کنج خلوت نشسته م اما
در سرم های و هوی یک غزل است
پی تنهایی خودم بودم
شعر گاهی خروس بی محل است
خوش به حالت کلاغ جالیزی!
باز در مزرعه مترسک هست!
دل من که اسیر معشوقی...
بی لب و بی نگاه و بی بغل است
آه بیچاره عاشقی که دلش
به همین شعرهای ساده خوش است
شعر میگوید و نمیداند
باز هم مهره ی علی البدل است
دوست دارم تورا بیاندیشم
دوست دارم که دوستم داری
"عرض کردم که دوستم داری"
بله فرض محال، محتمل است
سوژه ی ناب شعرخوانی من
طعم حلوای تن تنانی من
تا که نام تو برزبان من است
در دهانم حلاوت عسل است
سست مانند خانه های دِهَم
اخم وا کن، مرا نریز بهم
آه این سرزمین زلزله خیز
سر و کارش همیشه با گسل است
#ریحانه_ابوترابی
#نوشتم_تا_ولم_کنه
هدایت شده از تلک الایام
و إنّا إن شاءلله بکم لاحقون
هنر می تواند خون تازه ای در رگ های زندگی باشد
و همواره به حیات، عمق و معنای باشکوه تری ببخشد
اگر خود دچار کهنگی و یکنواختی و اسیر کلیشه ها نشود
این روزها مقاومت و شهادت، خون تازه ای در رگهای هنر جاری کرده است
کسی فکرش را نمی کرد که نشستن بر مبل نماد ایستادگی و عزت شود
در چوب دست تا این حد "مآرب أُخری" باشد...
و پای گوشواره و النگو به ادبیات جهاد و پایداری باز شود
حالا عاشقانه سراها تا قرن ها می توانند از زن و شوهری بسرایند که در لحظه ی شهادت، میان درخت ها می دویدند و دستشان در دست یکدیگر بود...
و یادم نمی رود شهید عبا بر دوشی را که با یارانش
زیر باران،
در میانه ی مه
در جنگل و کوه
و از میان شعله ها
به آسمان پرکشید...
@telkalayyam
یه تمرین گذاشته بودن که از این تصویر الهام بگیریم و شعر بگیم
تمرینی نوشتم مشق ننوشته نرم سرکلاس🙄
فکرو خیال و شعر و ترانه ست در سرم
اما به روزمرگی ام مستحق ترم
بی هیچ اتفاق میان دوتا اتاق
در مرتع زنانگی خویش میچرم
گاهی میان همهمه ی روزمرگی
از مطبخم به شاخه ی اندوه میپرم
من کیستم؟ شکوفه به سر دامنم بهار؟
من کیستم که اینهمه عشق است در برم؟
عشق است یا که عادت دیرینه ی من است؟
من کیستم که شوق بهار است باورم؟
غرق ترنج و لاله و نقش ختایی ام
پا خورده تر اگر بشوم، قیمتی ترم
آغوش باز پنجره ای خاک خورده ام
تا نور و عشق و رشد و تنفس بیاورم
لبخند روی صورت صبحم نشسته است
هرچند از شبانگی ام رنج میبرم
یکروز قاب میشوم و سرد میشود
فنجان چای، بین نفس های دخترم
دلتنگی اش، بهشت مرا تلخ میکند
جایم کجاست؟ جای من اینجاست: مادرم
از لحظه ای که اشک به چشمش نشسته است
در بین قاب پنجره مان یک کبوترم
#ریحانه_ابوترابی
#تصویر_زن_و_قالی
اتاق کنجی من
دلم گرفته کسی نیست، غصه، تازه کنم...
انقد بدم میاد وقتی انقد دلگیر و بیحوصله ام، شعر با قافیه به این سختی میجوشه!
الان چی بنویسم؟هاااا؟میخوای وسط غر زدن انتفاضه کنم؟
دو پیازه کنم؟
از وزن خارج شم کسب اجازه کنم؟
چه غلطی بکنم دقیقا؟ 😑😑😑
اه...
آن وقت ها مینشستم وسط هال، تا صبح یک چیزی پخش میکردم و روی این کاغذ کاهی ها با راپید طرح میزدم.
هرطرحی...
بعدم که خسته میشدم و دراز میکشیدم، زل میزدم به کنگره های گچ بری سقف و خوابم نمیبرد. سقف را حفظ بودم.
بعد میرفتم در بهارخواب را باز میکردم و یک چیزی می انداختم وسط بهار خواب و زیر آسمان پهلو به پهلو میشدم. ماه آن بالا بود و خیره خیره نگاهم میکرد.
چشم از من بر نمیداشت. طاق باز خوابیده بود و مرا در آسمانش نگاه میکرد.
یک شب همین موقع ها پیامک آمد اگر خواستی با کسی حرف بزنی من هستم.
کلی سر این پیامک گریه کردم. کلی یعنی تا صبح. وتا صبح های بعد.
میدانی چرا؟
فرستنده تو نبودی...
تو خواب بودی!
سلام دانه ی کوچک! سلام بذر نهال!
چقدر منتظرت مانده بودم این همه سال!
جوانه آمده در باغ، موعد پاییز!
خوشابه حال من این باغبان خوش اقبال!
تمام خانه پر از شور توست سرتاسر
شده نگاه من از شوق و خنده مالامال
تورا به دامن سبزم نگاه خواهم داشت
که سرخ سرخ شوی روی شاخه میوه ی کال
هزار شکر که لبخند بر لبم برگشت
هزار شکر تورا ای محول الاحوال
ریحانه ابوترابی
🧡💜خوش اومدی حسینم 🧡💙
https://eitaa.com/otaghekonji
هدایت شده از 「 ایــھامـ」
-_
از تراژدیک ترین صحنههای وداعی که در تاریخ نقل شده وداع حضرت علی و زهراست
نقل است حضرت علی بر مزار بانو نشست و این ابیات را زمزمه فرمود:
-نفسي علی زَفَراتها محبوسةٌ
-یا لـیتها خـرجـت مـع الزَّفَـراتِ
-لا خیرَ بعدكِ في الحیاةِ
-و إنّما أبکي مخافةَ تـطـولَ حـیاتي
-جان من با ناله هایم در سینه حبس شده.
-ای کاش جانم با ناله هایم خارج می شد!
-پس از تو هیچ خیری در این زندگی نیست.
-و گریه ام از این است که میترسم پس از تو زیاد زنده بمانم...💔
📚 دیوان امام علی علیه السلام ج ۱، ص ۱۲۳
#فاطمیه
هدایت شده از فاطمه عارفنژاد
نگاه میکنی و آه… ناگهان رفتهست
همین که پلک بههم میزنی، زمان رفتهست
خیال خاک به گل قد نمیدهد دیگر
که باغ از نفس افتاده، باغبان رفتهست
نبوده طاقت ماندن که آن اجابت محض
به رغم زمزمههای «بمان! بمان!» رفتهست
از آن تراکم تاریکِ کهنه، در دل شب
خدای من! چه بر آن روشنِ جوان رفتهست؟
غروب کرده و گنجشکها نمیخوانند
چه جای حوصله؟ جان از تن جهان رفتهست
چقدر اشک که بی او چکیده روی زمین
چقدر آه که با او به آسمان رفتهست
عبور کرده و پشت سرش به سمت بهشت
هزار قافله غربت دوان دوان رفتهست
اگر به مصلحتی، روضهها نشد مکشوف
نگو که خاطرهٔ کوچه یادمان رفتهست
دویدهایم که شاید به کربلا برسیم
دریغ اگر که بگویند کاروان رفتهست…
#فاطمه_عارفنژاد
@fatemeh_arefnejad