن است که از محیط گناه‌آلود دوری کنی. یعنی یوسف‌وار از صحنه گناه فرار کنی و راه گریز را برگزینی. 2⃣ تـقـوای پـرهیز آن است که بتوانی در محیط گناه‌آلود، خودت را پاک نگه‌ داری. یعنی مانند موسی در کاخ فرعون باشی اما خودت را از گناه حفظ کنی. 3⃣ تـقـوای سـتیز آن است که در صحنه بمانی و با مظاهر گناه مبارزه کنی و محیط سالمی ایجاد کنی. یعنی ابراهیم‌وار با گناه، شرک و بت‌پرستی مقابله و ستیز کنی‌ و بت‌شکن شوی. 💢 برای حفظ خودت بايد هر سه تقوا را داشته باشی. 🆔 @Masaf
🔆 نیکی به کسی کن که به کار تو نیاید مردی در نیمه‌های شب دلش گرفت و از نداری گریه کرد. دفتر و قلم به‌دست گرفت و شمع را روشن کرد و برای خدا نامه‌ای نوشت: «به نام خدا نامه‌ای به خدا، از فلانی خدایا! در بازار یک باب مغازه می‌خواهم، یک باب خانه در بالاشهر، یک زن خوب، زیبا، مؤمن و پولدار و یک باغ بزرگ در فلان جا.» دوستش که این نامه را دید، گفت: دیوانه! این نامه را به خدا نوشتی، چگونه می‌خواهی به او برسانی؟ گفت: خدا آدرس دارد و آدرسش مسجد است. نامه را برد و لای جدار چوبی مسجد گذاشت و گفت: خدایا! با توکل بر تو نوشتم، نامه‌ات را بردار! نامه را رها کرد و برگشت. صبح روز بعد شاه به شکار می‌رفت که تندباد عظیمی برخاست. طوری که بیابان را گردو‌خاک گرفت و شاه در میان گردوخاک گم شد. ملازمان شاه گفتند: اعلی‌حضرت! برگردیم، شکار امروز ممکن نیست. شاه هم برگشت. چون به منزل رسید، میان جلیقه خود کاغذی دید. آن را باز کرد و دید همان نامه مرد فقیر است که باد آن را در آسمان رها کرده و در لباس شاه فرود آورده است. شاه نامه را خواند و اشک ریخت. پس گفت: بروید این مرد را بیاورید. کاتب نامه را آوردند. کاتب که از ترس می‌لرزید، وقتی تبسم شاه را دید، اندکی آرام شد. شاه پرسید: این نامه توست؟ فقیر گفت: بله، ولی من به شاه ننوشته‌ام، به خدایم نوشته‌ام. شاه گفت: خدایت حکمتی داشته که در آغوش من رهایش کرده و مرا مأمور کرده تا تمام خواسته‌هایت را به جای آورم. شاه، وزرا و تجار و بازاریان را جمع کرد و هرچه در نامه بود، به‌جا آورد. در پایان فقیر گفت: شکر خدا. شاه گفت: من دادم، شکر خدا می‌کنی؟ فقیر گفت: اگر خدا نمی‌خواست تو یک ریال هم به کسی نمی‌دادی؛ اگر اهل بخششی به دیگرانی بده که نامه نداشتند. 🆔 @Masaf
🔆 ✍ آنچه می‌توانی ببخشی، ثروت واقعی توست 🔹چوپانی به عالِمی که در صحرا تشنه بود، کاسه‌ای شیر داد. سپس رفت و بزی برای او آورد و ذبح کرد. 🔸عالِم از سخاوت این چوپان که تعداد کمی بز داشت، در حیرت شد. پرسید: چرا چنین سخاوت می‌کنی؟ 🔹چوپان گفت: روزی با پدرم به خانه‌ مرد ثروتمندی رفتیم. از ثروتِ او حسرت خورده و آرزوی ثروت او را کردم. آن مرد ثروتمند لقمه‌ نانی به ما داد. 🔸پدرم گفت: در حسرت ثروت او نباش، هرچه دارد و حتی خود او را، روزی زمین به خود خواهد بلعید و او فقط مالک این لقمه‌ نانی بود که توانست به ما ببخشد و از نابودی نجاتش دهد. بدان ثروت واقعی یک مرد آن است که می‌تواند ببخشد و با خود از این دنیا به آن دنیا بفرستد. 🔹چوپان در این سخنان بود و بز را برای طبخ حاضر می‌کرد که سیلی از درّه روان شد و گوسفندان را با خود برد. 🔸چوپان گفت: خدایا! شکرت که چیزی از این سیلاب مرا مالک کردی که بخشیدم و به سرای دیگر فرستادم. 🔹عالِم که در سخن چوپان حیران مانده بود، گفت: از تو چیزی یاد گرفتم که از هیچ‌کس نیاموخته بودم. مرا ثروت زیاد است که ۱۰ برابر آنچه این سیلاب از تو ربوده است، احشام خریده و به تو هدیه خواهم کرد. 🔸چوپان گفت: بر من به اندازه‌ بزهایم که سیلاب برد، احسان کن، که بیش از آن ترس دارم اگر ببخشی، دستِ احسان مرا با این احسان خود به‌خاطر تیزشدن چاقوی طمعم بریده باشی. 🆔 @Masaf
🔆 ✍ انتخاب با توست؛ مرگ یا تولد دوباره؟ 🔹عمر عقاب ۷۰ سال است ولی به ۴۰ که رسید چنگال‌هایش بلند شده و انعطاف گرفتن طعمه را دیگر ندارد. 🔸نوک تیزش کند و بلند و خمیده می‌شود و شهبال‌های کهنسال بر اثر کلفتی پر به سینه می‌چسبد و پرواز برایش دشوار است. 🔹آنگاه عقاب است و دوراهی: بمـیرد یا دوباره متولد شود. ولی چگونه؟؟ 🔸عقاب به قله‌ای بلند می‌رود. نوک خود را آن‌قدر بر صخره‌ها می‌کوبد تا کنده شود و منتظر می‌ماند تا نوکی جدید بروید. 🔹با نوک جدید تک‌تک چنگال‌هایش را از جای می‌کند تا چنگال نو درآید. بعد شروع به کندن پرهای کهنه می‌کند. 🔸این روند دردناک ۱۵۰ روز طول می‌کشد ولی پس از پنج ماه عقاب تازه‌ای متولد می‌شود که می‌تواند ۳۰ سال دیگر زندگی کند. 🔹باید برای زیستن تغییر کنیم. درد و سختی بکشیم و تحمل داشته باشیم. نباید ناامید شویم. 🔸گاهی وقت‌ها باید از آنچه دوست داشتیم، بگذریم. عادات و خاطرات بد را هرس کنیم تا دوباره متولد شویم. 🆔 @Masaf
🔆 ✍ چقدر قدیما بی‌کلاسی زیبا بود! 🔹یادش به‌خیر قدیما که بی‌کلاس بودیم، بیشتر دور هم بودیم و چقدر خوش می‌گذشت، اما هرچقدر باکلاس‌تر می‌شیم داریم از هم دورتر می‌شیم. 🔸قدیما که بی‌کلاس بودیم، موبایل و تلفن نبود. واسه رفت‌وآمد وسیله شخصی نبود. همیشه خونه‌ها تمیز و آماده پذیرایی از مهمونا بود. کلون در خونه هر وقت به صدا درمیومد، خوشحال می‌شدیم؛ چون مهمون میومد و به سادگی مهمونی برگزار می‌شد. 🔹چون بی‌کلاس بودیم، آشپزخونه‌ها اوپن نبود. گازهای فردار و مایکروفر و… نبود. از فست‌فود خبری نبود. ولی همیشه بوی خوش غذا آدمو مست می‌کرد و هر چند تا مهمون هم که میومد، همون غذای موجود رو دور هم می‌خوردیم و خیلی هم خوش می‌گذشت. 🔸تازه چون بی‌کلاس بودیم، میز ناهارخوری و مبل هم نداشتیم و روی زمین و چهارزانو کنار هم می‌نشستیم و می‌گفتیم و می‌خندیدیم و با دل خوش زندگی می‌کردیم. 🔹حالا که فکر می‌کنم می‌بینم چقدر بی‌کلاسی زیبا بود! آخه از وقتی که باکلاس شدیم و آشپزخونه‌ها اوپن شدن و میز ناهارخوری و مبل داریم، همگی واسه رفت‌وآمد ماشین داریم، هم تو خونه تلفن داریم و هم آخرین مدل تلفن همراهو داریم و خلاصه کلی کلاس‌های دیگه مثل بخارپز و انواع زودپز و… داریم، دیگه آمدوشد نداریم! چون خیلی باکلاس شدیم! 🔸تازه هر از چند گاهی هم که دور هم جمع می‌شیم، کلاً درگیر کلاسیم و از صفا و صمیمیت و سادگی خبری نیست. 🔹لعنت بر این کلاس که ما آدما رو این‌قدر از هم دور کرده و این‌قدر اسیر کلاسیم که خیلی وقتا خودمونم فراموش می‌کنیم. 🆔 @Masaf
🔆 وسوسه‌های شیطان هنگام صدقه در سال قحطی، در مسجدی واعظی بر منبر بود و می‌گفت: کسی که بخواهد صدقه بدهد، ۷۰ شیطان به دستش می‌چسبند و نمی‌گذارند صدقه بدهد. مؤمنی پای منبر این سخنان را شنید، با تعجّب‌ به رفقایش گفت: صدقه‌دادن که این چیزها را ندارد. اینک من مقداری گندم در خانه دارم، می‌روم و برای فقرا به مسجد خواهم آورد. از جایش حرکت کرد. وقتی که به خانه رسید زنش از قصدش آگاه شد. شروع به سرزنش او کرد که در این سالِ قحطی، رعایتِ زن و فرزند خودت را نمی‌کنی؟ شاید قحطی طولانی شد، آن وقت ما از گرسنگی می‌میریم و… به قدری او را وسوسه کرد که آن مرد مؤمن دست خالی به مسجد نزد رفقای خود برگشت. از او پرسیدند: چه شد؟ ۷٠ شیطانی را که به دستت چسبیدند، دیدی؟! پاسخ داد: من شیطان‌ها را ندیدم، لیکن مادر شیطان را دیدم که نگذاشت. در روایتی از حضرت علی (علیه‌السلام) آمده است: زمان انفاق، ۷۰هزار شیطان انسان را وسوسه و التماس می‌کنند که چیزی نبخشد. انسان می‌خواهد در برابر شیاطین مقاومت کند اما شیطان به زبان زن یا رفیق و... مصلحت‌بینی می‌کند و نمی‌گذارد. ☑️ @Masaf