#روایت_نویسی
اینجا باید سر به زیر تر راه رفت...
https://eitaa.com/otaghekonji
#روایت_نویسی
ما که عجله ای آمدیم و دست خالی...
باز خوب شد دست خالی را داریم برای نوازش....
https://eitaa.com/otaghekonji
#روایت_نویسی
نشسته ام روی خاک ها و نگاهش میکنم
چه سِرّی است بین آب دادن و امید؟
اگر نتواند آب دهد انگار آسمان به زمین آمده!
اگر از دستش آب را بگیرند بال در میاورد و تا وان آب ها پرواز میکند تا چند تا دیگر بردارد
یواش داد میزند "مای وارد"!
من دلم میتپد که امیدش را ناامید نکنند و بگیرند...
چه سرّی است بین آب دادن و امید؟
https://eitaa.com/otaghekonji
#روایت_نویسی
حاج خانم جان!
حاج خانم جانی که صندلی ات را گذاشته ای وسط حسینیه و نظارت ضخیمی بر اعمال زوار داری.
میدانم از ایران کنده ای آمده ای اینجا موکبت را برپا کرده ای تا خدمت کنی
قربان لحن مهربانانه ی ارتشی ات بروم.
آخر من با دوتا بچه 6 در 4 چطور ساکم را بگذارم دم در موکب بعد بیایم الا و بلا جایم را آن ته موکب بندازم بعد از بین این ته موکب تا در موکب که همه میخوابند بچه را ببرم دسشویی یا بدهمش باباش!
گفتی همینه که هست و چرخ ساک کثیف است خب راستش این خاک را ما طوطیای چشم میکنیم
خلاصه اینکه خانم جان
ما که رفتیم و بعد از شما دو ساعتی هم دنبال جا گشتیم
ولی نگاه کن عراقی ها را! سر جدت نگاه کن. غیر اهلا و سهلا و تفضل و این ها حرف دیگری هم هست؟ غیر بخور و بنوش و بخواب امر دیگری هم هست؟
ایرانی بازی در نیاورید دیگر.
رفتم پیش عرب ها!
خیلی هم خوبند
الان ساعت 2 نیمه شب است. سه تاشان دارن باهم دعای کمیل میخوانند. بلللللند بلنننند.
صلوات تهش را هم فرستادند.
لامپ را خودم رفتم خاموش کردم
اینها ولی خاموش نمیشوند.
یکی دیگرشان هم با گوشی کمیل دردناکی گذاشته
الهی. من فدات شوم خانم ایرانی جان.
قربان بکن نکن های خشک بی منطق ضخیمت بشوم
هنوز هم جا دارید؟
https://eitaa.com/otaghekonji
#روایت_نویسی
صبح تا عصر نمیشود خیلی راه رفت
باید سایه به سایه و کولر به کولر بچه ها را روی دست برد. آفتاب که کوچک و بزرگ سرش نمیشود. میتابد و میسوزاند.
کاش سرش میشد...!
ولی خودمانیم
بیابان جای زن و بچه نیست.
انگار اصلا آدم باید اربعین را خانوادگی بیاید تا مردش بعدا در جمع های خصوصی تر با رفیق و رفقایش بگوید :سخت است. بیابان جای زن و بچه نیست!
همینطوری روضه هامصور میشود دیگر.
تازه ما اینجا مهمانیم. مارا چون گریه کن حسینیم نمیزنند. حلوا حلوا میکنند.
آخ اگر اشکی از چشم طفلی بیاید. سیل نوازش و عروسک و خوراکی و توجه و محبت است که سرازیر میشود....
ای حسین...
ای حسین...
کی میاید منتقم؟
ما بیشتر دوست داریم در راه تو به خاک و خون کشیده شویم حسین...
https://eitaa.com/otaghekonji
#روایت_نویسی
نون بیار کباب ببر!
هر یه دونه ای ام که میزنیم داد میزنیم :((هلابیکم زایر! بیا کباب بوخور! هلابیکم! کبااااب!😍😍))
https://eitaa.com/otaghekonji
#روایت_نویسی
اینجا بچه ها با آب زیست میکنند...
آب میخورند
آب میدهند
آب بازی میکنند...
مای بارد جزو اولین های الفبای پیاده روی اربعین است که بچه ها یاد میگیرند.
مهدی شعار اربعینشان را خودش ساخته و بلند میخواند و از زهرا جواب میگیرد:
هرکسی که آب میخوره بلند بگه:
یاحسین!
هرکسی که دوغ میخوره...
هرکی که نوشمک میخوره...
هرکسی شربت میخوره...
بلند بگه یا حسین...
یاحسین
https://eitaa.com/otaghekonji
#روایت_نویسی
هیععع مخاطب...
نشستی زیر کولر، روایت میخوانی میخندی و گریه میکنی...
بیا ببرمت به بخش های غم انگیزترتر داستان😐
این پرده ی ورودی موکب است. موکب بزرگ و خوبی هم هست. تا دوساعت پیش برای خودش کسی بود. سر یک مترش، دعوا که نه! ولی رایزنی بود!
تاااا وقتیکه کولرهاش قطع شد و پنکه های درب داغانش مثل پیرمردی شدند که بندری میرقصد!
نشسته بودیم داشتیم با بچه ها کله میزدیم که دیدیم انگار اکسیژن کم است. اولش به روی خودم نیاوردم. بعد دیدم نه! رسما نفسم بالا نمی آید!
بچه هارا کول کردم بردم دادمشان باباشان تا آنجا خنک تر شوند. مردانه کولر ها مشکلی ندارد.
خودم اینجا، همینجا که عکسش را گرفتم نشسته ام دم در! که اگر کولر وصل شد جلدی بپرم تو! اگر وصل نشد هم تا ساعت 6 همینجا بنشینم باد داغ بخورم، 😌😌😌الان ساعت هنوز دو نشده 😅
اگر تا 6 را زنده ماندیم بقیه ش را هم
زنده میمانیم
اگر هم مردیم که میبرن مان وادی السلام توی آن قبر کشویی ها میگذارنمان. 😃😃
https://eitaa.com/otaghekonji
#روایت_نویسی
گفتم برق موکب رفته و آدم ها توی سونای مرطوبش! له له میزنند!
حالا فکر میکنید توی موکب چه خبراست؟
لابد ذکر ااااااح کی برق می آید و ارسال پیام به روح این و آن؟ گله و گله گزاری و...؟
نه بابا! نه
چار پنج تا خانم عرق کرده ی خیس اصفهانی، دارند لطم میزنند. خیلی آرام زیر لب میخوانند و لطم میزنند.
خانم های عرب این طرف تر موهای بچه شان را شانه میکنند. بچه هایی که دارند از حال میروند ولی مادرانشان را نگران نکرده اند. شاید اولین بار نیست...
زیارتنامه های زیادی پیداست که روی دستند. اغلب رو به قبله نشسته ها مشغول دعا هستند.
عده ی زیادی هم خوابند. خوابی که حسابی به گرمازدگی در این حال دامن میزند... ولی خسته ی راه را چه چیز بیدار نگه میدارد؟
و استراحت به نیت قوت گرفتن برای پیاده روی را چه چیز میتواند از برنامه خارج کند؟
اینجا اگر جهنم هم باشد، شده است بهشتی کوچک
و چه چیز غیر عشق حسین، آدم هارا بهشتی میکند؟
https://eitaa.com/otaghekonji
#روایت_نویسی
راستش را بخواهید من و همسرجانم تابه حال نرفته ایم کافه، که باهم نمیدانم چی چی شیک و این ها بزنیم.
ولی تا دلتان بخواهد ازین چایهای غلیظ عراقی خورده ایم.
این را که خانم عراقیه برایمان اینجوری گذاشت و برای بچه ها نگذاشت خیلی ذوق کردم.
گاهی در زندگی باید بچه ها را بفرستی مای بارد بدهند و بنشینی با همسرت یک چای عراقی دو نفره بزنی.
حتی اگر سالی یکبار یا چند سال یکبار باشد!
😌😌😌😌
پ. ن :نرید الکی آه بکشیدا!😶 شوهرم که تو ثانیه اول داغ داغ خورد.😐
منم تا سرد شد اومدم بخورم دستم خورد ولو شد.😒
دومین چایی ناکام من!
https://eitaa.com/otaghekonji
#روایت_نویسی
اینجا نمیدونم مال آبشه، چجوریه یه سیستمی داره
عبارات ِ هوووووی مگه چش نداری!
مگه کوری!
حواستو جمع کن!
چه خبرته!
هوووول نده!
دوتا پا داری دوتا چشمم خدا بت داده!
یهو تبدیل میشه به :
طوووری نیییست!
شماااا ببخشید.
نه خواهش میکنم. عزیزید
سلامت باشید.
قربونتون برم
امری ندارین؟
به خانواده سلام برسونید
محتاااااجم به دعا.
منزل در خدمت باشیم
به خدااا
توروقرآن
تعارف میکنی؟
یه فلافل بدم؟ میگیرم خودم!
نوکرتم
یااااعلی
خدافظ😶😶😶😶
https://eitaa.com/otaghekonji
#روایت_نویسی
چندکلامی با امام شهید...
آقاجان!
باید بیایم زیر قبه و بگویم یا حسین شهید ! یک نگاه به پی وی های من بیانداز....
آنقدر ادم به من التماس دعا گفته اند و همچین قرص و محکم هم به همه گفته ام حتما دعا میکنم و دست پر برمیگردم...
ترس ورم داشته نکند به بی قابلی من نظر کنید و بی خیال آبرویم شوید!
به ما بگویند از فلان جا فلان سوغات را برایمان بیاور والله دست خالی برنمیگردیم.
حالا شما خاندان کرم، به گناهکار بودن واسطه نظر نندازید ها!
من خرِ بارکش عاشقانت آقا.
بده سوغاتشان را بار کنم ببرم...
یا لااقل بگویم به زودی خودتان میروید ودست پر برمیگردید.
قربانتان بروم
https://eitaa.com/otaghekonji
#روایت_نویسی
تو پیاده روی اربعین
رنج مادری، فقط اونجا که از دستت در میره سر بچه ت داد میزنی، یا یه پس کله ای بش میزنی، بعد شصت تا چشم بت چشم غره میرن! چند تا دهنم بت میگن :داد نزززززن سرش! زایر امام حسینه! خسسته سسسس! تشنه سسسس!
اونوقته که قشنگ تو نقش شمر و حرمله هضم میشی و میری یه گوشه کز میکنی 😌😌😌😌
https://eitaa.com/otaghekonji
#روایت_نویسی
این چهارتا تکه چوب را میبینید؟
عمود سایبان بچه هاست
یک دستمال خیس می اندازیم رویش و بچه ها زیرش کیییییف میکنند.
خلاقیت در سفر اربعین حرف اول را که نمیزند ولی حرف چهارم پنجم را شاید بزند. شایدهم هفتم هشتم.
علت چرت نویسی م زیاد راه رفتن زیر آفتاب است
علت کم تر شدن روایت نویسی م رسیدگی به بچه ها و آلرژی شدید خودم است.
اگر به هر عطسه هفت سال به عمر آدمی اضافه شود من عمر نوح دارم 😎
https://eitaa.com/otaghekonji
#روایت_نویسی
این بساط هدیه دادن به بچه عراقیها خیلی خوب است. آفرین!
فقط انگار کمی چیز شده! دیروز یک دختر عراقی آمد گفت هدیه! گفتم ندارم و دست هایم را جلوی صورتم گرفتم.
رسما استین چادرم را بالا کشید به دستبند طلایم اشاره کرد و گفت هدیه!
اول کمی بهت برم داشت و بعد خنده گشاد کشیده ای تحویلش دادم و گفت نه نمیشود. میخواستم بگویم قربان سرت بروم این سرمایه زندگیم بوده که تا خرج نشود و بی ارزش نشود، تبدیلش کردم و طلای بی اجرت مورد استفاده هم گرفتم که خمس هم نگیرد!!هرهرهر!
من اگر ازین حاتم طایی ها بودم که الان داشتم توی یک موکب 100 متری به توو قبیله ات، شیک انبه با خامه ی اضافه میدادم!
(ما کافی شاپ نرفته ها نمیدانیم توی شیک انبه خامه میریزند یا نه)
نامبرده کوتاه نیامد. رفت سرکیفم... رفففففت سر کیفم و پایش را گذاااااااااشت روی خط قرمزهایممممممم 😐😐😐😐😐
همین دیگر
آرام پایش را از روی خط قرمز هایم برداشتم و حرکت کردیم...😌😌😌
چند متر که رفتیم دیدمش داشت کیف یک ایرانی بدبختِ بی هدیه ی دیگر را بیرون میریخت 🤣🤣
#اربعین_بی_هدیه_نروید
https://eitaa.com/otaghekonji
#روایت_نویسی
بار قبلی که باهم آمدیم اربعین گفتم تو آدمش نیستی! تو مال این پستی بلندی ها و باد و آفتاب ها نیستی!
تا کمی میزنیم جاده خاکی و بهت فشار می آوریم تق و توقت بلند میشود.به جای این که تکیه گاه آدم باشی سربار میشوی!
دیگر عمرا تورا باخودم بیاورم.
اینها را بارقبلی حسابی در گوشت خوانده بودم و به محض برگشت هم به خودت و هرکه تورا اینقدر نازنازی باور آورده کلی دری وری گفته بودم و انداخته بودمت بالای کمد سیسمونی!
تو دیگر اربعینی نیستی!
یادت هست؟
دیدی امسال چطور یکباره راهی شدیم و اینبار به جای یک شش ماهه، یک چهارساله و یک سه ساله نشاندم تویت؟
راستش را بگو! از که، چه خواسته بودی که اینجوری با ما آمدی و مثل بلدوزر در خاک و باد و آب و آفتاب راه آمدی و جیک هم نزدی?
من میگویم تو غیر دسته ات، دلت هم شکسته بوده
دسته ات را ما درست کردیم
دلت را کس دیگر
کالسکه جان!
دمت گرم!
خیلی زایر نوازی کردی!
https://eitaa.com/otaghekonji
#روایت_نویسی
چادرم گم شده
چادرم نیست. واقعا نیست
دو ساعت شده که دارم دور خودم و بقیه میچرخم و میگردم و نیست.
الان همه موکب مرا میشناسند
من "همان خانمه که چادرش گم شده" هستم.
دوست دارند کمکم کنند. ولی خب کسی که چادرش را از سر نمیکند و به من دهد.
چادر لباس است!
....
زانوی غم بغل کرده ام.
تاریکی موکب بیشتر به همم ریخته!
انگار بچه ام گم شده باشد.
این عباپوش ها چطور از چادرشان دل کندند؟
https://eitaa.com/otaghekonji
#روایت_نویسی
اینجا همه مهمان حسینند.
اینجا ایرانی ها عراقی ها را دوست دارند، عراقی ها جانشان برای ایرانی ها در میرود.
از قدیم میگفتند مهمان از مهمان بدش می آید صاحبخانه از هردو!
ولی اینجا مهمان، مهمان را خیلیییی دوست دارد.
صاحبخانه هردو را :)
https://eitaa.com/otaghekonji
41.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روایت_نویسی
روایت نویسی؟؟ واقعاااا؟ این فیلم روایت نویسی میخواهد؟؟ این فیلم را فقط باید نگاه کرد و ذوق مرگ شد.هی نگاه کرد هی ذوق کرد.
اینجاvip موکب است. من چون خیلی عرب ها را دوست دارم و بی خیال مرزهای زمینی و زبانی و فرهنگی ، میروم با زبان عربی سوم دبیرستان و پانتومیم، باهاشان زمینه مشترک پیدا میکنمممم، توانستم بروم vip!
این ها بچه های خادمان یک موکبند.
دارند کیف میکنند. زهرای من هم قاطیشان است. نمیفهمد چه میگویند اما میفهمد بازی است و ادا و اطوارش را هم یادگرفته.
زبان مشترک همه ی بچه های جهان بازی است.
این بازی شبیه " دختره گریه میکنه ی ماست"
ولی قشنگ ترست. من خودم هم بعدش رفتم بازی.
اهلا اهلا لمیمونه
نمیدونم چی چی محبوسه...
صورت دختر ها نباید توی "صوره" باشد
پس اجازه گرفتم و از پایین فیلم گرفتم.
این قشنگ ترین و زیباترین صحنه ای بود که در سالها اربعین آمدنم دیده بودم.
کاش بودید میدید....
https://eitaa.com/otaghekonji
#روایت_نویسی
نه برنامه ی سلامتی جان
هرچقدر هم هوشمند باشی اینبار را اشتباه کردی!
اینجا هدف گام ها 10000 تا 20000 تا نیست که!
اینجا هدف یک چیز دیگری است...
مانده تا تکمیل هدف...
مانده...
بگذار ببینم چند عمود
چند عمود مانده تا کربلایی شدنمان...
https://eitaa.com/otaghekonji
#روایت_نویسی
این عرب ها عجیب بچه دوست دارند. اصلا محبتشان زمان و مکان ندارد. خیلی خالصانه عاشق بچه اند.
خب همین دلیل کافیست که من هرجا در موکب ها جا برای خواب پیدا نکنم دست دو طفل صغیرم را بگیرم و بروم اندرونی موکب پیش خادم ها!
بعد از اینکه همه کلی قربان صدقه بچه ها رفتند و گفتند چقدر جمیلند و شِسمَچ و اینها...
من با کله ی نیمه کج میگویم جا برای خواب دارید؟ سالن پر است
و آن ها میگویند اِیییی... اِییییی
و تشک و متکا میدهند. بچه هایم را ماچ قبل از خواب هم میکنند. تا کلی وقت هم زیر نظرمان دارند و در گوشی صحبت میکنند.یعنی که چقدر بچه ها قشنگن!
حالا تو ایران خودمان دوتا میزنند توی سرت که حیف جوانیت دوتا بچه شیربه شیر داری و آخ چقدر سخته و چقد پسرت شیطونه و بوسشان هم نمیکنند خدای نکرده مریض نشوند.
اینجا خوب است بابا. همش به به چه چه. والا!
https://eitaa.com/otaghekonji
#روایت_نویسی
دلم دارد پر میکشد برای روضه.
موکب کناری "دامن کشان رفتی" کریمی را گذاشته...
من دو ساعتی با تن تبدار زهرا، بین جمعیت نامحرمان، دنبال محرمم میگشتم. موکب به موکب... خیمه به خیمه... بیابان به بیابان...
"کجایی پناهم؟ بچه تب دارد..."
حالم خوش نیست زهرا.
تو خوبی. بابایت پیدا شد. مسکن خوردی. داری میخندی و سرحال تر شدی.
اصلا بابایت را که دیدی انگار خوب شدی.
...
حالم خوش نیست زهرا.
دلم روضه میخواهد زهرا...
اینجا همه چی خیلی واقعی است.
دلم گریه میخواهد عزیزکم...
جلوی تو نباید گریه کنم؟....
....
چرا اینجا همه چیز انقدر روضه است؟....
فرصت بدهید...
کمی فرصت بدهید....
https://eitaa.com/otaghekonji
#روایت_نویسی
الهی دورتون بگردم.
قربون خستگیت برم بخور. نوش جونت
فدات شم حاجی بخور.
قربون لبای خشکت برم من. نوش جونت.
دورسرت بگردم. عزیزم. فدات شم. بخور بازم بریزم...
ای قربون دهن تشنه ت برم بخور
جیگرت حال بیاد بخور
....
ایرانی ها داشتند به زوار آب دوغ خیار میدادند.
....
https://eitaa.com/otaghekonji
#روایت_نویسی
اندراحوالات تنگی جا در موکب
1.ای خانمی که خواب بودی، منگوله ی پشمی روسریم کشیده شد رو صورتت، فکر کردی سوسک روت راه رفته، جیغ کشیدی پریدی از موکب بیرون!
روم نمیشه بیام بت بگم منگوله ی روسری من بود.
اگه یه وقت اینو خوندی حلال کن 😶😶😶
2. دقیقا اگه یک سانت و 5 میلی متر دیگه پام بره جلو، میخوره تو چشم خانم عربه. البته خیلی کش و قوس اومدم که یه جوری شه که اینجوری نشه، ولی پام خواب رفت و خودم نه. مجبورم صافش کنم. اگه خانم پشتی خانم عربه یک سانت و خانم پشتی خانم پشتی خانم عربه که فک کنم اونم عربه هم یک سانت و نیم، و اون خانم پاکستانیه هم نیم سانت برن عقب، فاصله ی انگشت پای من از چشم خانم عربه میشه حدود سه چهار سانت و این از هرجهت امن تر و شایسته تره!
ولی اگه اون خانم ته ته تهیه، ساکشو برداره بذاره بالا سرش، قشنگ میشه فاصله ی ایمن بین هر دو زایر رو برقرار کرد.
3.مهدی!
اونی که توخواب دستشو گرفتی من نیستم مامان. دختر اون خانم مشهدیه س.
تا خدا چی بخواد...
4.میدونم خیلی فکر چندشیه. ولی خیلی بش فکر کردم که چه خوبه که امواتو منظم دفن میکنن.قشششششنگ همه رو به قبله. والا!
https://eitaa.com/otaghekonji