eitaa logo
اسطوره های واقعی
3.4هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
61 فایل
سلام علیکم. لطفا پیشنهادات، انتقادات،پیام ها، کلیپ ها و مطالب خود را به ایدی زیر ارسال نمایید.خیلی متشکرم. معصومی مهر @Masoumi81 ایدی ثبت نام دوره ها و تبلیغات در ۷ کانال اصلی و بیش از 60 گروه @z_m1392
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷اسطوره شماره 9🌷 شرط عاقبت بخیری از نگاه دو سپهبد 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 لینک کانال اسطوره های واقعی https://eitaa.com/ostorehayevagheei
🌷اسطوره شماره 9🌷 خاطره ای از خانواده شهید صیاد شیرازی 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 لینک کانال اسطوره های واقعی https://eitaa.com/ostorehayevagheei
🌷اسطوره شماره 9🌷 شهیدی که خواب شهید صیاد را دید و شهید شد... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 لینک کانال اسطوره های واقعی https://eitaa.com/ostorehayevagheei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷اسطوره شماره 9🌷 خاطره ای از همسر شهید صیاد شیرازی 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 لینک کانال اسطوره های واقعی https://eitaa.com/ostorehayevagheei
18.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷اسطوره شماره 9🌷 بدون تعارف با خانواده سپهبد شهید صیاد شیرازی 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 لینک کانال اسطوره های واقعی https://eitaa.com/ostorehayevagheei
سلام و عرض احترام عید سعید فطر بر شما عزیزان مبارک باد🌹
🌷اسطوره شماره 9🌷 سال 1364 طی سفری که به لبنان داشتیم، به طور غیررسمی میهمان «ژنرال طلاس»، وزیر دفاع وقت سوریه در منزلش شدیم. صیاد اصرار داشت که به جنوب لبنان برود و طلاس می گفت خطر دارد و نمی شود. بعد گفت: «شما دو، سه روزه آمده اید و این جا تفریح کنید و حالا که در جنگ نیستید، بروید زیارت. من هم سفارش می کنم شما را به جاهای دیدنی ببرند.» صیاد گفت: «ما زیارت رفتیم. هم رزمان من در سپاه و بسیج همه در جنگ هستند و من بنا به اوامر امام و رئیس جمهورم به این سفر آمده ام و الان هم کار سیاسی من تمام شده است. اگر همین حالا خداوند عمر مرا به پایان ببرد، باید بگویم در حال انجام دادن چه کاری بودم؟ زمانی که دوستان و فرزندان من می جنگند، بگویم من در حال تفریح در دمشق بودم؟ حالا که نمی توانم در آنجا بجنگم، این جا بین رزمندگان شما حضور پیدا می کنم تا اگر لحظه ای دیگر در این دنیا نبودم، لحظه مرگ پاسخی برای حضرت حق داشته باشم. 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 لینک کانال اسطوره های واقعی https://eitaa.com/ostorehayevagheei
🌷اسطوره شماره 9🌷 در سال های دشوار جنگ، به خصوص نبردهایی که در کردستان داشت. وقتی مشکلات و نارسایی ها و نامهربانی ها بر او چیره می شدند، می رفت خدمت حضرت امام. خودش می گفت: «هر وقت نزد امام می روم، با آن که خیلی حرف و مشکل دارم که بازگو کنم، اما وقتی شخصیت با ابهت و قاطع ایشان را می بینم، همه آنها فراموشم می شود. با خودم می گویم تو سردار چنین امامی هستی که آمریکا را به زانو درآورده است؟ آن وقت تو به این راحتی پا پس می کشی؟»، لذا می گفت فقط زیارت امام برایم کافی است تا همه مشکلات را حل شده ببینم. 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 لینک کانال اسطوره های واقعی https://eitaa.com/ostorehayevagheei
🌷اسطوره شماره 9🌷 بخشی از وصیتنامه ی شهید صیاد شیرازی 👇👇 خداوندا! این تو هستی که قلبم را مالامال از عشق به راهت، اسلامت، نظامت و ولایتت قرار دادی. خدایا! تو خود می دانی که همواره آماده بوده ام آن چه را که تو خود به من دادی، در راه عشقی که به راهت دارم، نثار کنم. اگر این نبود، ان هم خواست تو بود. پروردگارا! رفتن در دست تو است؛ من نمی دانم چه موقع خواهم رفت، ولی می دانم که از تو باید بخواهم مرا در رکاب امام زمانم قرار دهی و آن قدر با دشمنان قسم خورده است بجنگم تا به فیض شهادت برسم. از پدر و مادرم که حق بزرگی برگردنم دارند، می خواهم که مرا ببخشند؛ من نیز همواره برایشان دعا کرده ام که عاقبت به خیر شوند. از همسر گرامیو فداکار و فرزندانم می خواهم که مرا ببخشند که کمتر توانسته ام به آن ها برسم و بیشتر می خواهم وقف راهی باشم که خداوند متعال به امت زمان ما عطا کرد 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 لینک کانال اسطوره های واقعی https://eitaa.com/ostorehayevagheei
20.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷اسطوره شماره 9🌷 مستند راز سرخ شهید صیاد شیرازی 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 لینک کانال اسطوره های واقعی https://eitaa.com/ostorehayevagheei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷اسطوره شماره 9🌷 وقتی شهید صیاد شیفته ی شهید چمران شد 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 لینک کانال اسطوره های واقعی https://eitaa.com/ostorehayevagheei
🌷اسطوره شماره 9🌷 خاطره ای از همسر شهید صیاد شیرازی 👇👇 قبل از شهادتش بارها و بارها به من گفته بود برای ‌شهادت من دعا کن، ولی آن روزهای آخر خیلی جدی تر این حرف را می زد. من ناراحت می شدم. می گفتم: "حرف دیگری پیدا نمی کنید بگویید؟ " آخرین بار گفت: "نه خانم، من می دانم همین روزها شهید  می شوم. خواب دیده ام که یکی از دوستان شهید  آمده و دست مرا گرفته که با خودش ببرد. من همه اش به تو نگاه می کردم، به بچه ها. شماها گریه می کردید و من نمی توانستم بروم. خانم، شما باید راضی باشید که من شهید بشوم. " انگار داشتند جانم را از توی بدنم می کشیدند بیرون. مستأصل نگاهش کردم.  گفت: "خانم! شما را به خدا رضایت بدهید. " ساکت بودم.  گفت: "خانم شما را به فاطمه زهرا (س) قسم، بگویید که راضی هستید. " ساکت بودم. اشک تا پشت پلک هایم آمده بود، اما نمی ریخت. گفت: "عفت؟ " یکدفعه قلبم آرام شد. گفتم: "باشد من راضی ام" یک هفته بعد علی شهید شد. 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 لینک کانال اسطوره های واقعی https://eitaa.com/ostorehayevagheei