eitaa logo
اسطوره های واقعی
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
61 فایل
سلام علیکم. لطفا پیشنهادات، انتقادات،پیام ها، کلیپ ها و مطالب خود را به ایدی زیر ارسال نمایید.خیلی متشکرم. معصومی مهر @Masoumi81 ایدی ثبت نام دوره ها و تبلیغات در ۷ کانال اصلی و بیش از 60 گروه @z_m1392
مشاهده در ایتا
دانلود
🔆 ✍ خوبی‌ای که به دیگران می‌کنید، در همین دنیا به شما برمی‌گردد روزگاری پسرکی فقیر برای گذران زندگی و تأمین مخارج تحصیلش دست‌فروشی می‌کرد. از این خانه به آن خانه می‌رفت تا شاید بتواند پولی به‌دست آورد. روزی متوجه شد که تنها یک سکه ۱۰ سنتی برایش باقی مانده است و این در حالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می‌کرد. تصمیم گرفت از خانه‌ای مقداری غذا تقاضا کند. به طور اتفاقی در خانه‌ای را زد. دختر جوانی در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره دختر دستپاچه شد و به جای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد. دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود، به جای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد. پسر به آهستگی شیر را سر کشید و گفت: چقدر باید به شما بپردازم؟ دختر پاسخ داد: چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته که نیکی مابه‌ازایی ندارد. پسرک گفت: پس من از صمیم قلب از شما سپاسگزاری می‌کنم. سال‌ها بعد دختر جوان به‌شدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز، متخصصین اقدام به درمان او کنند. دکتر هوارد کلی، برای بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامی که متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده، برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و به سرعت به طرف اتاق بیمار حرکت کرد. لباس پزشکی‌اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اتاق شد. در اولین نگاه او را شناخت. سپس به اتاق مشاوره بازگشت تا هرچه زودتر برای نجات جان بیمارش اقدام کند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سرانجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری، پیروزی از آن دکتر کلی شد. آخرین روز بستری‌شدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دکتر، هزینه درمان زن جهت تایید نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چیزی نوشت. آن را درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال کرد.  زن از بازکردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد. چیزی توجه‌اش را جلب کرد. چند کلمه‌ای روی قبض نوشته شده بود. آهسته آن را خواند: بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است! 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 کانال باقیات الصالحات(تبیینی و بصیرتی ) @baghyatosalehat
🔆 غفلت از خود ماست دختری با پدرش می‌خواستند از یک پل چوبی رد شوند. پدر رو به دخترش گفت: دخترم، دست من را بگیر تا از پل رد شویم. دختر رو به پدر کرد و گفت: من دست تو را نمی‌گیرم، تو دست مرا بگیر. پدر گفت: چرا؟ چه فرقی می‌کند؟ مهم این است که دستم را بگیری و با هم رد شویم. دخترک گفت: فرقش این است که اگر من دست تو را بگیرم، ممکن است هر لحظه دست تو را رها کنم، اما اگر تو دست مرا بگیری، هرگز آن را رها نخواهی کرد! این دقیقا مانند داستان رابطه ما با خداوند است. هرگاه ما دست او را بگیریم ممکن است با هر غفلت و ناآگاهی دستش را رها کنیم، اما اگر از او بخواهیم دست ما را بگیرد، هرگز دستمان را رها نخواهد کرد! ای دل چه اندیشیده‌ای در عذر آن تقصیرها زان سوی او چندان وفا زین سوی تو چندین جفا 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 کانال باقیات الصالحات(تبیینی و بصیرتی ) @baghyatosalehat
🔆 ✍ از امروز کارهایت را برای رضای خدا انجام بده تا فرق آن را بیابی نقل است که پادشاهی خواست تا مسجدی در شهر بنا کنند و دستور داد تا کسی در ساخت مسجد نه مالی و نه هر چیز دیگری هیچ کمکی نکند. چون می‌خواست مسجد تماما از دارایی خودش بنا شود. شبی از شب‌ها‌ پادشاه در خواب دید که فرشته‌ای از فرشتگان از آسمان فرود آمد و اسم پادشاه را از سر در مسجد عوض کرد و اسم زنی را به‌جای اسم پادشاه نوشت! وقتی پادشاه هراسان از خواب پرید، سربازانش را فرستاد تا ببینند آیا هنوز اسمش روی سر در مسجد هست یا نه؟! سربازان رفتند و چون برگشتند، گفتند: آری اسم شما همچنان بر سر در مسجد است. مقربان پادشاه به او گفتند که این خواب پریشان است. در شب دوم پادشاه دومرتبه همان خواب را دید. دید که فرشته‌ای از فرشتگان از آسمان فرود آمد و اسم پادشاه را از سر در مسجد عوض کرد و اسم زنی را به‌جای اسم پادشاه نوشت. صبح پادشاه از خواب بیدار شد و سربازانش را فرستاد که مطمئن شوند که هنوز اسمش روی مسجد هست. رفتند و بازگشتند و خبر دادند که هنوز اسمش بر سر در مسجد است. پادشاه تعجب کرد و خشمگین شد. تا اینکه شب سوم نیز دوباره همان خواب تکرار شد! پادشاه از خواب بیدار شد و اسم زنی که اسمش را بر سر در مسجد می‌نوشت را از بر کرد. دستور داد تا آن زن را نزدش بیاورند. پس آن زن که پیرزنی فرتوت بود، حاضر شد. پادشاه از وی پرسید: آیا در ساخت مسجد کمکی کردی؟ گفت: ای پادشاه، من زنی پیر و فقیر و کهن‌سالم و شنیدم که دیگران را از کمک در ساخت بنا نهی می‌کردی، من نافرمانی نکردم. پادشاه گفت: تو را به خدا قسم می‌دهم چه کاری برای ساخت بنا کردی؟ گفت: به‌ خدا سوگند که مطلقا کاری برای ساخت بنا نکردم جز... پادشاه گفت: بله! جز چه؟ پیرزن گفت: جز آن روزی که من از کنار مسجد می‌گذشتم، یکی از احشامی را که چوب و وسایل ساخت بنا را حمل می‌‌کرد، دیدم که با طنابی به زمین بسته شده بود. تشنگی به‌شدت بر حیوان چیره شده بود و به سبب طنابی که با آن بسته شده بود، هرچه سعی می‌کرد خود را به آب برساند، نمی‌توانست. برخاستم و سطل را نزدیک‌تر بردم تا آب بنوشد. به خدا سوگند که تنها همین یک کار را انجام دادم. پادشاه گفت: آری! تو این کار را برای رضای خدا انجام دادی و من مسجدی ساختم تا بگویند که مسجد پادشاه است و خداوند از من قبول نکرد! پس پادشاه دستور داد که اسم آن پیرزن را بر سر در مسجد بنویسند. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 کانال باقیات الصالحات(تبیینی و بصیرتی ) @baghyatosalehat
هدایت شده از 
🔅 ✍ تکبر و خودشیفتگی، نفس را فربه می‌کند 🔹یک شب عارفی در عالم رويا نفس خود را بی‌نهايت فربه دید! 🔸به نفس گفت: ای نفس! من تو را اين همه رياضت دادم و سختی چشاندم، پس چگونه تو همچنان چاق و فربه مانده‌ای!؟ 🔹نفس گفت: آری! تو بسيار بر من سخت گرفتی اما آنچه را كه ديگران از تو تمجيد می‌كردند و تعريف، بر خود حمل نمودی و حق دانستی. 🔸اين فربگی حاصل همان تكبر و خودشيفتگی و باور تمجيد ديگران است. 🔹و عارف ديگر هيچ‌گاه آنجا كه از وی تعريف و تمجيد می‌كردند، حاضر نشد! 🇮🇷 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 کانال باقیات الصالحات(تبیینی و بصیرتی ) @baghyatosalehat
هدایت شده از 
🔅 ✍ انسانیت سخت نیست 🔹مرد جوانی پدر پیری داشت که در بستر بیماری افتاد. چون وضع بیماری پیرمرد شدت گرفت او را در گوشه جاده‌ای رها کرد و از آنجا دور شد. 🔸پیرمرد ساعت‌ها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفس‌های آخرش را می‌کشید. 🔹رهگذران از ترس واگیر داشتن بیماری و فرار از دردسر، روی خود را به‌سمت دیگری می‌چرخاندند و بی‌اعتنا به پیرمرد نالان، راه خود را می‌رفتند. 🔸شخصی از آن جاده عبور می‌کرد. به محض اینکه پیرمرد را دید، او را بر دوش گرفت تا به بیمارستان ببرد و درمانش کند. 🔹یکی از رهگذران به طعنه به او گفت: این پیرمرد فقیر و بیمار است و مرگش نیز نزدیک، نه از او سودی به تو می‌رسد و نه کمک تو باعث تغییری در اوضاع این پیرمرد می‌شود. حتی پسرش هم او را در اینجا به حال خود رها کرده و رفته است. تو برای چه به او کمک می‌کنی؟ 🔸آن شخص به رهگذر گفت: من به او کمک نمی‌کنم، من دارم به خودم کمک می‌کنم. اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم، چگونه روی به آسمان برگردانم و در محضر خالق هستی حاضر شوم؟ من دارم به خودم کمک می‌کنم. 🇮🇷 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 کانال باقیات الصالحات(تبیینی و بصیرتی ) @baghyatosalehat
🔅 ✍ انسانیت سخت نیست 🔹مرد جوانی پدر پیری داشت که در بستر بیماری افتاد. چون وضع بیماری پیرمرد شدت گرفت او را در گوشه جاده‌ای رها کرد و از آنجا دور شد. 🔸پیرمرد ساعت‌ها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفس‌های آخرش را می‌کشید. 🔹رهگذران از ترس واگیر داشتن بیماری و فرار از دردسر، روی خود را به‌سمت دیگری می‌چرخاندند و بی‌اعتنا به پیرمرد نالان، راه خود را می‌رفتند. 🔸شخصی از آن جاده عبور می‌کرد. به محض اینکه پیرمرد را دید، او را بر دوش گرفت تا به بیمارستان ببرد و درمانش کند. 🔹یکی از رهگذران به طعنه به او گفت: این پیرمرد فقیر و بیمار است و مرگش نیز نزدیک، نه از او سودی به تو می‌رسد و نه کمک تو باعث تغییری در اوضاع این پیرمرد می‌شود. حتی پسرش هم او را در اینجا به حال خود رها کرده و رفته است. تو برای چه به او کمک می‌کنی؟ 🔸آن شخص به رهگذر گفت: من به او کمک نمی‌کنم، من دارم به خودم کمک می‌کنم. اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم، چگونه روی به آسمان برگردانم و در محضر خالق هستی حاضر شوم؟ من دارم به خودم کمک می‌کنم. 🇮🇷 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 کانال باقیات الصالحات(تبیینی و بصیرتی ) @baghyatosalehat
🔅 ✍ بدی‌ها را به باد بسپار و خوبی‌ها را روی سنگ حک کن 🔹دو رفیق در دل کویری راه می‌رفتند. در میانه سفر بر سر موضوعی جدالی میانشان در گرفت و یکی از آن دو سیلی محکمی بر صورت دیگری زد. 🔸رفیقی که سیلی خورده بود، بی‌هیچ حرفی بر روی ریگ‌های روان نوشت: «امروز بهترین دوستم سیلی محکمی به من زد.» 🔹آن دو به راهشان ادامه دادند تا به واحه‌ای در دل کویر رسیدند و تصمیم گرفتند تا در آن آبادی شست‌وشو کنند تا سرحال شوند. 🔸رفیقی که سیلی خورده بود، در میان باتلاقی گرفتار شد و در حال غرق‌شدن بود که دیگری به کمکش آمد و او را نجات داد. 🔹رفیق سیلی‌خورده بر روی تخته‌سنگی نوشت: «امروز بهترین دوستم مرا از مرگ نجات داد.» 🔸رفیقش با تعجب پرسید: چرا وقتی تو را زدم و آزردم بر روی ریگ‌های روان نوشتی و حال که نجاتت دادم بر روی تخته‌سنگ؟ 🔹او پاسخ داد: وقتی کسی ما را می‌آزارد باید آن را بر روی ریگ‌های روان بنویسیم تا بادهای فراموشی بتوانند آن را با خود ببرند و از یادمان دور سازند، اما وقتی کسی کار نیکی برایمان انجام می‌دهد باید آن را بر روی تخته‌سنگی حک کنیم تا از یادمان نرود. 🇮🇷 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 کانال باقیات الصالحات(تبیینی و بصیرتی ) @baghyatosalehat