آخرین بدرقه
برای خداحافظی همه دورش حلقه زده بودیم.
نوبت به من که رسیدازفرصت استفاده کردم وپیشانیش را بوسیدم.چون محمد هیچوقت نمازشبش ترک نمیشد. بعداز بوسه من..پرسیدآبجی پس چرا زیر گلویم را نبوسیدی؟
با این جمله محمدنگرانی همه وجودم را فراگرفت.
بادستپاچگی پارچ آب را برداشتم واز چشمه درب حیاطمان پرآب کردم تا پشت قدمش بریزم.
اما محمد پارچ آب را ازدستم گرفت وگفت:بسم الله...آب نطلبیده مُراد است.
مقداری را خورد وبقیه را پای درخت ریخت ونگذاشت آب پشت قدمش بریزم.
محمد تا رسیدن مینی بوس مدام جلوی چشمان ما علی اکبر وار قدم می زد.
وبرخلاف ما که اشک می ریختیم از خوشحالی حالت پرواز داشت ولبخندبرلب تا لحظه آخر بگو بخندمیکرد.
محمد رفت و تا مدتی مفقودالاثرشد.
واین خاطره ناب از بدرقه اش هنوز در ذهن فرسوده ام باقیست.
#شهید_محمد_علی_برزگر
#اسطوره_های_واقعی
❇️❇️❇️❇️❇️❇️
لینک کانال اسطوره های واقعی
https://eitaa.com/joinchat/3463905380Ceeda6f443e