✨﷽✨
#داستان_شگفت_انگیز
* داستان بسیار شنیدنی و شگفت *
این داستان جالب رو از دست ندین👌🏻
این جریان متعلق به آیت الله سید محسن امین عاملی، بزرگ مرد علم و تقوا، و نویسنده کتاب با ارزش "اعیان الشیعه" است که مرحوم رشتی از ایشون نقل میکند:
اینجانب، در زمان حکومت شریف علی، پدر شریف حسین، (آخرین پادشاه حجاز که حسنی و زیدی، و از سادات و فرزندان پیامبر(ص) بودند)، به مکه مشرف شدم و در همه جا، از طواف گرفته تا عرفات، منی و مشعر، در اشتیاق دیدار حضرت ولی عصر (عج) بودم.
چرا که با توجه به اخبار و روایات ، یقین داشتم که آن بزرگوار هر ساله در موسم حج تشریف دارند و مناسک را به جا میآورند.
دست دعا و تضرع به بارگاه خدا برداشتم و از او خواستم که مرا به فیض دیدار حضرت برساند، اما ایام حج سپری شد و موفق نشدم حضرت را ببینم...
در این اندیشه بودم که چه کنم؟ آیا به لبنان بازگردم و سال بعد برای زیارت و در پی مقصود بازگردم یا اینکه همانجا بمانم و از خدا دیدار حجتش را طلب کنم؟
بالاخره با توجه به سختی مسافرت در آن زمان، بنا بر ماندن گذاشتم و تا مراسم سال بعد در مکه ماندم. اما با همهی تلاش و جستجو، سال بعد هم توفیق دیدار نیافتم...
باز هم ماندم و تا سال سوم، چهارم، پنجم یا هفتم این توقف ادامه یافت.
در این مدت طولانی با مرحوم شریف علی، پادشاه حجاز، طرح دوستی ریختم به صورتی که گاه و بیگاه بدون هیچ مانعی به اقامتگاه او میرفتم و با او ملاقات میکردم.
در آخرین سال توقفم در مکه بود که موسم حج فرا رسید و من پس از انجام مناسک حج، روزی پردهی خانهی کعبه را گرفتم و بسیار اشک ریختم و به بارگاه خدا گله بردم که: «چرا در این مدت طولانی، این سید عالم و خدمتگزار دین و شیفتهی امام زمان(عج)، توفیق دیدار آن حضرت را به دست نیاورده است؟»
پس از راز و نیاز بسیار از خانهی خدا خارج شدم و به دامنهی کوهی از کوههای مکه بالا رفتم. هنگامی که به قلهی کوه رسیدم در آن طرف کوه، دشت سرسبز و بسیار پر طراوت و خرمی را نظاره کردم که همانندش را در همهی عمر ندیده بودم!
شگفت زده شدم، با خود گفتم: «در اطراف مکه و به بیان قرآن: در دشت فاقد کشت و زرع... این همه طراوت و سرسبزی و چمن از کجاست؟ چگونه من در این سالها اینجا را ندیدهام؟»
از فراز کوه به سوی دشت به راه افتادم...
در میان آن دشت پر طراوت و خرم، خیمهای شاهانه دیدم...
نزدیک شدم تا ببینم جریان چیست، که دیدم گروهی در میان خیمه نشستهاند و انسان وارسته و والایی برای آنان صحبت میکند...
نزدیکتر شدم...
دیدم خیمه لبریز از جمعیت است...
در گوشهای ایستادم و به سخنان آن بزرگوار گوش سپردم دیدم میگوید:
«از کرامات و بزرگواری مادرمان فاطمه (س) این است که فرزندان و دودمان پاک او، با ایمان به حق از دنیا میروند و در هنگامهی سکرات مرگ، ایمان واقعی و ولایت به آنان تلقین شده و با مذهب حق از دنیا میروند.»
بعد از شنیدن این نکتهی عقیدتی، نگاهی به طراوت و زیبایی و خرمی آن دشت سبزهزار نمودم و باز نگاه خود را برگرداندم تا به خیمه و چهرههایی که در درون آن نشسته بودند بنگرم که دیدم خیمه و کسانی که در درون آن بودند از نظرم ناپدید شدند!!!
با عجله بار دیگر چشم به آن دشت سرسبز و پر طراوت دوختم که دیدم از آن هم خبری نیست و خود را در دامنهی کوهها و بیابانهای گرم و سوزان حجاز یافتم..!
با اندوهی جانکاه برخاستم و از کوه پایین آمدم. وارد شهر مکه شدم، اوضاع و احوال شهر را غیر عادی یافتم، دیدم مردم شهر آهسته با هم گفتگو میکردند و نیروهای انتظامی شهر اندوهگین به نظر میرسیدند.
پرسیدم: «چه خبر است، مگر اتفاقی افتاده است؟»
گفتند: «مگر نمیدانی که شریف مکه در حال احتضار است.»
با شتاب خود را به اقامتگاه شریف که در جوار حرم و بازار صفا بود، رساندم، اما دیدم کسی را راه نمیدهند.
من به قصد دیدار او پیش رفتم و چون مرا میشناختند و سابقهی دوستی مرا با او میدانستند، مانع ورود من نشدند.
وارد اقامتگاه شریف مکه شدم و او را در حال سکرات مرگ دیدم، قضات و علمای چهار مذهب اهل سنت (حنفی، مالکی، شافعی و حنبلی) در کنار بستر او نشسته بودند و فرزندش شریف حسین نیز در کنار پدر بود.
علمای سنی او را به مذهب اهل سنّت تلقین میکردند، اما او حرفی نمیزد و فرزندش متأثر بود.
من نیز نزدیک شریف نشستم و سر سخن را با برخی گشوده بودم که ناگاه دیدم همان شخصیت والایی که در میان آن خیمه و در آن دشت سرسبز و خرم برای آن گروه سخن میگفت، وارد شد و بالای سر شریف نشست و به او فرمود: «شریف علی! قل اشهد ان لا اله الا الله؛ شریف علی! بگو شهادت میدهم خدایی جز الله نیست.»
زبان شریف که تا آن لحظه بسته بود به دستور او گشوده شد و گفت: «اشهد ان لا اله الا الله.»
ادامه دارد...👇🏻
👆🏻
و نیز فرمود«شریف علی! قل اشهد ان محمداً (ص) رسول الله.»
و او نیز به دستور او آن جمله را تکرار کرد.
و نیز فرمود: «قل اشهد ان علیا ولی الله و خلیفة رسول الله.»
و شریف سومین جمله را نیز باز گفت.
و نیز فرمود: «قل اشهد ان الحسن حجة الله.»
و شریف اطاعت کرد.
و فرمود: «قل اشهد ان الحسین الشهید بکربلا حجة الله.»
و شریف باز گفت.
و همین طور یک یک امامان نور را به شریف علی تلقین کرد و او نیز اطاعت نمود و باز گفت تا اینکه فرمود: «قل اشهد انک حجة بن الحسن حجة الله؛ بگو شهادت میدهم تو حجت بن الحسن ، حجت خدایی.»
و او نیز باز گفت.
غرق تماشای این منظره شگرف بودم که آن شخصیت والا برخاست و بیرون رفت و شریف علی نیز از دنیا رفت.
من که از خود بیگانه شده بودم تازه به خودم آمدم، با عجله به دنبال آن بزرگوار رفتم... اما به او نرسیدم. از دربانها و نگهبانها و مأموران سراغ او را گرفتم که گفتند: «جناب! نه کسی اینجا وارد شده است و نه کسی از اینجا خارج شده است.»
دانستم که هیچ کس آن بزرگوار را ندیده است.
به داخل بازگشتم دیدم علمای چهار مذهب اهل سنت در مورد آخرین سخنان شریف علی صحبت میکنند و با اشاره به یکدیگر میگویند: «الرجل یهجر!» او هذیان میگوید.
اما من به خوبی دریافتم که آن تلقین کننده امام عصر (عج الله تعالی فرجه الشریف) بود و من در آن روز خاطره انگیز دوبار به دیدن آن حضرت نائل آمدم اما او را نشناختهام.¹
در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم
بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم🥺
۱.برگرفته از کرامات صالحین، ص ۹۱ (ویرایش شده).
#داستان
#داستان_جالب
#داستان_شگفت_انگیز
@otaqkedastanhayenoorani
💫یارقیه خاتون
🌸درچهره خــود«هیبت زهرا» دارد
بـردوش«ابوالفضلِ علی» جـادارد...
🌸با این که سه ساله است مانند عمو
«در دادن حــاجـت یـد طـولا دارد»...
✨۱۷ تا ۲۳ شعبان ایام ولادت بی بی سه ساله
حضرت رقیه(سلاماللهعلیها)مبارک باد
#میلاد_حضرت_رقیه
#حضرت_رقیه
🌸🌺✨ ﷽✨🌺 🌸
#داستان_جالب
جناب آقا سیّد ابراهیم دمشقی که سنّ شريفش بيش از نود سال بود، سه دختر داشت و فرزند پسر نداشت.
شبی دختر بزرگ ايشان حضرت رقيّه سلام الله علیها دختر امام حسين عليهالسلام را در خواب ديد كه فرمودند:
«به پدرت بگو: به والی بگويد: ميان لحد و جسد من آب افتاده، و بدن من در اذّيت است، بيايد قبر و لحد مرا تعمير كند.»
دختر نزد پدر رفته و خوابش را به ایشان عرض كرد، ولی سيّد از ترس اهل تسنّن، به خواب اعتنا ننمود.
شب بعد دختر دوم سيّد، همين خواب را ديد و به پدر گفت، اما ترتيب اثری نداد.
شب سوّم دختر كوچك سيّد همين خواب را ديد و به پدر گفت، باز ترتيب اثری نداد.
شب چهارم خود سيّد حضرت رقيّه را در خواب ديد كه با عتاب فرمودند: چرا والی را خبردار نكردی؟!
سيّد بيدار شد، صبح نزد والی شام رفت و خوابش را گفت.
والی به علماء و صلحاء شام از شیعه و سنّی امر کرد که غسل کنند و لباسهای پاکیزه بپوشند، به دست هر کس قفل ورودی حرم مطهّر باز شد، همان کس برود و قبر مقدّس او را نبش کند،و پیکر را بیرون آورد تا قبر را تعمیر کنند.
صلحاء و بزرگان از شیعه و سنّی در کمال آداب غسل کردند و لباس پاکیزه پوشیدند...
قفل به دست هیچ کس باز نشد مگر به دست خود مرحوم سیّد ، و چون میان حرم آمدند کلنگ هیچ کدام بر زمین اثر نکرد، مگر به دست سیّد ابراهیم...
حرم را قُرق کردند و لحد را شکافتند. دیدند بدن نازنین حضرت رقیه سلامالله علیها، میان لحد و کفن صحیح و سالم است اما آب زیادی میان لحد جمع شده است.
سیّدابراهیم در قبر رفت، همین که خشت بالای سر را برداشت دیدند، سیّد افتاد...
زیر بغلش را گرفتند، سید پی در پی میگفت: « ای وای بر من... وای بر من... به ما گفته بودند یزید لعنةالله علیه، زن غسّاله و کفن فرستاده ولی اکنون فهمیدم دروغ بوده، چون دختر با پیراهن خودش دفن شده. من بدن را منتقل نمیکنم، میترسم بدن را منتقل کنم و دیگر به عنوان "رقیّه بنت الحسین" شناخته نشود و من نتوانم جواب بدهم.»*
سیّد بدن شریف را از میان لحد بیرون آورد و بر روی زانوی خود نهاد و سه روز بدین گونه بالای زانو خود نگه داشت و گریه میکرد تا اینکه قبر را تعمیر کردند.
وقت نماز که می شد، سیّد بدن حضرت را بالای جایی پاکیزه میگذاشت. پس از فراغ از نماز برمیداشت و بر زانو مینهاد، تا اینکه از تعمیر قبر و لحد فارغ شدند،و سید بدن را دفن کرد.
و از معجزه آن حضرت این است که سیّد، در این سه روز احتیاج به غذا و آب و تجدید وضو پیدا نکرد و هنگامی که خواست بدن را دفن کند، دعا کرد که خداوند فرزند پسری به او عطا فرماید.
دعای سیّد به اجابت رسید و در سن پیری خداوند پسری به او لطف فرمود که نام او را "سیّد مصطفی" گذاشت.
در پی این جریان، تولیت زینبیّه و مرقد شریف حضرات رقیّه و امّ کلثوم و سکینه ، به سید ابراهیم واگذار گردید.
پس از درگذشت سیّد ابراهیم، تولیت آن مشاهد مشرفه به پسرش سیّد مصطفی و بعد از او به فرزندش سیّد عبّاس رسید.
فرزندان سیّد ابراهیم دمشقی معروف و مشهور به "مستجاب الدعوه" هستند.¹ به گونهای که هر گاه دست خود را به موضع دردناک گزیدگی بگذارند، فوری آرام میشود. و اين اثر را از جدّ بزرگ خود به ارث بردهاند که اين خاصيت، ناشی از نگهداری بدن شريف آن مظلومه به مدت سه شبانهروز است.²
مرحوم آیت الله سیّدهادی خراسانی نیز در کتاب «معجزات وکرامات» ماجرایی را نقل می کند که تایید این واقعه است:
روی پشت بام خوابیده بودیم که ناگهان مار، دست یکی از خویشان ما را گزید. وی مدّتی مداوا کرد ولی سود نبخشید. آخرالامر جوانی به نام «سیّد عبدالامیر» نزد ما آمد و گفت: کجای دست او را مار گزیده است؟ چون محل مارزدگی را به او نشان داد، بلافاصله دستی به آن موضع زد و بکلّی محل درد خوب شد.
سپس گفت: من نه دعایی دارم و نه دوایی؛ فقط کرامتی است که از اجداد ما به ما رسیده است: هر سمّی که از زنبور یا عقرب یا مار باشد اگر آب دهان یا انگشت به آن بگذاریم خوب می شود. علتش نیز این است که جدّ ما، در شام موقعی که آب به قبر شریف حضرت رقیّه(س) افتاد بدن حضرت را سه روز روی دست گرفت تا قبر شریف را تعمیر کردند و از آنجا این اثر در خود و فرزندانش مانده است.³
در کتاب «معالی» هم اين قضیه مختصر نقل شده و در آخر اضافه کرده است:
« آن سيّد جليل وارد قبر شد و پارچه ای بر او پيچيد و او را خارج نمود، دختر كوچكی بود كه هنوز به سن بلوغ نرسيده، و پشت شريفش از زيادی ضربات، مجروح بود.»⁴😭
📚منابع:
*سخنان سید، از پایگاه اطلاع رسانی حوزه(حوزه نت) برداشته شده.
۱.این واقعه با اندکی اختلاف در جزییات، در کتب اسرار الشهادة، صفحه ٤٠٦./منتخب التواریخ، صفحه ۳۸۸./مقتل جامع مقدم، جلد ۲، صفحه ۲۰۸و ...نقل شده است.
۲.به مقتل جامع مقدّم: ۲۰۸/۲ مراجعه شود.
۳. برگرفته از ستاره درخشان شام،ص۲۰.
۴.معالی السّبطین: ۱۰۱/۲.
#داستان
@otaqkedastanhayenoorani
🌸༺ ﷽ ༻🌸
#داستانک
*هدیه زن فرانسوی*
مردم در حرم حضرت رقیه (سلام الله علیها ) زن فرانسوی را دیدند که دو قالیچه گران قیمت به عنوان هدیه به آستانه مقدسه آورده است.
آنها که می دانستند او فرانسوی و مسیحی است، از دیدن این عمل متعجب شدند و با خود گفتند: چه چیز باعث شده که یک زن غیر مسلمان به این جا آمده و هدیه قیمتی آورده است؟!
کنجکاو شدند و علت این کار را از او پرسیدند
و او در جواب گفت :
همان گونه که می دانید من مسلمان نیستم، ولی وقتی که از فرانسه به عنوان ماموریت به این جا آمده بودم، در منزلی که نزدیک حرم بود ساکن شدم.
اولین شبی که می خواستم استراحت کنم، صدای گریه و ناله شنیدم.
چون آن صداها ادامه داشت و قطع نمی شد، پرسیدم این گریه و صدا از کجاست؟
در جوابم گفتند:
این گریهها از جوار قبر دختری است که در این نزدیکی مدفون شده است.
خیال کردم که آن دختر امروز مرده و امشب دفن شده است که پدر و مادر و سایر بازماندگانش این چنین نوحه سرایی می کنند.
ولی به من گفتند بیش از هزار سال است که از مرگ و دفن او می گذرد.
من خیلی تعجب کردم که چگونه بعد از این همه سال، مردم هنوز این گونه گریه میکنند و به او ارادت دارند؟
با گذشت زمان فهمیدم که این دختر، با دختران عادی فرق دارد، او دختر امام حسین(علیهالسلام) پیشوای شیعیان است، که پدرش را مخالفین و دشمنان کشته اند و فرزندانش را به این جا که پایتخت یزید بوده به اسیری آوردهاند و این دختر در همین جا از فراق پدر جان سپرده و مدفون گشته است.
بعد از این ماجرا روزی به این جا آمدم. دیدم مردم از هر سو عاشقانه می آیند و نذر می کنند و هدیه می آورند و متوسل میشوند.
محبت او چنان در دلم جا کرد که علاقه زیادی به وی پیدا کردم.
پس از مدتی مشکلی برایم پیش آمد: باردار بودم و برای زایمان مرا به بیمارستان و زایشگاه بردند.
پس از معاینه به من گفتند که کودک شما غیر طبیعی به دنیا می آید و ما ناچار از عمل جراحی هستیم.
همین که نام عمل جراحی را شنیدم ، دانستم که در کام مرگ قرار گرفته ام (و جان خود و فرزندم در خطر است).
خدایا چه کنم، خدایا ناراحتم ، گرفتارم چه کنم، چاره چیست ؟
فهمیدم چارهای جز توسل ندارم، و باید متوسل شوم...
به ناچار دستم را به سوی این دختر دراز کرده و گفتم: خدایا، به حق این دختری که در اسارت کتک و تازیانه خورده است و به حق پدرش، که امام برحق و نماینده رسولت بوده است، و او را از طریق ظلم کشته اند، قسم می دهم مرا از این ورطه هلاکت نجات بده …
آنگاه خود این دختر را مخاطب قرار داده و گفتم: اگر من از این ورطه هلاکت نجات یابم دو قالیچه قیمتی به آستانهات هدیه می کنم.
خدا شاهد است پس از نذر کردن و متوسل شدن، طولی نکشید که برخلاف انتظار پزشکان و متصدیان زایمان، ناگهان فرزندم به طور طبیعی متولد شد و از مرگ نجات یافتم .
اکنون نیز به عهد و نذرم وفا کرده و قالیچهها را تقدیم می کنم¹...
🕊در دفتر شعر کربلا این خاتون
عمریست به دردانه تخلص دارد
🕊بالای ضریح او ملک بنوشته
در دادن حاجات تخصص دارد
الهی بحق حضرت رقیه(س) در ظهور مولا تعجیل بفرما🤲🏻
✍🏻۱.برگرفته از کتاب توسلات یا راه امیدواران، شیخ محمد مهدی تاج لنگرودی(واعظ)، صفحه ۱۶۱، چاپ پنجم.
@otaqkedastanhayenoorani
•°•༺ ﷽ ༻•°•
#داستان_شگفت_انگیز
از مشهد بار زده بودم و باید به يكی از شهرهای دور ميرفتم، حدود صد كيلومتری از مشهد دور شدم.. برف شديدی می آمد، اونقدر برف زياد بود كه ديگه جلوی ماشين رو نمی ديدم...
طوفان بود.. كولاك می اومد... ديدم برف پاك كن هم كار نمی كنه...
زدم كنار كه كمی برف آرومتر بشه بعد راه بيوفتم، اما ماشين رو خاموش نكردم كه از گرمای داخل اتاقك ماشين استفاده كنم... يهو ديدم ماشين پِت پِت كرد و خاموش شد... گفتم اون كاری كه نباید بشه شد...
رفتم پايين كاپوت رو بالا زدم، هر كاری بلد بودم انجام دادم، فنی بلد بودم، ديدم هر كاری ميكنم ماشين روشن نميشه...
هرچی استارت ميزدم ماشين روشن نميشد.. اومدم تو اتاقك ماشين، دو سه ساعت تو ماشين نشستم، ديدم دارم يخ ميزنم توی ماشين..
هوا داشت كم كم تاريك ميشد... دم غروب بود.. هوای توی ماشين هم سرد شده بود...
با خودم گفتم تا زنده ای و جون داری بايد يه كاری انجام بدی...
دوباره رفتم پايين خودم رو مشغول كردم كه كمی گرم بشم اما نشد كه نشد...
دوباره اومدم و توی ماشين نشستم، توی ماشين سرد تر از بيرون شده بود فقط توی ماشين برف نمی اومد... داشت يواش يواش خوابم ميبرد، ميدونستم خوابم نمياد، اين از ضعف و بيحالیه.. بيحالی اومده سراغم.. داشت خوابم ميبرد كه صورت زن و بچه هام اومد جلوی چشمم..
يكدفعه ياد حرف يه واعظی افتادم كه گفته بود: هر موقع مشكلی براتون پيش اومد و از همه جا ناامید شدید، به امام زمان(عج الله تعالی فرجه) متوسل بشيد و بگيد "يا صاحب الزمان ادركني يا صاحب الزمان اغثني به فريادم برس!"
همونجور با بيچارگی گفتم: يا امام زمان عليه السلام مددی كن، خودت نجاتم بده!
يكدفعه وسوسه هايی اومد سراغم كه: ای بابا توسل كردی به كسی كه اصلا نيست؟!
فهميدم شيطونه كه اومده اين آخر عمری وسوسه ام كنه كه ايمانم رو بگيره...
خجالت ميكشيدم با خدا حرف بزنم چون نمازامو درست نميخوندم، يكی در ميون ميخوندم گاهی هم نميخوندم و اهل يه معصيتی هم بودم...، لذا خجالت ميكشيدم با خدا حرف بزنم.
اما چون ديدم دیگه آخر خطه، تو دلم به خدا گفتم: اگه يه باره ديگه بتونم زن و بچه هامو ببينم و از اين مخمصه نجات پيدا كنم، با تو عهد ميبندم نمازامو اول وقت درست به موقع بخونم و ديگه اون معصيت رو هم ترك ميكنم...
يه مرتبه ديدم يه نفر تو برف داره مياد، فكر كردم يه راننده ای هست كه اونم ماشينش تو جاده خراب شده...
وقتی به ماشين من نزدیک شد، شيشه رو كشيدم پايين ببينم چی ميگه.
سلام كرد.. جواب سلامشو دادم..
بعد گفت: چيزی شده ؟
مفصل گفتم كه چه اتفاقی افتاده.
گفت: چيزی نيست، من يه دستی به ماشين ميزنم بهت گفتم استارت بزن، بزن.
ديدم رفت كاپوت ماشینو بالا زد، هرچی دقت كردم به جايی از موتور دست نزد...
ولی فرمود: استارت بزن.
تا استارت زدم ديدم ماشین روشن شد!
با خودم گفتم: چه فايده دوباره با اين هوا و با اين ماشين، باز دو قدم اونطرفتر، تو راه میمونم.
تا اين اومد تو دلم فرمود: خيالت راحت باشه تا خونه میرسوندت.
من پشت فرمون نشسته بودم و از ماشین پیاده نشدم، او هم بیرون بود تو برف.
گفتم: خب بريم ماشين شما رو درست بكنيم.
فرمود: نه خيلی ممنون، من به كمك شما احتياجی ندارم.
تو جيبم پول زيادی بود، گفتم: هر چقدر ميخواهی پول بهت ميدم.
گفت: نه ممنون من به پول شما احتياجی ندارم.
پرسیدم: عیب ماشینم چی بود؟
فرمود: هر چی بود، رفع شد.
گفتم: اين جوری كه نميشه؛ نه به پول ما احتياجی داری و نه به كمك ما، اينكه مردونگی نيست ما اينجا رهایت كنيم و بريم.
يه لبخندی زد و فرمود: فرق مرد با نامرد چيه ؟
گفتم: شما خودت رانندهای، راننده جوانمرد وقتی يه كسی يه خدمتی بهش بكنه تلافی ميكنه، اما اونی كه نامرده وقتی بهش احسان و کمکی ميكنن ،همينجور سرش رو ميندازه پايين و ميره... من نميگم خيلی مردم ولی نامردم نيستم..
او با لبخند فرمود: اگه ميخواهی برای ما كاری بكنی، به همون عهدی كه بستی وفا كن.
گفتم: كدوم عهد؟
فرمود: همون عهدی كه با خدا بستی، نمازاتو اول وقت بخونی و از گناه فاصله بگیری.
يه مرتبه به خودم گفتم: من که اون عهد رو تو دلم گفتم، به كسی نگفته بودم، این شخص از کجا فهمیده؟!
اینجا بود كه فهميدم خدمت حضرت هستم؛ همون آقایی كه بهش استغاثه كرده بودم..🥺 خواستم درو باز بكنم، خودمو بندازم به دستش و حلاليت بطلبم كه آقا من خيلی جفا كردم، من حتی از ماشین پيادم نشدم، شما تو برف وايسادی، با من با مهربانی حرف زدی و كار منو راه انداختی...🥺🥺
كه يهو ديدم نيستش! جای پاهای مبارکش هم روی برفا نبود!!
سوار ماشينی شدم كه او روشنش كرده بود...
راه افتادم تو جاده، اما اشكام اجازه نميداد كه جايی رو ببينم...
ادامه دارد...👇🏻
👆🏻
“مژده بده مژده بده يار پسنديد مرا”
“سايه او گشتمو او برد به خورشيد مرا”
“جان دل و ديده منم گريه ي خنديده منم”
“يار پسنديده منم يار پسنديد مرا”
با همين حال عجيب همه مسیر رو طی کردم جوری كه اصلا نفهميدم كی به مقصد رسیدم... بارو خالی كردم و برگشتم خونه..
زن و بچه هامو جمع كردم و گفتم: زندگی ما از اين بعد يه جور ديگه اس “نمازا اول وقت ”، خانوم شمام حجابتو قرص و محكم نگه دار، با آدمای لا ابالی هم ديگه نشست و برخاست نميكنيم. خانوم! اگه ميتونی با من زندگی كنی من از این به بعد اينجوری ام، اگه نميتونی تو رو به خير و ما را به سلامت!
خانومم گفت: ما از خدامونه اينجوری زندگی كنيم...
از اون به بعد زندگیم عوض شد...
تمام تلاشم بود که به عهدم وفا کنم...
يه روز بار زده بودم تو گاراژ، موقع ظهر بود كاميوندارای ديگه هم بودند... صدای اذان بلند شد، به من گفتند: بريم نهار بخوریم.
گفتم: نه، اول نماز.
همه شروع كردند دست انداختن من و مسخره كردن من که چقدر مقدس شدی و دیوونه شدی و…
نميخواستم بهشون بگم چه عهدی با مولام امام زمان عليه السلام دارم، اما ديدم به نماز داره توهين ميشه، لذا تمام ماجرا رو براشون تعريف كردم...
همه شروع كردن به اشك ريختن...خیلی متاثر شدن، اومدن صورتمو بوسيدن، التماس دعا گفتن، حلاليت طلبيدند و تو اون گاراژ، همه وايسادند و نماز خوندن!
به بركت مولا امام زمان عليه السلام زندگی ما رنگ الهی گرفت، همیشه هنگام اذان به یاد قولم میفتم و با یاد امام زمان(عج) و آن خاطره شیرین، نمازم رو می خونم......
✍🏻اين داستان برگرفته از زبان حجت الاسلام عالی به نقل از يكی از علمای بزرگوار كه خودش هم در اين جريان بود، می باشد. همچنین در کتاب شیفتگان حضرت مهدی(علیهالسلام)، ج۲،ص۳۵۱ (با اندکی اختلاف) نیز آمده است.
@otaqkedastanhayenoorani
27.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستان بسیار جذاب *شبی ترسناک و سحر رؤیایی*
👌پیشنهاد دانلود
👌🏻نشر حداکثری
#داستان_جذاب #داستان_جالب
#داستان_صوتی #شب_جمعه
@otaqkedastanhayenoorani