📣بمناسبت نزدیک شدن به ایام👈 فاتح خیبر, فرمانده آسمانی و محبوب بسیجی ها🌹 شهید حاج ابراهیم همت👈 از امروز خاطراتش را با هم مرور می کنیم:👇
#جهت_اتمام_حجت_با_مسئولین
#برای_ثبت_در_تاریخ :👇
#از_مال_دنیا_چیزی_نداشتیم :
💥... فردا برای برگشتن از پاوه به اصفهان یک قران هم پول نداشتم.... روم نمی شد به ابراهیم بگویم... فقط گفتم : یک کم پول خرد داری به من بدی که اگر خواستم تاکسی سوار شوم مصیبت نکشم؟... گفت: پول، صبر کن ببینم... دست کرد توی جیبش، تمامش را گشت. او هم نداشت. به من نگاه کرد. روش نشد بگه ندارم😰 گفتم: پول های من درشت است... اگر خرد داشته باشی, حالا اگر نیست با همین ها که دارم، می روم... گفت: نه، صبر کن...
💐 فکر کنم فهمیده بود که می گفت نه...
نمی شد یا نمی خواست اول زندگی بگوید پول همراهش نیست, یا ندارم.... نگاهی به دور و برش کرد، با نگرانی، دنبال کسی می گشت و
شرمنده هم بود... گفت: من با یکی از بچهها کار فوری دارم. همین جا باش الان بر می گردم.
از من جدا شد، رفت پیش دوستش. دیدم چیزی را دست به دست کردند... آمد و گفت: باید حتماً می دیدمش. داشت می رفت جبهه. ممکن بود دیگه نبینمش...
🍁 بعدها ابراهیم توی دفترچه یادداشتش نوشته بود که به فلانی درفلان روز فلان تومان بدهکار است، نوشته بود تا یادش باشد به او بدهد... 👈 دست کرد توی جیبش، اسکناس ها را در آورد... گفتم: من اسکناس درشت خودم دارم، باشد حالا، باشد بعدا می گیرم... گفت: نه، پیش تو باشد مطمئن تر است..ِ. راه افتادم. در راه، توی اتوبوس تا👈 اصفهان گریه کردم...
#کتاب_زندگی_به_سبک_شهدا
#برشی_هائی_از_زندگی_شهید_همت